جوزف اونیل سال ۱۹۶۴ در ایرلند به دنیا آمد. او کودکیاش را درآفریقای جنوبی، ایران و ترکیه گذراند و بعدها در دانشگاه کمبریج حقوق خواند. سال ۲۰۰۸ کتاب «هلند» را منتشر کرد و موفق به دریافت جایزۀ پن/ فاکنر و نامزد جایزۀ من بوکر شد و با انتشار کتاب «سگ» دوباره اسمش به لیست نامزدهای من بوکر راه یافت…

جوزف اونیل سال ۱۹۶۴ در ایرلند به دنیا آمد. او کودکیاش را درآفریقای جنوبی، ایران و ترکیه گذراند و بعدها در دانشگاه کمبریج حقوق خواند. سال ۲۰۰۸ کتاب «هلند» را منتشر کرد و موفق به دریافت جایزۀ پن/ فاکنر و نامزد جایزۀ من بوکر شد و با انتشار کتاب «سگ» دوباره اسمش به لیست نامزدهای من بوکر راه یافت. او در نویسندگی از مریلین رابینسون، اسکات فیتز جرالد و جان آپدایک تأثیر پذیرفته و درونمایۀ بسیاری از کتابهایش فقدان هویت، مهاجرت و فساد جامعۀ سرمایهداری است. داستان «رنگینکمان» به قلم وی اکتبر ۲۰۲۰ در ماهنامۀ نیویورکر منتشر شده است.
رنگینکمان
داستان کوتاهی از:
جوزف اونیل[۱]

ترجمه از آلا پاکعقیده
در سن بیستوسهسالگی که از ایرلند به این کشور آمدم، از وجود مشاور بیخبر بودم. مطمئنم تا آن زمان اسم «مددجو» به گوشم نخورده بود. کلمات در ایرلند، مثل کلمات در آمریکا نبودند. وقتی یکی از همکلاسیها گفت قرار است «مشاورش» را ببیند، مجبور شدم ازش بخواهم توضیح بدهد. بهم گفت: «توی آمریکا، رسمی وجود دارد که فرد پیرتر باتجربهای وقت و سوادش را در اختیار جوانی خام قرار میدهد و کمکش میکند تا خطرات و مسیرهای جهان را بهتر بفهمد.» ناباوریام باعث شد پر از بدگمانی بشوم. شاید گفتم: «وا! برو بابا.» همه میگویند، ایرلند عوض شده است و شاید این نوع بدگمانی دیگر جایز نیست. اما من شک دارم.
سر کلاس انسانشناسی بچههای دورۀ لیسانس نشستم. نیاز داشتم خودم را از ملال و سختی رشتۀ دوران کارشناسی ارشدم که در زمینۀ تجزیه و تحلیل کاربردی دادهها بود، دور کنم. اسم کلاس، انسان و حیوان بود. حیوان خانگی، آفت، ویژگی شکار، چهارپایان، حیوانات در حال انقراض: ما جنبۀ اجتماعی و ایدئولوژیک این پدیدهها را بررسی کردیم. برایم جالب بود. انسانشناس نبودم، اما یک گربه داشتم. اسم استاد این کلاس، پائولا ویسینتین[۲] بود و مشاور من شد.
بگذارید بگویم که پائولا تقریباً بیست سال از من بزرگتر، اما به قدری با حال بود که استادهایی که از نظر سنی به من نزدیک بودند برایم خام و بیتجربه شدند. استایلش برایم جذاب و البته که لاغر بود. موهای قهوهایش تا شانه میرسید؛ کمی ژولیده بود و جلوی موهایش را چتری زده بود. لباسهای گَلوگشاد برند مارتین مارژیلا[۳] را میپوشید. مثل آن ژاکت نازک پشمی خاکستری که سالها با حس تلخ نداشتنش به آن فکر میکردم. شایعه شده بود مارژیلا، همان عارف بزرگ منزوی، دوست صمیمی پائولاست و این با حالترین چیز ممکن بود. آن زمان عرفان برایم مهم بود و برخی ملیتها بیشتر از بقیه به عرفان میپرداختند. پائولا ایتالیایی، اهل شهری به اسم تریسته[۴] بود و یک بار اشاره کرده بود که این شهر هنوز جز اتریش- مجارستان[۵] نامرئی است. چپگرا بودنش قدری غیرقانونی به نظر میرسید. او تجلی مادیگرایی بود که در این نگرش، قدرتهای عقلانی و جنسی عظیمی با هم تلاقی میکردند. با لهجۀ غلیظ و زیبای ایتالیایی حرف میزد و نترس بود.
رابطۀ ما از زمانی شروع شد که از پائولا پرسیدم مشکلی ندارد من، که فقط در کلاس شنونده هستم، در «ساعات اداری» (مفهوم جدیدی دیگر) او را ببینم؟ قبول کرد به شرطی که همدیگر را در کافیشاپ خیابان ۱۴۱ غربی ببینیم. کافیشاپ نزدیک آپارتمانش بود؛ جای دقیقی که مشخص بود شناختنش کار من نیست، اما معلوم است که کشفش کردم! در طول دو سال، حدود شش بار و همیشه به اصرار من در همان کافیشاپ قرار میگذاشتیم و سر میز خاصی در بخش سیگاریهای کافیشاپ مینشستیم. باعث افتخارم بود که وقت خالی پیدا میکرد تا من را ببیند و حدس میزدم این افتخار به خاطر هویت اروپایی یکسانمان نصیبم شده است. انگار پائولا حس خوبی به ایرلند داشت؛ کشوری که یک بار گفت به طرز غیرقابلقیاسی پر از رنگینکمان است. حرفهایمان را دقیقاً یادم نیست، اما وقتی یاد زمانی میافتم که از بروکلین سفر میکردم و میرفتم سر قرار، هیجان زندگیبخشی ته قلبم حس میکنم. آن زمان، زندگی من شبیه معما و چهارراه بود و از تعریفکردنش برای پائولا لذت میبردم. به نظرم، حرفهای زیادی برای گفتن بود؛ من تا آن زمان به شغل موردعلاقه، عشق یا خانه یا پول نرسیده بودم. فقط، فکر کردن به گذشتن از همه چیز، حتی رهسپاری از ایرلند به دلایلی خجالتزدهام کرد. قراری که در ذهنم نقشبسته است، آخرین قرار ما بود.
وقتی رسیدم، پائولا توی کافیشاپ بود. فوراً پرسید: «چی شده؟»
در حالی که چشمانم پر از اشک بود، خلاصۀ اتفاقات شب گذشته را تعریف کردم. بیان تکتک جزئیات، برایم خجالتآور و وحشتناک بود؛ مخصوصاً جزئیات اینکه چطور خودم را در موقعیتی پیدا کردم که منجر به آن اتفاق شد؛ جزئیاتی که عصبانیام میکند، نه فقط به خاطر ضعف شخصیتم، بلکه به خاطر اینکه بزرگشدن توی دهکورهای مثل لیمِریک[۶] من را هالو و شکننده بار آورده است.
پائولا اهل نشاندادن راه حل نبود و متد گفتوگویش خشک و محکم بود. گوش میکرد، سؤالات خاصی میپرسید و حرفهایت را جدی میگرفت. وقتی سیگاری روشن میکرد، معمولاً به این معنی بود که میخواهد افکارش را بیان کند. همۀ کارهایش مختصر بود. انگار افکار خودش را هم تحقیر میکرد. بیشتر از یک بار، به خود مفهوم خرد شک کرد و این بیشتر از همیشه او را خردمند جلوه داد.
بنابراین سؤالم را مطرح کردم و واقعاً انتظار نداشتم جوابی دریافت کنم. پرسیدم: «باید گزارش اون پسره رو بدم؟»
- گزارش؟
گفتم: «آره، به مقامات.»
- مقامات؟
حس کردم جوکی بیتربیتی از ذهنش گذشت. گفت: «کلودا[۷]، فکر بهتری دارم.» بعد سیگارش را فشار داد تا خاموش شود و گفت: «حالا با دقت گوش کن.» زل زد توی مردمک چشمم. «گوشِت با منه؟» سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم. هیچوقت اینقدر صریح حرف نزده بود. گفت: «بیخیالش.»
***
بچهگربههایم گربه شدند، گربهها پیرگربه شدند و مردند. ماما موجودی را با پوستی قرمز و آبی از پشت پردۀ کاغذی بلند کرد و مثل یک جرقه، همان موجود، ایفه[۸]، هجدهساله شد. این مرحلۀ مهم زندگیاش در آخرین سال تحصیلی دبیرستان و در ژانویه اتفاق افتاد.
در غروب یکی از دوشنبههای ماه فوریه، شوهرم ایان[۹]، فهمید دخترمان، توی اتاق خوابش، درگیر یک رابطۀ عاشقانۀ تلفنی شده است. در زد و رفت داخل. ایفه که داشت گریه میکرد، به پدرش گفت پسری در مدرسه آزارش میدهد. ایان پرسید: «چهجور آزاری؟» ایفه به پدرش گفت اینجوری که توی دایرکت اینستاگرام بهش پیام داده با اینکه چند بار به او گفته است بس کند. اینجوری که کل روز توی مدرسه تعقیبش میکند و از ترسش نمیتواند جایی برود. ایان پرسید چرا تعقیبش میکند؟ ایفه گفت چرا ندارد بابا. عاشق شده است. ایان از ایفه پرسید میخواهد به خانوادۀ این پسره، جیمز، زنگ بزند؟ ایفه گفت نمیخواهد این کار را انجام بدهد و خودش از پسش بر میآید. ایان گفت: «خیلیخوب!»
وقتی ایان گفتوگویشان را به من گزارش داد، توی کلمبوس[۱۰]، سر کار بودم. «هیچ جیمزی نمیشناسم. حواست بهش باشه. فردا حلش میکنم.» وقتی رسیدم نیویورک، اول غروب سهشنبه بود، بیشتر مقدمات فراهم شده بود. در راه خانه، توی تاکسی، زنگ زدم به ایان و فهمیدم آن روز دخترمان نرفته است مدرسه. زنگ زد مدرسه تا علت غیبتش را توضیح دهد و گفت تا زمانی که جیمز ونگ[۱۱] آنجاست، از مدرسه رفتن وحشت دارد.
پرسیدم: «جیمز، جیمز ونگ است؟»
مسئولان مدرسه از ایفه پرسیده بودند آیا میخواهد شکایتش را ثبت کند؟
گفتم: «شکایت؟ چه جور شکایتی؟»
ایان گفت: «ظاهراً شکایت کردن یه پروسه داره و مدرسه قوانینی خودش رو داره.»
گفتم: «خب؟»
بعد از مشورتکردن با یکی از دوستهایش…
پرسیدم: «کدام دوست؟»
ایان گفت: «یه دوستی، چه میدونم.»
گفتم: «خب؟» ایان خبر دوستان ایفه را نداشت؛ من داشتم. شکام به مِی[۱۲] بود.
ایفه به مسئولان مدرسه گفت آره، مایل است شکایتی علیه جیمز ونگ به خاطر آزار و ترساندنش ثبت کند. و اگر جلوی جیمز را نگیرند، مدرسه نمیرود.
نزدیک خانه بودم. گفتم: «باهاش حرف میزنم.»
ایان گفت: «فکر نکنم الان بخواد دربارهش حرف بزنه.»
بیست سال کارم حرفزدن با مردمی است که بیشترشان آقا هستند و آنها نمیخواهند با من حرف بزنند و اگر بخواهند، تمایلی ندارند دربارۀ چیزهایی که من میخواهم حرف بزنند. مهارت بهحرفآوردن مردم برخلاف میلشان، در رابطۀ من و دخترم به دردم خورده است. ایفه دختری معقول و دانشآموز خوبی است، اما بعضی مواقع لجوج و مرموز است و گاهی باید زور بالای سرش باشد. قضیه همیشه یک جور است: دربارۀ حقایق زندگیاش، کارهایی که قصد دارد انجام دهد و آیا کاری که در ذهن دارد بر اساس علایقش است یا نه.
وقتی رسیدم خانه، گفتم: «کجاست؟»
ایان گفت: «الان با دوستاشه؛ تو اتاق خواب.»
داشتم کتم را آویزان میکردم: «کیا؟»
ایان عاجزانه گفت: «چندتا از دوستهاش.»
در اتاق ایفه را زدم و رفتم داخل اتاق. ایفه، مِی و سوفی روی تخت نشسته بودند، به دیوار تکیه داده بودند و سرشان توی گوشی ایفه بود. گفتم: «سلام بروبچ!»
مهمانها من را شناختند و بعد از بغلکردن نمایشی، مِی و سوفی رفتند.
از ایفه خواستم حقیقت را بگوید؛ چون مطمئن بودم به ایان کل داستان را نگفته است، اما وقتی کنار دخترم نشستم و دستش را در دستانم گرفتم و گفتم: «میفهممت عزیزم. میفهمم.» انگار که کل حقایق را از بر بودم.
مشاور ایفه خانم وینسنزولو[۱۳] بود و همان شب با او تماس گرفتم. دسترسی به شمارۀ شخصیاش سخت بود، اما پیدایش کردم. برایش توضیح دادم که ایفه از برگشتن به مدرسه واهمه دارد و میترسد. خانم وینسنزولو گفت خبر دارد. اصرار کردم اقدامات لازم برای محافظت از دخترمان صورت بگیرد. ایان نزدیکم نشسته بود و گوش میکرد. به خانم وینسزولو گفتم که ما، یعنی پدر و مادر ایفه، چهارچشمی حواسمان به مدرسه است. با لحن تهدیدآمیزی این حرف را زدم. تجربه بهم ثابت کرده بود که مؤسسههای امریکایی فقط به خطر دعوای قضایی عکسالعمل نشان میدهند. به خانم وینسنزولو گفتم اگر خودت را جای من بگذاری متوجه میشوی چقدر وحشتناک است. ما محیط ناامنی برای بچههامون انتخاب نکردیم.» این لحن خود من بود.
خانم وینسنزولو گفت: «جای ایفه امنه و جیمز مدتی غایبه.»
روز بعد، ایفه رفت مدرسه. گفتم او را میرسانم، اما گفت اینجوری راحت است. حق با مشاور بود. آن پسر، جیمز ونگ، دیگر اذیتش نکرد. مسئولان مدرسه کارشان را خوب انجام دادند.
***
تقریباً ده سال میرفتیم خشکشویی نزدیک خانهمان. خدمات کامل شستوشویشان بینقص بود و با یک کم پول بیشتر، لباسها را تمیز و تاشده دم در تحویل میدادند. اگر مثل ما مشتری همیشگی باشی، روی بستهات برچسب میزنند و مینویسند «V.I.P»
خشکشویی توسط خانوادهای اداره میشد که اهل جایی توی چین بودند؛ اسم جایی که یک بار بهم گفتند یادم نیست. شوهره مرد صاف و ساده و خوشرویی بود که با انگلیسی دستوپاشکستهاش جلوی مشتریها واقواق میکرد و با بستههای خشکشویی مسخرهبازی درمیآورد. زنش خیلی باهوشتر و انگلیسیاش خیلی بهتر بود. باورش سخت بود با چنین مردی ازدواج کرده، اما فکر کنم حتماً بهش نیاز داشته است. با اینکه هیچوقت اسمشان را نپرسیدم، خانوادهشان را به اندازۀ کافی میشناختم. خانهای در یک بلوک آنورتر از خانۀ ما اجاره کرده بودند. دوستان و اقوام مختلفی را استخدام کردند که از همه جذابتر، دختر نوجوانی بود و همانطور که در ایرلند رایج بود، گمان میکنم این زوج از او مراقبت میکردند. دختر به تدریج تبدیل به جوانی خوش بر و رو با رفتاری مردانه شد. فکر نمیکردم، چنین چیزی مشکلی ایجاد کند؛ دغدغۀ این آدمها چیز دیگری بود.

جوزف اونیل
این زوج، یک فرزند داشتند؛ یک پسر. اولین بار که دیدمش پنج یا شش ساله بود. زیر میز و بین بستههای خشکشویی مینشست و غرق در دستۀ بازیاش بود. در هر ساعتی میتوانستی او را ببینی. پدرش به من گفته بود توی کلاس ریاضی بهترین است. غیرممکن به نظر میرسید؛ چون همیشه ظاهراً توی خشکشویی بود و داشت بازی کامپیوتری میکرد. اما زمان خلافش را ثابت کرد: سالها بعد با افتخار اعلام کرد که پسرش تنها دانشآموزی بود که آزمون تیزهوشان داد. به وجد آمدم. بزرگشدن پسرک را دیده بودم. دیده بودم چطور در بعدازظهرهای داغ، ماشینلباسشوییهای زهوار در رفته را به کار میاندازد و بعد از اینکه دوازدهساله شد، بستههای آخر هفته را تحویل میداد. چند بار از طبقۀ خودمان صدایش زدم؟ صد بار؟ دویست بار؟ دیده بودم بابا و مامانش شب و روز برای پسرشان جان میکنند. خشکشویی از هفت صبح تا ده شب، هر روز به غیر از روز عید باز بود. چه افتخاری برای خانوادهاش!
یک روز یکشنبه، کنار رختشویی نگه داشتم. بستۀ ملحفههای سفیدی را که دو هفته پیش آنجا گذاشته بودیم، به ما تحویل نداده بودند. میخواستم این قضیه را بررسی کنم.
مسئول خشکشویی وسط صحنۀ آشنا و دلگرمکنندهای بود؛ کنار کالسکهای دوقلو که با یک جفت بچۀ گنده پر شده بود، چندتا مادر که به ستوه آمده بودند و یک مرد ژولیده و چندتا ژیگول. در تاریکی آن پشتها، پشت تودۀ بلند بستههایی که روی هم انباشته شده بودند، مادر و همان جوانک دوجنسه سمت سبدی میرفتند که پر از ملحفههای سفید تمیز بود. بستههای انباشته شدۀ کنار دیوار را گشتم. وقتی بستۀ خودم را ندیدم، از مادره پرسیدم: «بستۀ بنفش کجاست؟»
چیزی در گوش آن جوانک که موهای کوتاه مشکی و بنفشش را شبیه کاکلهای کوچک بامزهای درست کرده بود، گفت. جوانک رفت توی انباری و کیسۀ من را آورد. روی برچسب نوشته شده بود «V.I.P» ۳۰ دلار. وقتی کیف پولم را بیرون آوردم، مادره با حرکت دست امتناعش را نشان داد و گفت: «نه. پول نه.»
من، اما، مُصر بودم پول بدهم. اولین باری بود که بسته را بر اساس قولشان تحویل نداده بودند. دلیل خوبی برای پول ندادن نبود.
مادره گفت: «پول نه. دیگه اینورها نیا. تمام!» ایستاده بود و دستهایش را دو طرف بدنش مشت کرده بود.
رفتارش را نمیفهمیدم. به جوانک نگاهی انداختم تا راهنماییام کند اما او هم جوری من را زیر و بالا میکرد که انگار یک موجود ناشناختهام.
مادره گفت: «خونوادۀ تو با پسرم بد کردن. لطفاً حالا برو.»
گفتم: «پسرت؟» دربارۀ چی حرف میزد؟»
مادره گفت: «پسرم، جیمز، میشناسی.»
گفتم: «جیمز؟» و وحشتزده به حقیقت پی بردم.
بیاختیار کیسه را انداخته بودم روی شانهام. حالا برایم خیلی سنگینی میکرد. گذاشتمش زمین و گفتم: «نمیدونستم. روحم هم خبر نداشت. ببخشید.» کاشکی اسم آن خانم را میدانستم. بعد پی بردم که اسمش را میدانم. گفتم: «خانم ونگ، نمیدونستم.»
- گفتم به مدرسه. امسال، مهمه برای دانشگاه. نمرهها مهم. جیمز سخت درس خوند. به مدرسه میگم. جیمز شونزدهساله. سال پایینی. دخترها رو نشناخت. حتی یک بوسه. مدرسه گوش نکرد. موقتاً بیرونش کرد.
با عصبانیت بیشتری حرفهایش را ادامه داد: «دختر تو سال بالایی. هجدهساله. نمرات تمام. درخواست دانشگاه تمام. همهچی ساده.» سعی کردم جواب بدهم، اما به حرفش ادامه داد. نمرات درسی جیمز افت کرد. دوستانش ازش دوری کردند. بردنش دکتر و دکتر گفت ممکن است دست به خودکشی بزند. به من گفت: «حالا چه کنیم؟ به من بگو حالا چه کنیم؟»
شوهرش از آن پشت، از پشت پنجرۀ توری نگاهی انداخت و بعد قایم شد.
گفتم: «خیلی شرمندهم خانم ونگ.»
مادره لبخند تلخی زد و گفت: «گفتنش راحت.»
این چیزها حد و حدودی دارد. مادره کاملاً حق داشت ناراحت باشد، اما من مجبور نبودم چنین گفتوگویی را ادامه بدهم. گفتم: «حال جیمز خوب میشه. میبینیم.» مثل بابانوئل کیسهام را انداختم روی شانهام.
خانم ونگ گفت: «خونوادت اینجا کاری ندارن. من مراقب جیمزام.»
کیسه سنگینتر از همیشه بود. بعد از ردکردن یک بلوک کوتاه، ماهیچههای دست و انگشتم میسوختند. کیف را گذاشتم زمین و زنگ زدم به ایفه.
از صدایش فهمیدم که خوابیده بود. گفتم: «ظهر شده! لطفاً برپا!»
زیر لب چیزی گفت.
گفتم: «گوش کن. چرا نگفتی پسری که داشت اذیتت میکرد، توی خشکشویی کار میکرد؟»
به دروغ گفت: «گفتم بهت.»
- گفتی جیمز ونگه. نگفتی جیمز ونگ کیه.
گفت: «فکر کردم میدونی. حالا هرکی! مهمه؟»
گفتم: «میتونستیم این مشکل رو با بابا و مامانش حل و فصل کنیم. لازم نبود پای مدرسه رو بیاریم وسط. ما خانوادهها میتونستیم حلش کنیم.»
ایفه هیچی نگفت.
- دقیقاً چه بلایی سرش اومده؟ اخراج موقت شده؟ ایفه؟ الو؟
با عصبانیت گفت: «چیه؟»
- گفتم چقدر اخراجشدنش طول میکشه؟
- چهمیدونم!
داد زدم: «خب! تخمین بزن!» جلوی خودم را گرفتم تا خیلی از حرفها را بهش نزنم.
داد زد: «نمیدونم مامان. شاید دو هفته. مامان اون حالبههمزنه. همه جا دنبالم میکرد. نه فقط توی مدرسه، حتی اینجا. از مِی بپرس.»
گفتم: «بگو دقیقاً چیکار کرده بود؟»
دخترم گفت جیمز تعقیبش میکرده. اطراف ایستگاه میپلکیده تا ایفه برسد و با او سوار مترو شود و گاهی سوار واگن ایفه میشده. در راه برگشت به خانه، پشت سرش راه میرفته، همیشه در دیدش بوده و هیچوقت ازش سبقت نگرفته است. همه جا توی مدرسه، جلویش ظاهر میشده؛ مثلاً توی راهرو، بوفهای که ازش غذا میخرید. همیشه دور و برش میپلکید و بهش زل میزد. ایفه مدام بهش میگفت تنهایش بگذارد، اما جیمز قبول نمیکرد. توی اینستاگرام به ایفه پیام داد و بعد از اینکه ایفه بلاکش کرد، از اکانت دوستش به ایفه پیام داد.
گفتم: «چندتا پیام؟»
- نمیدونم مامان! دوتا.
- حرفش چی بود؟
- چیزهای مسخره. «تو خوشگلی.» صدایش را دوباره بلند کرد. «این آدمیه که وارد خونهمون میشد مامان!» بهم گفت از آیفون به جیمز گفته لباسها را توی لابی بگذارد. وقتی آمده پایین تا آنها را بردارد، هنوز همانجا، منتظرش بوده. به گفتۀ ایفه، نگاه عجیب و ترسناکی داشت. ایفه از پشت تلفن داد زد: «لباس زیرهامو دیده مامان! چندتاشونو برداشته. مطمئنم. حداقل دوتاشون گم شدن. اون عجیبوغریبه. نباید با وسایل شخصی مردم در تماس باشه.»
گفتم: «خیلیخب. مرسی.» میدانم ایفه کِی دروغ میگوید کِی راست. گمشدن لباس زیرها مزخرف بود، اما بقیۀ ماجرا همراه با اغراق بود. البته چندان هم اغراق نکرده بود؛ چون به نظرم، جیمز بچه بود؛ نمیتوانست احساساتش را درک یا مهار کند. مهمترین چیز این بود که من با خبر شدم. آگاهشدن باعث میشود درست عمل کنی.
درست از همانجا، توی عابر پیاده، زنگ زدم به خانم وینسنزولو. یکشنبه بود و روز تعطیل، اما نباید پشت گوش میافتاد. فکر کنم، مهارت اصلی من فوراً و بیمعطلی تماسگرفتن است. مهارت کاملاً نادری است. پیغام گذاشتم و امیدوار نبودم با من تماس بگیرد.
اما خانم ونسنزولو فوراً، زنگ زد. تعجب کردم و این پا و آن پا کردم تا گوشی را بردارم.
کاری که بهش فکر میکردم این بود که با طرفداری و از جانب جیمز بپرسم آیا این شکایت از سابقهاش پاک میشود یا نه. اما از ساز و کار سازمانهای آمریکایی خبر داشتم؛ در سرم جنگلی تاریک بود، پر از درختهای تصمیم. یا شکایت ایفه پایه و اساس داشت یا نداشت. یا ایفه شکایتش را پس میگرفت، یا مدرسه شکایت را لغو میکرد. میدانم نه مدرسه شکایتش را پس میگیرد و نه دخترم و نه من نصیحتش میکنم تا شکایتش را پس بگیرد. قبولکردن افکار ثانویه، مثل پذیرفتن مشکل بود.
همه چیز به هم ریخته بود؛ همه چیز اشتباه بود. جواب خانم وینسنزولو را ندادم.
کیف خشکشویی سبکتر نشد و من باید تا دو تا بلوک راه میرفتم. زنها و مردهایی از کنارم میگذشتند. ماشینها و کامیونها با سرعت به سمت خیابان اصلی میرفتند. با تقلا جلو رفتم. توی ایرلند، اگر سواری میخواستم، فقط باید کنار خیابان دستم را بالا میبردم و معمولاً غریبهای، معمولاً، یک آقا نگه میداشت و من را تا نزدیک مقصدم میرساند.
وقتی رسیدم خانه، ایفه توی تختخواب خودش را پنهان کرده بود. بعداً ظاهر شد تا از خانه بزند بیرون و دوستانش را ببیند. اول غروب ایان رسید و غذای بیرونی آورده بود. بشقابهای یک بار مصرف کاغذی را چید و دو جفت چوب غذاخوری را از هم جدا کرد. با لقمههای گندهای از هر غذا از خودش پذیرایی کرد. سر میز کنارش نشستم، اما به غذا توجهی نکردم. گفتم: «میخوام یه چیزی بهت بگم؛ نمیدونم از کجا شروع کنم.» و با این جمله داستان را شروع کردم.
بعد ایان گفت: «یا عیسی مسیح! همون بچه است؟ شبیه سیزدهسالهها بود.»
ایان به ندرت من را اینقدر آشفته میدید و دوست نداشتم من را اینطوری ببیند.
گفت: «ببین، حل میشه.»
از من میخواست خیالبافی کنم؛ میخواست جهانی بر اساس حقایق متفاوتی توی ذهنم بسازم.
ایان سرسختانه گفت: «کاری رو انجام دادیم که باید انجام میدادیم؛ از دخترمون محافظت کردیم. کاری که مدرسه کرده یا نکرده، خب، به خود مدرسه مربوطه.»
قطب آمریکایی ایان داشت حرف میزد؛ همان اشتیاق وافر به تعهد. میخواستم به او بگویم، فرقی نمیکند انتخابش درست باشد یا غلط. اما چیزی نگفتم. بعضی مسائل قابل بحث نیست. ساعت نُه، رفتم توی رختخواب. اواخر آن هفته، ایان خشکشویی جدیدی برایمان پیدا کرد. اواخر آن سال، ایفه در دانشگاه وسلیِن[۱۴] پذیرفته شد. توی پاییز، با ون اجارهای، ایفه را رساندیم به میدلتون[۱۵] و ون اینقدر بزرگ بود که دوچرخه، یخچال کوچک و ویولنسل ایفه داخلش جا شود.
***
ما یک مشتری توی آلبانی[۱۶] داشتیم. کارم این بود یک یا دو بار در ماه به آنجا سفر کنم. با قطار رفتم و از کنار رودخانۀ هادسون[۱۷] رد شدم. سفر سهساعته برایم سریع گذشت؛ چون همیشه این رودخانه به طرز متفاوتی زیباست. رودخانه را بیشتر در صبحهای ساکن و خاکستری دوست دارم؛ وقتی که سرم را از روی لپتاپ بلند میکنم و آب رودخانه مثل کف قصری ساکن است. موقع برگشت، مخصوصاً در زمستان تیره، سفر طولانی و غمانگیز است و معمولاً سعی میکنم بیشتر کار کنم.
شبی، اوایل مارچ، در ایستگاه آلبانی منتظر قطار بودم که شمایل کسی را دیدم که کت پشمیاش تا غوزک پایش میرسید و کلاه پشمی منگولهداری گذاشته بود و تنها، انتهای سکو ایستاده بود. داشت سیگار میکشید. بعد قطار میپل لیف[۱۸] این همه راه از تورنتو آمد، با چراغهای درخشان رسید و دو تا کنترلچی بلیت، شجاعانه بین راهروی باز کوپهها تلوتلو میخوردند. شمایل آن فرد آرامآرام نزدیک شد، دستهایش را پشتش نگه داشته بود، نگاهش به زمین و در فکر عمیقی بود. راضی بود که آخرین مسافری است که سوار قطار میشود. آن شبح را قبلاً جایی دیده بودم. با دقت که نگاه کردم، صورت پائولا ویسینتین را دیدم.
پلکان کوچک قطار تالاپی افتاد بیرون. از پلههای فلزی رفتم بالا و پیچیدم چپ و راهم را در راهرو ادامه دادم تا رسیدم به جلوی قطار. نمیخواستم من را ببیند. فکر کنم خجالت میکشیدم ببیند پا به میانسالی گذاشتهام و تبدیل شدهام به زنی آمریکایی با کمی اضافه وزن و در اونیفرم کاری؛ بدون ذرهای عرفان در وجودم، بدون پوشیدن لباسی با برند مارژیلا. حسم معمولی نبود. تهمتهایی که به خودم میزدم، روز به روز به شکست منجر میشد. از زندگیای که ساختهام آنچنان هم پشیمان نیستم. زندگیام ارزشمند است؛ بدنم هم ارزشمند است.
خیلی زود، حس دیگری جای ترس را گرفت: میل شادیبخش و تا حدی عاشقانهای برای حرفزدن با پائولا. همزمان فهمیدم فقط نمیخواستم به راهنمای قدیمیام وصل بشوم، بلکه میخواستم در همان وجود ایرلندی و جوان سابق ساکن شوم. این هم عجیب بود. نگاه به گذشته از خصلتهای من نبود؛ شجاعتی میطلبید که ندارم و نمیخواهم داشته باشم.
با عجله توی گوگل اسم پائولا را جستوجو کردم و فهمیدم از کلمبیا رفته است، اخیراً در سونی آلبانی درس میدهد و کتابی به اسم «با نزاکت» (۲۰۰۷) چاپ کرده است. بلند شدم و توی راهرو قدم زدم و به مسافران در سمت چپ و راست نگاه انداختم. از شهرهای افسانهای شمالی آمده بودند: سیراکوز، روم، یوتیکا. و حالا مثل مخلوقات فانی قرن بیستمی اینجا نشستهاند، فیلم نگاه میکنند و سعی میکنند بخوابند. به کوپۀ کافه رسیدم. پائولا تنها سر میز نشسته بود؛ کتابی فرانسوی میخواند. در دست خالیاش بطری آبجو بود.
راهم را به سمت بار ادامه دادم، نوشیدنی گرفتم و برگشتم. گفتم: «اجازه هست اینجا بشینم؟»
پائولا نگاهی به بالا انداخت و گفت: «البته.»
موهایش مشکیتر از همیشه، اما بهتر و کمی کوتاهتر بود. ریشههای نقرهای فرق سرش برق میزد. پلیور کشمیر مشکی پوشیده بود و دستبندش از حلقههای بزرگ طلا ساخته بود. روی صورتش چین و چروکهای یک سیگاری قهار بود. لاغر بود، لاغر! من را نشناخت.
کوکتل بِلادی مِریام را با اعتماد به نفس تکان دادم. با شوق و ذوق گفتم: «پائولا، منم. کلودا.»
پائولا سرش را از روی کتابش بلند کرد. عینک مطالعهاش را برداشت. جا افتادن من در ذهنش برایش سخت بود. «آهان، آره. کلودا.»
«چطوری پائولا؟»
با حرکت کنایهآمیز چشم و دهانش، علامت داد که همهچیز همانطور است که انتظار میرود. گفت: «خب، زندگی تو چطور پیش رفت؟»
زدم زیر خنده. سؤال هیجانانگیزی بود از دهان پرسشگری هیجانانگیز. جوابدادن به سؤال پائولا، شنیدن اینکه داستان زندگیام، زندگیام را منسجم و ماجراجویانه نشان میداد. صحنه طلسم شده بود. گفتوگویمان در قطار سریع و بینظیر آمتراک[۱۹] مثل وقایع دوری که در افسانهای به هم متصل شدهاند وصل بود به گفتوگوهای سالها پیش در خیابان ۱۴۱٫ جایی، جنوب راینکلیف، خواستم برایش نوشیدنی بخرم. پائولا به باقیماندۀ بلادی مریام اشاره کرد و گفت: «یکی از اینا میخوام.» به خودم افتخار کردم؛ انگار او را تحت تأثیر قرار داده بودم.
وقتی از بخش بار برگشتم، دو تا مرد در میز کناری خندۀ جلفی کردند. من و پائولا نگاهی به آنها انداختیم؛ به آن گندهبکهای پر سر و صدا، شرابخوار ولنگار سفیدپوست پنجاهساله و بعد نگاهمان را گرفتیم. لازم نبود در آن شرایط پای سیاست را وسط بکشیم و خوشبختانه گفتوگوی ما خالی از هرگونه اشاره به رئیسجمهور احمق و شرور بود. نمیدانستم پائولا چه نظری دربارۀ این موضوع دارد. هیچوقت آدمی نبود که افکارش مثل بقیه باشد.
بین نوشیدن بلادی مِریهایمان، فهمیدم داستان ایفه و جیمز را تعریف کردم. گوش کرد، با علاقۀ کم، مثل قدیمها. دربارۀ جزئیات روند شکایت از خودش کنجکاوی نشان داد. «مدرسه قوانین رو مینویسه؟ یا آموزش و پرورش؟» به غیر از این حرف زیادی نزد.
وقتی حرفم تمام شد، پائولا ابروهایش را برد بالا. بعد از چند دقیقه گفت: «ایفه یه اسم ایرلندیه. قشنگه.»
این واکنش غیرمستقیم، جزء شخصیتش بود، اما انتظار حرف بیشتری داشتم. حتماً فهمیده بود چقدر خجالتزده و نگران بودم.
دوباره مردهای آن طرف راهرو زدند زیر خنده و توجه پائولا به آنها جلب شد. ناگهان گفت: «فهمیدی چقدر این آدمهای به اصطلاح ایرلندی- ایتالیایی توی این کشور فاسدن؟ واقعاً جالبه.» مطمئنم که آن دو مرد صدایش را شنیدند، گرچه جرأت نداشتم برگردم و ببینم دارند به حرفهایمان گوش میدهند یا نه. پائولا گفت، چقدر این ایرلندی- ایتالیایی- آمریکاییها مصرانه به این، به اصطلاح، میراثشان چسبیدهاند که شباهت کمی با آداب و رسوم و بینش کشورهای قدیمی دارد. گفت شرایط رقتانگیز خاصی وجود داشت که در آن جوامع از نظر اخلاقی از شکل افتادند؛ احتمالاً به خاطر تجربۀ وحشیانۀ اجدادشان از فقر، مهاجرت و همسانسازی. مسئلۀ قابل توجه، ادغام عمیق و اخیر این دو قوم توسط ازدواج میاننژادی است که باعث تشکیل هویت دو رگه بر پایۀ مفاهیم مضحک و پوچ عزتنفس نژادی میشود. توی فکرش بود چیزی در این باره بنویسد. پائولا گفت این کار شامل تحقیقات زیادی در جزیرۀ لانگ میشود؛ بخشی از کشور که خیلی وقت است مجذوبش کرده است.
کمی لبخند زد و گفت: «گیج شدی، کلودا.»
داشت امتحانم میکرد؟ به جنبۀ فاسد ایرلندیآمریکاییام پی برده بود؟ حس میکردم زیر ذرهبینم و با تعریفکردن داستان شرایط کاری و فراز و نشیبهای مادرانگی، ناامیدش کردهام. همیشه اینقدر سرد بود.
گفتم: «ببخشید، حواسم پرت شد. این قضیۀ پسره تو خشکشویی…» سرم را تکان دادم.
پائولا پرسید: «دیگه مشکلی به وجود نیاورده؟»
- خب… ایفه رفته کالج. ارتباطی نداریم.
گفت: «این یعنی به پایان خوش.»
طعنه میزد؟ حوصلهاش سر رفته؟ گفتم: «نگران ایفه نیستم. مسئله جیمزه. توی پروندۀ تحصیلیش اخراج موقت خورده. به خاطر آزار جنسی.»
پائولا تکههای یخ را توی لیوان پلاستیکی تکان داد: «روبهراه میشه. دووم میاره. آدمها دووم میارن، کلودا.» باقیماندۀ نوشیدنیاش را سر کشید. دستش رفت سمت کتابش.
پائولا خودش را از من برتر میدانست و حالا حس میکردم ملاقاتمان در زمان اشتباهی اتفاق افتاده است. من دیگر آن دختر اهل نیوکاسل غربی نبودم و پائولا دیگر آن استاد باحالی نبود که با جرینگجرینگکردن کلیدهایش قفل دنیای مرموز بزرگسالی را باز کند. خود قبلیام میخواست بداند پائولا به چی فکر میکند. دربارۀ من، دربارۀ همهچیز. میخواست به او اطمینان بدهد که عادت به غافلگیرکردن غریبههای آشنا با تکگوییهای خودزندگینامهای ندارد. اما دلم برایش سوخت؛ برای این زن بیفرزندِ لاغرمردنی که در سن شصتسالگی سیگار را ترک نکرده و هنوز علاقهمند به حال و هوای معماست!
نوشیدنیام را تمام کردم و لبخند زدم. با محبت گفتم: «از دیدنت خوشحال شدم پائولا.»
پائولا هم همانقدر مهربان گفت: «خداحافظ، کلودا.» هیچ حسی نشان نداد و دوباره لبخند زد و کتابش را برداشت.
برگشتم سر جایم. قطار با سرعت رفت و رفت. زمان هم به سرعت رفت جلو. بهار، به داروخانۀ محلهمان رفتم و به آدمی برخوردم که دوست نداشتم ببینمش.
***
صندوقدار، زنی که موقتاً غیبش زده بود باعث صفی طولانی از مشتریها شده بود که آن اطراف میپلکیدند و میرفتند توی راهرویی که دورش قفسههای بلند بود. رفتم توی صف و منتظر ماندم. خیلی زود همه رفتند جلو و من پیشروی کردم و از قفسهها دور شدم و به فضای باز جلوی صندوق رسیدم. او هم در صف پر پیچ و خم کنارم ایستاده بود و سمتم میآمد و کسی نبود جز خانم ونگ!
راه فراری نبود. هرکی خربزه میخورد، پای لرزش مینشیند!
بیرون از آن خشکشویی گرم و تاریک، جوانتر به نظر میرسید. فهمیدم، در اواسط سیسالگیاش است. بعد حرکت صف ما را کنار هم قرار داد. مؤدبانه برای هم سری تکان دادیم.
گفتم: «سلام خانم ونگ. خانواده خوبن؟»
گفت: «خوب. خانوادۀ شما؟»
گفتم: «خوبن. ممنونم.»
نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: «دخترت خوب؟»
گفتم: «آره.» سعی کردم جملهای بگویم. «جیمز چطوره؟»
گفت: «خوب. توی بهترین کالج قبول شد.» لبخند زد؛ لبخندش فوقالعاده بود. «دانشگاه پنسلوانیا؛ آیوی لیگ.»
گفتم: «تبریک میگم. پسر خوبیه.»
خانم ونگ گفت: «آره. سخت تلاش کرد.» بعد صف سریع حرکت کرد و صدایش زدند تا پولی بپردازد.
وقتی آن شب ایان آمد خانه، بهش گفتم میخواهم دوباره بروم ایرلند تا برادرم را ببینم.
گفت: «حتماً. آخرین بار خوش گذشت.»
آخرین بار ایفه چهارساله بود. از رفتن به آنجا میترسید، تا اینکه بهش قول دادم آنجا رنگینکمان میبینیم. بعد از آن مدام دربارۀ رنگینکمانهای ایرلند حرف میزد. ایان را کمی نگران کرد. گفت: «امیدوارم رنگینکمانی در کار باشه.»
گفتم: «هست.» اما خودم هم نگران بودم.
توی هواپیما، ایفه با شک از من پرسید: «رنگینکمانها واقعیاند؟»
گفتم: «آره.»
صبح توی شاننون فرود آمدیم. توی ماشینی که اجاره کرده بودیم، ایفه کاملاً بیدار بود و آسمان را بازرسی میکرد. یک روز بهاری بادی بود با ابرهای سفید، خاکستری و آبی که با سرعت از غرب میآمدند.
چند دقیقه بیشتر رانندگی نکردیم که ایان گفت: «ایفه! نگاه کن.»
رنگینکمان بیرنگی بالای دهانۀ رودخانه ظاهر شد. ایفه داد زد: «رنگین کمون.»
از کانتری کلر رفتیم لیمریک و بعد سمت نیوکاسل غربی. قبل از اینکه برسیم به روستای ادِر[۲۰]، به خاطر تماشای رنگینکمانهای زیادی توقف کردیم.
***
[۱] Joseph O’Neill
[۲] Paola Visintin
[۳] Martin Margiela
[۴] Trieste
[۵] پادشاهی دوگانهای بود که تا سال ۱۹۱۸ در اروپای مرکزی سیطره داشت. این کشور از اتحاد امپراتوری اتریش و پادشاهی مجارستان بهوجود آمده بود.
[۶] Limerick
[۷] Clodagh
[۸] Aoife
[۹] Ian
[۱۰] Columbus
[۱۱] James Wang
[۱۲] Mei
[۱۳] Vincenzullo
[۱۴] Wesleyan
[۱۵] Middletown
[۱۶] Albany
[۱۷] Hudson River
[۱۸] Maple Leaf
[۱۹] Amtrak
[۲۰] Adare