یادداشتی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»؛ نوشته رضا فکری؛ نشر مروارید

گروه ادبیات و کتاب: «چیزی را بههم نریز» اولین کتاب رضا فکری (۱۳۵۳شهر ری) بود که داستانهایش تصویری از جامعهای تنها را نشان میداد. همین تنهایی به شکلی در کتاب بعدی او یعنی «ما بد جایی ایستاده بودیم» هم خودش را نشان میدهد. فکری در «ما بد جایی ایستاده بودیم» با نگاهی غیرمستقیم به بحرانهای سیاسی دهه اخیر توانسته اثری قصهگو خلق کند، و شاید همین نکته، نشان از ظهور نویسندهای میدهد که پس از مدتها تمرین روی زبان و نوشتار خود، به خلق اثری دست یازیده که میتواند سکوی پرتاب او باشد به ادبیات داستانی فارسی؛ آنطور که محمد قاسمزاده میگوید: «ما بد جایی ایستاده بودیم» یادآور «سفر شب» بهمن شعلهور است، اما گامی جلوتر از آن. فرشته احمدی با تاکید بر جسات رضا فکری در نوشتن، میگوید: «رضا فکری از همان مجموعهداستانش بهنظر میآمد چنین جسارتی را دارد که به قوانین و اصول رایج کار وقعی ننهد و فاصله بین دو اثر چاپشده او نیز نشاندهنده همین موضوع است.» آنچه میخوانید نگاهی است به رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم» که از سوی نشر مروارید منتشر شده است.
***
سفر به انتهای شب
نیلوفر اجری
«ما بدجایی ایستاده بودیم» از سفر آغاز میشود؛ سفری در ظاهر برای ادامه تحصیل دو شخصیت اصلی داستان. یکی راوی (شبدیز) و دیگری اسد. انسانهایی از دو طبقه فرهنگی و اقتصادی متفاوت و با دنیاهای فکری متفاوتتر که تنها وجه اشتراکشان، یعنی رده سنی مشابه، آنها را درکنار هم قرار میدهد. برخورد اتفاقی این دو در ترمینال و اتوبوس است که ماجراهای بعدی را زنجیرهوار سبب میشود. بخش اعظم این اثر در سفر و جادهها روایت میشود، بنابراین پترن اصلی آن «سفر است». منتها از «پترن جستوجو» که زیرمجموعه الگوی اصلی روایت است نمیتوان ساده گذشت. درواقع انگیزه این سفرها، جستوجو است؛ جستوجوی شخصیتها برای رسیدن به آزادی و استقلال عمل بیشتر یا رسیدن به امنیت و شادی. گرچه در ذات این سفرها نوعی فرار و انفعال نیز وجود دارد. منتها این انفعال آنقدر ناگزیر است که مخاطب نیز، آن را در زمان معاصر و جغرافیای مشابه داستان تجربه کرده است.
این اثر درباره آدمهایی است که هرچقدر به ظن خودشان از حوادث دور میشوند باز هم در بدترین زمان ممکن در بدترین نقطه ممکن قرار میگیرند. آدمهایی که بهراحتی میتوانند هر یک از ما باشند و همین حس نزدیک درد مشترک است که مخاطب را تا انتها با خود همراه میکند. گرچه استعاره «بدجاییایستادن» را که نام کتاب هم از آن گرفته شده نباید فقط در بودن در زمان و مکان اشتباه دانست؛ بلکه معنای نبودن در زمان و مکان درست را هم میشود از آن استنباط کرد. با این استدلال به این نتیجه میرسیم که اسد (و بهطور کل افرادی چون او) به همین دلیل است که بهجای شکوفاشدن استعدادهایشان، منفعل میشوند و حتی رو به افیون و مخدر میآورند.
شکل ساختاری کتاب را جدا از فصلبندی متداول آن، میتوان در دو بخش دید: بخش اول که راوی، اسد را همراهی میکند و بخش دوم که راوی همراه دو شخصیت دیگر یعنی سعید و سوده است. مطابق با این ساختار، بخش اول ریتم کمابیش تندتری دارد و داستان در خط مستقیمتری روایت میشود.
بافت زبانی شخصیتها نیز از ویژگیهای بارز این کتاب محسوب میشود. بهعنوان مثال بافت زبانی اسد علاوه بر اینکه به رده سنی او مربوط است، نوعی بیخیالی عمدی و خشم و هنجارشکنی پنهان و عمدی در خود دارد. یا گونه زبانی راوی که به دلیل تحلیلهای سادهانگارانهاش، رگههایی از طنز را پیدا کرده است. بهعلاوه ساخت نوعی زبان فیگوراتیو در تقلید از لهجه مردم در اقلیم کرمان که کاملا باورپذیر است. و درعینحال نویسنده در این راستا از واژهها و ترکیبات قابل فهم و حتی جذاب برای مخاطب خود استفاده کرده است.
در بحث شخصیتپردازی تا وقتی مربوط به راوی و اسد است از کلیشهها دور هستیم و شخصیتها کاملا پرداخت شده است. راوی ظاهرا جوانی است ساده که اگر دستش برسد از کمک به دیگران دریغ نمیکند. اما این ظاهر و پوسته اوست. همچنان که رفتهرفته متوجه میشویم او را نه از گفتارهای ذهنیاش، بلکه از رفتارهای گاه ضدونقیضش است که باید بشناسیم. رفتارهای منفعتطلبانه که طرف او را تعیین میکنند و حتی دوستیهایش هم گاهی مصداق بارز ضربالمثل معروف «دوستی خالهخرسه» میشود. در اثبات این ادعا میتوان به متن خود کتاب استناد کرد و دیالوگی را شاهد آورد که اسد خطاب به شبدیز میگوید: «تو شر نهان خوبی داری…»، و اما در مورد اسد که در ابتدا بیمهر، لجباز، هنجارشکن و چاپلوس معرفی میشود، هرچه پیشتر میرویم با آشنایی بیشتر از او پی به لایههای درونی شخصیتش میبریم که نوعی منجی و مرشدبودن را به واسطه هوش هیجانی بالا و توان برقراری ارتباط با افراد مختلف از خود بروز میدهد. بنابراین در چندوجهیبودن این دو شخصیت هیچ جای شکی باقی نمیماند. باقی شخصیتها گاه چندبعدی و عمیق تصویر شدهاند، مانند شخصیت هداوندخانی (پدر راوی) و گاه در سطح باقی ماندهاند. مانند شخصیت اغلب زنان داستان که یا فقط بُعد جنسیشان مدنظر قرار گرفته یا بُعد عاطفی مادریشان آنهم بسیار سطحی. شاید این تصور به وجود بیاید که از دید راوی و مردهای اطرافش و با توجه به برهه زمانی و شرایط جغرافیایی داستان، غیر از این هم نمیشد نگاهی به زن داشت؛ که البته تا حدی هم درست است. اما نویسنده میتوانست با تمهیداتی صدای زنان را جدا از نگاه راوی در اثرش پررنگتر کند. همچنان که در بخشی از کتاب راوی چیزهایی را نقلقول میکند که خودش هیج تصور روشن و واضحی از آنها ندارد. مانند حادثه کوی دانشگاه که از دو منظر و نگاه بررسی شده است. و البته بدون دخالت طرز فکر راوی در آن. که در این نمونه نویسنده بسیار موفق عمل کرده. در ادامه پردازش شخصیتها باید به این نکته اشاره کرد که برخی شخصیتها به نمایندگی از طبقه و قشر خود، بهوجود آمدهاند. مانند شاپور (برادر جانباز شبدیز) یا استاد میانسالی مانند محسن قادری که مثل خیلی از همدورهایهایش در جوانی فرصت عاشقی و بهقولی جوانیکردن را نیافته است. البته تصمیم نویسنده مبنی بر حضور تیپیک این افراد در جهان داستان کاملا بهجاست؛ چراکه همین حضور و اشاره به طبقات مختلف انسانی را، آنچه نیت متن بوده کفایت میکند. از طرفی تلاش برای پردازش شخصیتی تمام افراد حاضر در داستان امکان خروج از خط اصلی روایت را دارد و همچنین ممکن است خارج از حوصله مخاطب باشد.
بحث نامگذاری شخصیتها نیز به عمقبخشیدن و فهم بهتر اثر کمک کرده است. نام راوی، شبدیز است و به «اسب خسروپرویز» اشاره دارد که در متن کتاب هم بهطور واضح آمده است. این اشاره زنگی است برای توجه مخاطب خاص به این نام. اسب اینجا استعاره از مرکب است. مرکبی که خود قدرت اختیار چندانی ندارد و در خدمت سوارش درمیآید. چنانکه اسب موردعلاقه خسروپرویز که ظاهر بلندبالا و قدرتمندی هم داشته پیش از آن متعلق به رومیانی بوده که نقش دشمن را داشتند. این بیارادگی در باطن و حتی ظاهر نیرومند (اما میانتهی) را در شخصیت راوی میتوان شاهد بود. از طرفی نام اسد به معنای «شیر» میتواند اشارهای باشد به سلطان و پادشاه و در اینجا کمی انحصاریتر، خسروپرویزی که پس از او همهچیز در سلسله پادشاهیاش رو به اضمحلال رفت و کشور به دست اعرابی افتاد که بر ایرانیان ظلمهای بیشمار کرده و هر اعتراضی را در نطفه خفه کردند. مصداق مدرن آنهم در متن، اعتراضهای نافرجام و بینتیجه سعید و همنسلانش است در نبود اسد. حتی نام سعید، به معنای خوشبخت هم میتواند کنایهای تلخ باشد بر بدبختی او که نماینده قشر جوان در این اثر است.
جدا از این نگاه تاریخی واقعگرایانه، نویسنده به صورت تلویحی از اسطورهها نیز در شخصیتپردازی و همچنین پرداخت داستان بهره برده است. بهخصوص ماجرای مربوط به ملاقات اسد و دختر موردعلاقهاش در طبقههای بالایی ساختمان خوابگاه میتواند تداعیکننده دیدار زال و رودابه باشد در اساطیر شرقی و ایرانی. البته اینبار به فراخور زمان و شرایط، این اتفاق در فضایی امروزی رقم میخورد. از طرفی برخورد دیگران با آن بهعنوان یک پدیده ممنوعه و برخوردهای قهری اجتماع است که این دیدار و بهطور کل این عشق را ناتمام و نافرجام باقی میگذارد. همانطور که باقی عشقها در جهان داستان همگی ممنوعه و بهنوعی ناکفو هستند. نتیجه این ممنوعیتها بیثمری است. اگر در داستان زال و رودابه، ثمرهای چون رستم وجود داشت که بعد از پدر ناجی مردمان خود محسوب میشد در اینجا کودکی است که هرگز زاده نمیشود. به این ترتیب است که کهنالگوی ناجی در کتاب، پس از شخصیت اسد به بنبست میرسد؛ اسدی که هنگام مرگ به «مسیح» تشبیه میشود که در این تشبیه هم نوعی مرگ ناجی نهفته است.
این یادداشت در روزنامه آرمان روز پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹ به نشر رسیده است.