«زندگی همینه دیگه!»؛ داستانی از روحانگیز شریفیان
به همراه خوانشهای مهدی معرف و یاسمن خلیلیفرد

گروه ادبیات و کتاب: یکی از موفقترین نویسندههای مهاجر ایران، روحانگیز شریفیان (۱۳۲۰-تهران) است که آثارش را در ایران نشر میدهد و در این دو دهه آثارش یکی از پرفروشترین آثار ادبیات داستانی فارسی بوده. شریفیان با همان نخستین کتابش «چه کسی باور میکند رستم» جایزه گلشیری را برای بهترین رمان سال ۸۲ از آن خود کرد. این رمان با ترجمه لطفعلی خُنجی به زبان انگلیسی نیز منتشر شده. «روزی که هزاربار عاشق شدم» کتاب دوم وی بود که با فاصله زمانی دوساله منتشر شد، و تجدید چاپ آن به هفت رسید. «کارتپستال» سومین اثر وی بود که در سال ۸۷ منتشر شد و تاکنون دهبار تجدید چاپ شده. «آخرین رویا» رمان ماقبل آخر وی به چاپ سوم رسیده و «سالهای شکسته» هم آخرین اثر او که در یک سال سهبار چاپ شده. آنچه میخوانید داستان کوتاه «زندگی همینه دیگه» است نوشته روحانگیز شریفیان که تصویر دیگری از انسان مهاجرِ جهانِ داستانی اوست.
***

روحانگیز شریفیان
تو مغازه، یه گوشهای تکیه داده بودم به باقی چیزها. جام بد نبود، تو پر قو نبودم، اما اییی، نه کاری بود و نه چیزی که بهش فکر کنم، یه کمی هم تنبل شده بودم و همینطور شب روز، و، روز شب میشد و من لم داده بودم بیخیال. تا یه روز که اون مرد اومد و منو خرید. چند برام داد رو نمیدونم، اما حتما خیلی زیاد نبود. چون که خیلی راحت پولو داد و منو گرفت و زد زیر بغلش و گفت، مرسی آقا! روز خوبی داشته باشید. و از مغازه رفت بیرون
هوای تازه که بهم خورد نفس بلندی کشیدم و توی دلم گفتم: بهبه! چشمهایم را بههم زدم تا به نور عادت کنم و باز نفس کشیدم و نفس کشیدم و مشغول تماشای خیابون شدم.
خوشحال بودم که دارم میرم سر یک خونه و زندگی و بالاخره جا و مکانی پیدا میکنم. تو مغازه حوصلهام سر رفته بود. خدا خدا میکردم که، اینجا که دارم میرم جای بدی نباشه. اما بههرحال هرجا میرفتم خودم بودم دیگه. عوض که نمیشدم.
مرد انقدر منو محکم زیر بغل گرفته بود که چشمام جایی را نمیدید. آرنجش هم توی پهلویم فشار میآورد که نزدیک بود داد بزنم، اما جیکم درنیومد.
فکر کردم شاید خیلی براش سنگینم که اینطوری میبَردم. اما راهش خیلی دور نبود. بعد هم تا درو وا کرد، همون جا دم در، تلپی انداختم رو زمین و رفت.
فورا خودمو جابهجا کردم. انگار اصلا نمیفهمید وقتی اینطوری آدمو پرت کنه، دندههای آدم جابهجا میشه.
مرد رفت و من هم گوش تیز کردم و منتظر که کسی رو صدا کنه و منو بهش نشون بده و بگه منو خریده. اما مرد انگار آروم و سر صبر رفته بود سراغ کاراش و من هم همونجا مونده بودم. یک کمی دوروبرم رو نگاه کردم بعد چشمهامو را یه ذره رو هم گذاشتم و منتظر تا ببینم چی پیش میآد.
جام بد نبود، اما جای خودم نبود. یک جوری نه جلو در بودم و نه پشت در، نه یه گوشه، تقریبا وسط هال.
چشمم داشت گرم میشد که مرد پیداش شد. این دفعه یک کسی هم دنبالش بود.
گفت: «میمی، این پادری رو امروز خریدم. ببین میپسندی؟»
خودم را صاف و صوف کردم و زیر چشمی نگاهی به میمی انداختم.
میمی اومد جلو، نگاهی بهم انداخت، اما چیزی نگفت.
فقط با لبه سرپاییاش یک گوشهام رو کمی بلند کرد، بعد پاشو کنار کشید و رفت. لب و لوچهام آویزون شد. فکر کردم انگار منو نپسندیده و خیلی شانس بیارم جایم بیرون دره.
نمیدونم چقدر گذشته بود که دوباره پیداش شد. این دفعه با پا جابهجام کرد. بعد خم شد و بلندم کرد. دامنش چیندار وگلدار بود و تا مچ پاش میرسید، یه عطر خوبی هم زده بود که…
یک طرف شونهمو گرفت، در رو واز کرد. فکر کردم میخواد منو بندازه بیرون. خودم رو جمع کردم که وقتی میافتم، خیلی دردم نیاد.
میمی بیرون در کمی تکونم داد. داشت سرفهام میگرفت. بعد اما، پادری تویی را برداشت، انداخت بیرون و منو انداخت جای اون و در رو بست.
آهسته نفسم رو بیرون دادم: آه… و یک کمی بفهمهنفمهی جابهجا شدم. دیگه جام تو خونه بود. از سرما و باد و بارونم محفوظ بودم. جزیی از اون خونه شده بودم و این دیگه خیلی خیلی خوب بود.
تا بعدازظهر، خونه ساکت و امن و امان بود و داشت حوصلهم سر میرفت که بچهها رسیدن. میمی از تو اتاق بهشون اخطار داد که خوب کفشهاشونو پاک کنن. و اونام جیغوویغکنان حسابی لگدمالم کردند. گربهای هم که تا اونوقت خبری ازش نبود سروکلهش پیدا شد و میون دست و پای اونا، حسابی پنجههاشو روم کشید. حس کردم لُپهام سرخ و داغ شدند. گربهها همینند دیگه؛ فرصتطلب و خودخواه.
بچهها که رفتن، یک کمی ولو شدم و کش و قوسی به خودم دادم و چندتا نفس عمیق کشیدم. دلخور نبودم چون خیلی بهبه و چهچه بارم کرده بودن.
تو خونه گرم و نرم بود و کمکم داشتم جا میافتادم. روزها کسی کاری بهم نداشت. بچهها که میرفتن کسی دیگه هی در رو واز و بسته نمیکرد و هی سرد و گرمم نمیشد.
آخه درشون خوب چفت نمیشد و سرما از زیر اون میاومد تو. نه خیلی اما میاومد. پرده پشت در داشتن که شبها میمی اونو میکشید. بعدم با پاش کنار پرده رو تو میزد که جلوی سرما رو بگیره و من حظ میکردم از این مهربونیش. بعد چراغ رو خاموش میکرد. اونوقت با خیال راحت چشامو رو هم میذاشتم و میخوابیدم.
گربهشون هم دیگه باهام اُخت شده بود. اول کمی طول کشید تا بام آشنا بشه. هی براندازم کرد و بو کشید، بعد، هی رفت و اومد و سرانجام رو یکی از شونههام لم داد. منم چیزی نگفتم.
اما تا بچهها میاومدن، شروع میکرد جلو اونا بازی درآوردن و روم پنجهکشیدن، که حسابی خلقمو تنگ میکرد. اما صد رحمت به پنجههای اون…
عزا میگرفتم وقتی مهمون براشون میاومد. پاشنههای تیز خانما و کفشهای گلی و سنگین مردا اَمونمو میبرید. هی این کفشهای غریبه رو به اینور و اونور میمالیدند و کفرمو درمیآوردن.
خدا رو شکر وقتی میرفتن، میمی که میاومد پرده رو بکشه، منو هم تو هوای آزاد با اون دستهای مهربونش تکانی میداد، نفسی تازه میکردم که راستی راستی برام مثه یه دوش آب گرم بود.
گربه هم که انگار به گوشه دامن میمی سنجاق شده بود، بالا و پایین میپرید و دُم تکون میداد. اما شبها میاومد و یکوری لم میداد کنارم. زیاد سنگین نبود و گرمم میکرد. نفسهاش رو که بالا و پایین میرفت از زیر شکمش حس میکردم که مثه قرص خواب گیجم میکرد. خورخورش که دیگه محشر بود، انگار یکی داره برام قصه میگه و زودتر از اون خوابم میبرد.
صبحها، اول از همه مرد بیدار میشد. پرده رو کنار میزد، در رو واز میکرد، ببینه هوا چطوره. دست و پایی هم تکون میداد. گربه هم از کنار در بیرون میپرید.
توی اون خونه حسابی سرحال و خوش بودم. و زندگی راستی راستی به کامم بود. هیچ مشکلی نداشتم. بهشون عادت کرده بودم. یک کمی هم داشتم عاشق میمی، میشدم و اون عطرش…
اما انگار تو این دنیا قرار نیست چیزای خوب پایدار بمونه.
یک روز میمی، بیخود و بیجهت بلندم کرد، نگاهی به سر و پام انداخت. سروته هم گرفته بود و سرم داشت گیج میرفت که دوباره انداختم سر جام.
نفهمیدم منظورش چی بود. اما این دفعه که اومد سراغم، در رو باز کرد، نگاهی به بیرون کرد و یه تابی داد منو که داشت حالم به هم میخورد، و انداختم بیرون در، و در رو بست.
آه از نهادم براومد. نفهمیدم، اصلا سردرنیاوردم.
حالا دیگه سرمای شبهای بلند زمستون و سروصدای خیابون اعصابم رو خورد کرده بود. میدونستم که دیگه خواب به چشمم حروم شده و روزهای خوبم سپری…
دیگه تنها دلخوشیم گربه بود که به هم عادت کرده بود و تا در باز میشد میپرید بیرون و دوروبرم میچرخید و گوشهای گرد میشد. منم فورا نفسم رو حبس میکردم و حواسم رو میدادم به گرمای تنش و خورخورش. بعضی وقتها هم دلم میخواست لوله میشدم و تنگ میگرفتمش تو بغلم. آخه دیگه من مونده بودم و اون که تنها دلخوشیم شده بود.
از میمی خیلی دلخور بودم، بیمعرفت…
روز اول که مرد منو بیرون در دید گفت: «اه، این که هنوز کهنه نشده. چرا انداختیش بیرون؟»
قند تو دلم آب شد. اما میمی گفت: «ولش کن، این یکی نوتره. اینو میندازیم تو.»
مرد اصرار کرد: «آخه این بیچاره که کهنه نشده.
و میمی غر زد: «تو اصلا، مگه چیزی رو دور میندازی؟ این اگه صد سالش هم بشه به نظر تو نوست.» و در رو محکم بست. اما من صد سالم نشده بود، میمی بیمعرفت شده بود.
سرانجام زمستون گذشت و یه روز کمی آفتاب شد. منم فورا روم رو به آفتاب کردم و چشمامو هم گذاشتم که استراحتی بکنم و یه ذره گرم شم. به حال و روزم هم دیگه خو گرفته بودم. آخه چارهای نبود.
اما یه روز، همون روزهای اول بهار، که منم چشم به راه روزهای گرم تابستون بودم، میمی ناغافل بلندم کرد و تاپی، انداختم تو سطل آشغال.
تا به خودم بجنبم همه جا تنگ و تاریک شد. همچین معلق شدم که یاد بهار و دلخوشیهای الکی، از سرم پرید. میدونستم حالا دیگر نه گربه سراغم میآد نه بچهها. به پاشنههای تیز مهمونا هم راضی بودم، اما… دیگه چی بگم…؟
تو سطل تاریک و بدبو بود.
حواسم رو دادم به صداهای بیرون که بفهمم آخه چی شده، اما چه فایده؟
روزگار من گذشته بود. مثل روزگار سپریشده مردم سالخورده.
عصر بود که صدای پای مرد رو شنیدم. یک چیزی زیر لب زمزمه میکرد و در سطل رو برداشت. چشمام رو بستم و سرم رو دزدیدم که کیسه آشغال روم هوار نشه، که مرد مکثی کرد، نگاهی به من انداخت، دستش رو دراز کرد و از سطل بیرونم کشید. آه چه هوایی… بهبه… کیف کردم. هنوز بهار بود و دلم گرم شد.
یک کمی خاکی شده بودم و میترسیدم بوی آشغال بدم. نفسم رو حبس کردم ببینم میخواد چیکار بکنه. نمیدونستم کجا میخواد منو ببره. اونوقت منو برد و برد و برد و انداخت توی گاراژو در رو بست.
نه نفسم درمیاومد، نه صدام. تو تاریکی بودم و ترس برم داشته بود که صدای میمی رو شنیدم: «چی کار کردی؟»
«انداختمش تو گاراژ.»
صدای قاطع میمی، تنم رو لرزوند: «اون دیگه به درد نمیخوره.»
مرد گفت: «نه بابا، اونقدر هم کهنه نشده. تو گاراژ لازمش دارم. اون یکی رو
میندازم بیرون.»
میمی باز غری زد: «تو، هیچی رو دور نمیندازی خدایا…» و حتما هم دستهاشو هم به آسمون برد.
مرد درِ گاراژ رو باز کرد. از ترس چشمهامو بستم. پادری قبلی را برداشت، منو جای اون گذاشت و با نوک پا جابهجام کرد. چراغ رو خاموش کرد و در رو بست. میمی گفت: «پس اینو بنداز دور دیگه…»
صدای پای مرد دور میشد و داشت میگفت: «چشم خانم بیا، بیا اینهم دور…»
و چیزی سنگین افتاد تو سطل و در سطل محکم بسته شد.
یه نفس بلند کشیدم و چشامو بستم، انگار داشتم به تاریکی و سرمای گاراژ هم عادت میکردم، خب من همینم، زندگیم همینه دیگه و فکر میکنم فورا خوابم برد.
***
خوانش داستان «زندگی همینه دیگه!»؛ نوشته روحانگیز شریفیان

مهدی معرف
قدم بر چشم
داستان «زندگی همینه دیگه» نوشته روحانگیز شریفیان زبانی آسانگیر دارد؛ زبانی که روایت را به نگاهی باری به هرجهت نزدیک میکند. روایتی شوخ و سرخوش و رها که میخواهد در هر واقعهای خوش باشد و با آن کنار بیاید؛ گویی روند اتفاقات برای پادری، چه در آن زمان که هنوز در مغازه است و چه زمانی که به خانه خریدارش میرود و در جلو و بعد پشت در خانه قرار میگیرد، تفاوتی نمیکند. کمی غر میزند و بعد خود را سازگار میکند. درواقع داستان «زندگی همینه دیگه» تلاش دارد روندی از یک خوگیری را تصویر کند. شکلی استعاری از مردمی در جامعهای که به هرچه پیش آید گردن مینهند راضیاند. روایتی از زبان چیزی یا کسی که تماما منفعل است. این انفعال در داستان نیز به چشم میخورد. بهگونهای که علیرغم زبان عامیانهاش، نقطه ورود به آن برای خواننده سخت است. چیزی پشت این سهلنویسی قرار میگیرد که داستان را از درجه و مرتبه نشانهشناسی و تاویلپذیریاش پایین میآورد.
«زندگی همینه دیگه» در بیان داستانی خودش امساک میکند و جملات را در حجم اندکش تکرار میکند و راحت و بیوزن و گاه بیدلیل رها میسازد. این شیوه نگارش در خودش مکشی ایجاد میکند که کلمات را میبلعد: روایت اشتها میگیرد و بیشتر میخواهد. گویی که روایت میل دارد از قاب داستان بیرون بزند. همچون کادر عکسی سهدرچهار که آنچنان نزدیک چهره است که جز دماغ و گوشهای از چشم، در عکس نمیافتد. این زبان راحت و آسوده و از سر حوصله در داستان، تمایل به اطنابی دارد که نویسنده از آن پرهیز میکند. امری که کلیت نوشته را در خودش فرومیریزاند و آوار میکند و خواننده را زیر این آوار، سرگردان میگذارد.
شاید بخشی از سرگردانی به این موضوع بازگردد که نویسنده نمیداند برای چه کسی مینویسد. در نگاه نویسنده، پادری میتواند تمثیل و نمادی باشد از مردمی توسریخورده؛ نمادی از کسی که میگذارد هرکسی بر گردهاش پا نهد. کسی که گردن میگذارد به هر قفایی و هر بادی که وزد، پیشش دوان است. میتوان مفروض داشت که نویسنده از گونهای میانمایگی سخن میگوید. شکلی که پا را از مضمون فراتر میگذارد و خود داستان را هم دربرمیگیرد. داستان نمیتواند میان آنچه که درگیرش است و خود روایتکنندهاش فاصلهای ایجاد کند. رویکردی که مثل انفجاری انتحاری و درونی عمل میکند. گویی انفجار در خودش اتفاق میافتد و تخریب آن گریبان خودش را میگیرد.
در شروع داستان میخوانیم که: «تو مغازه، یه گوشهای تکیه داده بودم به باقی چیزها. جام بد نبود، تو پر قو نبودم، اما اییی، نه کاری بود و نه چیزی که بهاش فکر کنم، یه کمی هم تنبل شده بودم و همینطور شب روز، و، روز شب میشد و من لم داده بودم بیخیال.» و باز چند سطر پایینتر میخوانیم: «تو مغازه حوصلهم سر رفته بود. خدا خدا میکردم که، اینجا که دارم میرم جای بدی نباشه.» دریافتهای متفاوتی را درباره مغازهای که پادری در آن بوده در این جملهها به چشم میخورد. در نوشته اول رضایت مشهود است. اما در دومی نارضایتی را میبینیم: سطری که نقیضهای است بر نوشته پیشینش.
داستان در جای دیگری میگوید: «فورا خودمو جابهجا کردم. انگار اصلا نمیفهمید وقتی اینطوری آدمو پرت کنه، دندههای آدم جابهجا میشه.» مشخص نیست که چرا راوی خودش را آدم مینامد. چه توصیف پیشین و چه معرفی پس از آنکه به پادریبودن راوی اشاره میکند، موقعیت و تصویری را نمیسازد که در آن راوی بخواهد خود را آدم بنامد و از جابهجایی دندهاش بگوید. مضامینی با زبانی انسانی، از دهان و نگاه غیرانسان و از چشم حیوانات و اشیا، در ادبیات موضوع تازهای نیست. این روشی است که در متون کلاسیک و از گذشته تا امروز بارها تکرار شده. اما وقتی که پادریای خود را آدم بنامد و پس از آن دیگر چنین اشاره و نگاهی را نیاورد، همچون میخی میشود که چرخ روایت را بیباد سازد و ادامه مسیر را پر تکان و داستان را لنگ بگذارد.
در جای دیگری از داستان میخوانیم که: «اما یه روز، همون روزهای اول بهار، که منم چشمبهراه روزهای گرم تابستون بودم، میمی ناغافل بلندم کرد و تاپی، انداختم تو سطل آشغال.» و کمی پایینتر آمده: «عصر بود که صدای پای مرد رو شنیدم… دستش رو دراز کرد و از سطل بیرونم کشید. آه چه هوایی… بهبه… کیف کردم. هنوز بهار بود و دلم گرم شد.» و مگر قرار است از فاصله صبح تا عصر در اوایل بهار فصل تغییر کند؟ از این گونه سهونگاری در این داستان کوتاه باز هم دیده میشود. انگار زبان سادهگو و عامیانه روایت، باید به لغزشهای مکرر در روایت بدل شود: سهلنگاریای که سهونگاری میشود.
میتوان گفت داستان «زندگی همینه دیگه» در شکلی کلی و نمادین، به مفهوم تطبیقپذیری با شرایط اشاره دارد. انگار که در پس نگاه تمثیلیاش بخواهد شرایط سازگاری در امر مهاجرت را یادآوری کند. درعینحال پادری در فضایی منفرد و در انزوا سیر میکند و با چیزهای دیگر ارتباط نمیگیرد. مثلا با پادریهای دیگر سخن نمیگوید و غم و درد و مساله آنها درگیرش نمیکند. از اینکه پادریای دیگر که در گاراژ بود به سطل آشغال بیفتد، واکنشی نشان نمیدهد. همانطور که نسبت به پادری پیش از خودش که بیرون در گذاشته شده بود نیز اعتنایی نمیکند. درواقع دایره زبان و نگاه راوی رو به چیزی است که معطوب به خودش باشد و چیزهایی در دایره توجهاش قرار میگیرد که مربوط به اوست. خودخواهیای غلیظ و مضاعف در زبان راوی دیده میشود که داستان به آن نمیپردازد. این نقطه مقابل آن نگاه سهلنگر اوست.
***
خوانش داستان «زندگی همینه دیگه!»؛ نوشته روحانگیز شریفیان

یاسمن خلیلیفرد
آوارهای در غربت
داستان کوتاه «زندگی همینه دیگه!» نوشته روحانگیز شریفیان از همان ابتدا تکلیفش را با خواننده روشن میکند. وقتی داستان را میخوانیم متوجه فضای نیمهفانتزی آن میشویم. اینکه نویسندهای که بیشترِ داستانهای قبلیاش فضاهایی رئالیستی یا حتی ناتورالیستی داشتهاند شخصیت اصلی داستان کوتاهش را یک «شیء» در نظر بگیرد خود اقدامی غافلگیرکننده و درعینحال جذاب برای خواننده است تا با روی دیگری از سکه داستاننویسی روحانگیز شریفیان آشنا شود.
شخصیت اصلی داستان که یک پادری است، به همراه رفتارها، انگیزهها، انتخابها و تصمیماتش نمادی است از انسانی غریبافتاده که میتواند سمبل یک مهاجرِ تنها در غربت باشد؛ مهاجری بیخانمان و آواره که مدام از گوشهای به گوشه دیگر و از خانهای به خانه دیگر منتقل میشود و جایگاه و زیستگاهِ مشخصی ندارد. نگرانیها و دغدغههای پادری میتوانند دلالت بر دغدغههای مهاجری داشته باشند که کیفیت زندگیاش دستخوش محیط پیرامون او و آدمهایی است که برایش تصمیم میگیرند و شرایط را بر او تحمیل میکنند. ترسیم نگرانی، دلهره مجهول و عدم احساس ثبات و امنیت شخصیت اصلی وامگرفته از تجربیاتِ احتمالا زیسته نویسنده است.از نکات جالب داستان آن است که شریفیان، حتی در نامگذاری شخصیتهای داستانش از اسامی غیرفارسی استفاده میکند تا با خلق فضایی غیرایرانی بر مساله مهاجربودن به نحوی صحه بگذارد. از بخشهای قابل توجه داستان خانم شریفیان میتوان به خوشفکری داستاننویس در خلق ابعاد دغدغه شخصیت و به بیانی میزان اهمیت بحران در طول شکلگیری روایت اشاره کرد. دغدغه شخصیت اصلی داستان، در ظاهر دغدغه مهم و بزرگی نیست. اینکه یک پادری کجای یک خانه باشد، بیرون باشد یا داخل، نگه داشته شود یا دور انداخته شود و… در نگاه اول بحرانهای مهمی نیستند اما با رسوخ به لایههای زیرین متن و درک معنای اصلی داستان میتوان به میزان حیاتیبودن یکایک این بحرانها و به عبارتی تحولات در زندگی «پادری» پی برد. همینجاست که میتوان اوج نمادگرایی داستان را لمس کرد و از درک آن به لذتی وافر دست یافت.
درواقع روحانگیز شریفیان سعی کرده است با قصهپردازی و ترسیم وقایع بهظاهر ساده روزمره به آثار و تبعات دوری از وطن و آداپتهشدن با پایین و بالاهای زندگی در زیستگاهی دیگر بپردازد. این را میتوان از مقایسه جملات ابتدایی داستان با آنچه در پایانبندی آن اتفاق میافتد بهدرستی درک کرد؛ زندگی اولیه نهچندان رویایی اما آرام و بیدغدغه پادری در مغازهای که در آن زندگی میکرده در مقایسه با فرازونشیبهای بعضا شوکآوری که پس از خروجش از مغازه و ورودش به زندگی جدید با آنها مواجه میشود.
شگرد همیشگی قصهنویسی روحانگیز شریفیان در این داستان کوتاه هم تکرار شده است. بهرغم کوتاهی داستان و مجال اندک نویسنده برای پرداختن به جزییات حوادث و بحرانها، شریفیان موفق شده شخصیت اصلی را در منجلاب بلاهایی که سرش میآید گرفتار یا به عبارتی متوقف نکند. قصه در طول زمان گسترش یافته و از ظرف زمانیاش به میزان کافی استفاده میکند؛ آنقدری که شخصیت در کوران بحرانهایی که بر او وارد میشود گرفتار نشود و از بین نرود بلکه بتواند در بازه زمانی در نظر گرفتهشده بر حوادث و رخدادهایی که زندگی بر او تحمیل میکنند غلبه کند. از منظر سمبلیک، این همان موفقیت مهاجر است در غلبه بر بحرانها و تبعات مهاجرت. مهاجر بارها از عجز به زانو درمیآید، حتی از پناهگاهش طرد و بیرون رانده میشود اما باز هم مفری پیدا میکند و خود را از منجلاب بلایا بیرون میکشاند. اتفاقهای بیرونی و گزندهایی که بر پادری وارد میشوند اعم از اصابت پاشنههای تیز کفشها به او، چنگزدن گربه بر بدنش، لگدمالشدنش توسط بچهها، لولهکردنش، انداختنش در سطل زباله و… بر سختیهایی دلالت دارند که هر فرد دور از وطن و آوارهای ممکن است در برههای با آنها مواجه شود. کار پادری حتی به جایی میرسد که در اوج تنهایی از تماس نفسهای گربه صاحبخانه با بدنش احساس خوبی پیدا میکند؛ یکجور فرار از غربت و بیکسی. نویسنده موفق میشود همه بلایا و سختیهای زندگیِ کاراکتر را به درستی در داستان کوتاه خود تقسیم کند و درعینحال به همان اندازه هم به راههای فرار از آنها و حل و فصلشان بپردازد. درواقع داستان مدام از نقطهای به نقطه دیگر میرود و بهرغم تکراریبودن برخی از خردهرخدادهایش هرگز درجا نمیزند.
از دیگر عناصر دوستداشتنی داستان «زندگی همینه دیگه!» آن است که نویسنده توانسته است از مرز باریک و خطرناک میان خلق تیپ و شخصیت در آن ماهرانه عبور کند. اگر داستان را اثری شخصیتمحور در نظر بگیریم میتوان مدعی بود شریفیان با طرح و پرداخت شخصیتی کامل این پتانسیل و قابلیت را به داستانش میدهد که مخاطب آن را تعقیب کند و بهواسطه کنشها و احساسات شخصیت مایل به دنبالکردن داستان و بحرانهای آن باشد. در سیر پیشرفت داستان مخاطب به شناختی کامل از شخصیت اصلی (مهاجر) میرسد و با ثبات موقعیت مکانی و البته عاطفی او و کنارآمدنش با واقعیتی که چندان هم تاسفبار نیست، قصه در درستترین نقطه خود به پایان میرسد.
این داستان و خوانشهای مربوط به آن در روزنامه آرمان به نشر رسیده است.