تراژدی فردیت و وظیفه در آثار ایشی گورو
هادی معیرینژاد
راستش را بخواهید چند باریست که تلاش کردهام تا رمان «تسلیناپذیر» ایشی گورو را تمام کنم اما هر بار در هزارتویی گرفتار آمدهام که اتفاقاً ایشی گورو نقشۀ بیرونآمدن از این لابیرنت را در اختیار خوانندۀ آثارش گذاشته اما این نقشه در برخی از آثار او ممکن است جواب ندهد یا دیر جواب دهد.
نقشۀ هر نویسنده در گرهگشایی از آثارش موتیفها یا عناصر تکرارشونده و یا چیزیست که ممکن است آن را بن مایۀ آثار یک نویسنده بدانیم. در مورد ایشی گورو این عنصر تکرارشونده دوگانگی منِ فردی و منِ اجتماعی در آثارش است. در حقیقت در بسیاری از آثار او، خواننده مشغول لایهبرداری از حجم به هم فشردهایست که در هر لایهاش کشف میکند فرد در تقابل با وظایف اجتماعیاش چگونه کسب هویت کرده یا هویتزدایی میشود. شاید بهترین مثال برای واکاوی این بحث مشهورترین اثر ایشی گورو باشد. «بازماندۀ روز» یا به عبارتی «آنچه از روز باقی مانده»، داستان زندگی استیونز یک باتلر یا یک سرپیشخدمت انگلیسیست.
اثر شاید بتواند کمدی تلخی نیز تلقی شود. انسانی که در وظیفۀ اجتماعیاش یا شغلی که دارد سنگ میشود و منِ فردی و ذات خود را در این راه از دست میدهد. استیونز در دل بحرانیترین اتفاق تاریخ معاصر بشر یعنی جنگ جهانی دوم، در دل یکی از مهمترین مکانهای تاریخ یعنی ویلای لرد دارلینگتون که همۀ عوامل پشت پردۀ سیاست انگلیس برای تنظیم سیاست خارجی بریتانیا در مقابله با سیاست تهاجمی آلمان نازی آنجا دور هم جمع میشوند، سر به کار خود دارد و سعی میکند وظایف سرپیشخدمتی خود را به بهترین نحو انجام دهد. او در این راه روی عشق هم خط میکشد و علاقهای که خانم کنتن به او ابراز میکند را با سردی نادیده میگیرد و هنگام مرگ پدر تنها سعی میکند وظایفش در مهمانی سری را به خوبی انجام دهد. همه اینها وقتی استیونز خاطرههایش را تعریف میکند رخ مینماید و در نهایت او در قالب نقشی که اجتماع برای هویتش رقم زده میماند.
در اثر دیگر او «هرگز رهایم مکن» داستان از دید کتی اچ روایت میشود. داستان بچههایی خاص که در دنیایی موازی که در آن علم توان تولید همزادها را یافته، برای استفاده از اعضای بدنشان تولید شدهاند. هویت این بچهها که در مدرسهای به نام هلشام تربیت میشوند، در وظیفهشان یعنی اهدای عضو تعریف میشود. برخی از آنها که استعداد همدردی دارند میتوانند چند سالی معطل و به عنوان پرستار خدمت کنند اما توان فرار از سرنوشت حتمیشان را ندارند. برخی از آنان میاندیشند با تکیه بر عشق و ازدواج با یکدیگر میتوانند تغییر وضعیت بدهند و مدتی طولانی از وظیفۀ اجتماعیشان سر باز زنند اما به تلخی در مییابند که این موضوع دروغی بزرگ بوده و هیچ نیرویی حتی عشق نمیتواند این وظیفۀ اجتماعی را که بیرحمانه بر گردهشان تحمیل شده به تعویق بیاندازند.
اما شگفتانگیزترین اثر ایشی گورو «غول مدفون» است. در «غول مدفون» با داستانی چندلایه طرفیم؛ پیرمرد و پیرزنی به جستوجوی فرزند خود سفری ادیسهوار را در انگلستان قرون میانی آغاز میکنند که تازه از زیر سلطۀ امپراتوری روم و کینگ آرتور بیرون آمده. سرتاسر سرزمین در مهی عجیب فرو رفته که برای تمام ساکنین فراموشی را به ارمغان آورده و حاصل دم اژدهایی به نام کوئریگ است. این فراموشی باعث شده که اقوام انگلوساکسون و برایتون که پس از متزلزلشدن نظم رومی بر جزیرۀ انگلستان در کنار هم به دنبال نظمی جدیدند، گذشته پر اختلاف و خونبار خود را به یاد نیاورند و در سایۀ این فراموشی، صلحی لرزان را حفظ کنند.
در این راه آنها با پسرکی نوجوان و جنگاوری برایتون که برای کشتن اژدها و متوقفکردن مه تلاش میکند همسفر میشوند. همچنین با شوالیهای پیر با نام «سر گوین» که از دلاوران آرتور است. او هم در ظاهر برای کشتن اژدها تلاش میکند اما وظیفه اجتماعیاش که آرتور بر عهدهاش نهاده در حقیقت حفاظت از اژدها و حفظ مه فراموشیست تا اقوام ساکسون و برایتون به خاطر نیاورند در گذشته چه بر سر هم آوردهاند و از هم انتقام نگیرند. در اینجا نیز منِ فردی سر گوین و من اجتماعیاش در تقابل قرار میگیرند و این تقابل بین میل به کشتن اژدها و حفظ او به عنوان وظیفهای اجتماعی، نیروی پیش برندۀ داستانی فوقالعاده است که پایان شگفتانگیزش خواننده را در مهی از کیف و سرخوشی ناشی از خواندن یک شاهکار ادبی فرو میبرد.
در «تسلیناپذیر» که هنوز متأسفانه نتوانستهام تمامش کنم شخصیت اصلی داستان آقای رایدر، یک پیانیست است که ظاهراً برای یک اجرای پیانودر مراسم «پنجشنبه شب» به شهری بی نام در اروپای مرکزی دعوت میشود. اما رایدر در خلال روابطش با آدمهای این شهر درمییابد که وظیفۀ یک منجی فرهنگی در شهری که از لحاظ فرهنگی رو به اضمحلال است را دارد. رایدر در فضایی سیال درمییابد یا به یاد میآورد که در این شهر، زن و فرزندی دارد و وظیفۀ اجتماعی او در تقابل با وظیفۀ فردی او در قبال خانوادهاش قرار میگیرد.
«تسلیناپذیر» پیچیدهترین و خاصترین اثر ایشی گوروست که طرفداران زیادی بین منتقدان ندارد، چرا که از راوی اول شخص گسترده استفاده میکند که گاهی دانای کل هم هست و گاهی نیست وخواننده داستان را بارها و بارها در فضای بین رویا و واقعیت سرگردان میکند. اما بنمایه و در واقع موتیف اصلی داستان بر همان اصل تقابل منِ فردی و منِ اجتماعی استوار است که نقشه راهبردی ایشی گورو در گرهگشایی از دشواری های داستانهایش است.
این جهانبینی ایشی گورو علاوه بر اینکه کلید رمزگشایی آثار اوست یک عامل اصلی برای انتخاب او به عنوان نویسندۀ برنده جایزۀ نوبل ادبیات است. چرا که هدف آلفرد نوبل از اهدای این جایزه چنانکه در وصیتنامهاش ذکر شده اهدای جایزه به شخصی که در «عرصه ادبیات باارزشترین اثر را با گرایشی آرمانگرایانه خلق کرده باشد» و این آرمانگرایی معناکردن هویت انسان و تلاش او برای کسب هویت در میان جامعهایست که سعی در هویتزدایی و جداکردن منِ فردی از منِ اجتماعی دارد. این تلاش که گاهی ما هم آن را به عنوان نویسنده در جهان بیرحم اطرافمان حس میکنیم گوشهای از جادوی ادبیات ایشی گوروست که در ما ایجاد حس همدلی و همگنی میکند؛ آن هم با نویسندهای که یاد گرفته جهانی بنویسد و دردهای انسانی را به زبان جهانی فریاد بزند.