حَجخانوم
داستان کوتاهی از:
الهام وطنخواهان
وقتی افسر راهنمایی و رانندگی گفت «نفر بعدی»، «نفر بعدی» کفشهای راحتیاش را از توی پلاستیک درآورد، کفشهای طبی لژدار را جای آنها گذاشت، قرآن جیبی را روی داشبورد قرار داد و بعد روی صندلی جا گرفت. افسر نگاهی به لیست کرد و گفت: «بفرمایین خانومِ..» و وقتی با چند بار صدا زدن جوابی نشنید، صدایش را بلندتر کرد: «بفرمایین حَجخانوم». صورت «حَجخانوم» توی یک لوزی در چادر محصور شده بود. صدای افسر را که شنید، دستها را از روی فرمان برداشت، با یک دست پته چادر را جمع کرد و با دست دیگر کمربند را بست. دفعه پیش که آینهها را تنظیم نکرده بود رد شده بود؛ لبه چادر را با دو دندان گرفت، آینهها را تنظیم کرد، استارت زد، راه افتاد و خیلی آرام پیچید توی خیابان اصلی. دستهایش زیر دستکشهای مشکی عرق کرده بودند اما دودستی چسبیده بود به فرمان. زیرلب، طوری که افسر نفهمد ذکر میخواند. کلاچ را تا ته گرفته بود و داشت فکر میکرد گوشی را روی پرواز گذاشته یا نه. این را سحر دختر سعیده یادش داده بود. وقتی دیده بود که «حَجخانوم» به مامان و خالههایش میگوید کلافه شده بس که زنگ زدهاند، گوشی را آورده بود و چند بار تکرار کرده بود تا «حَجخانوم» یاد گرفته بود وقتی شکل «طیاره» را بزند میتواند چند دقیقه برای خودش باشد بیآنکه صدای دخترها را مدام از پشت تلفن بشنود.
ایستاد پشت چراغ قرمز و نگاه کرد به ثانیهشمار، صد صلوات نذر کرد که افسر بگوید دور بزن یا بپیچ توی کاشانی. مسجد سید غلغله بود و یک بار توی تمرینها نرسیده به زاهد تصادف کرده بود. نگاه کرد به افسر. دلش میخواست دست بزند به کیفش اما میترسید. نمیدانست دخترها چه فکر میکنند وقتی بفهمند باز دارد امتحان میدهد. چراغ سبز شد، افسر چیزی نگفت و «حَجخانوم» مستقیم رفت توی شکم مسجدسید. صد صلوات دیگر گذاشت روی آن صدتا و دلش را آرام کرد: «هیشطور نیمیشِد…هیشطور نیمیشِد…». ماشینها توی مسجدسید بیقرار ایستاده بودند. «حَجخانوم» دنده را عوض کرد و روی صندلی جابهجا شد. سعی کرد به یاد بیاورد آن تصادف جلسه چندم تمرینش بوده. خدا خواسته بود آن جلسه تلفن همراهش را توی خانه جا بگذارد. بیست جلسه تمام دور از چشم دخترها به بهانههای مختلف تمرین رانندگی رفته بود اما بار اولی که رد شد، دخترها بالاخره فهمیدند و بعد جنجالی نبود که به پا نکنند. یک هفته خیمه زدند توی آپارتمان شصتمتری «حَجخانوم» و به هر زبانی که عقلشان میرسید با مادر جر و بحث کردند. «حَجخانوم» اما بین همه حرفهای دخترها برنامه روزانه خودش را داشت.
بعد از نماز صبح سر صبر مفاتیح را دور میزد و بعد یاسین و الرحمن به روح تازهدرگذشته «حَجاقا» میفرستاد. چهار ماه بود که «حَجاقا» از دنیا رفته بود و این یاسین و الرحمن آمده بود توی برنامه روزانهاش. «حَجاقا» که بود، حیاط و یک عالم کار وابسته به آن هم بود و خواب بعد نماز حرامش میشد. آپارتمان شصتمتری اما هرچه نداشت گرمای خوبی داشت و همین نمیگذاشت هیچ سوز ناغافلی چرت «حَجخانوم» را پاره کند. چرت بعد نماز جبران خواب نیمهکاره شبها بود که استخوانهایش زُقرُق میکردند و باعث میشدند هی توی رختخواب بلولَد. ساعت یازده صبح، شیپور جنگ رسماً زده میشد. دخترها متخصص خرابکردن حال خوش بعد از خواب بودند. این ساعت به بعد بود که سعیده رگباری از سر کار تلفن میزد؛ فیروزه بچهها را گذاشته بود مدرسه، ناهار را میپخت و میآورد که فرایند غرولند دقیقهای متوقف نشود و مهدیه «طفل صغیر»ش را توی تخت «حَجخانوم» میخواباند و سعی میکرد صدای خدادایجیغش را کنترل کند تا بچه از خواب نپرد. دخترها ترفندهای مختلفی داشتند که مهمترینش احضار چندینباره شناسنامه «حَجخانوم» و روح «حَجاقا» بود. «حَجخانوم» نگاهی به قابلمه حاضر و آماده فیروزه میانداخت و بعد خودش چیزی بار میگذاشت. نوای دخترها تا آمادهشدن ناهار شبیه به صدای رادیو برایش عادی شده بود. وقتی مهدیه جیغ میزد که «مامان شما شصتونه سالتونه!»، «حَجخانوم» داشت به پاککردن عدس فکر میکرد و وقتی فیروزه میگفت: «آقام خدابیامرز یه عمر شما رو شاهانه این ور اون ور برد تا این اواخر که از کار افتاده بود»، «حَجخانوم» فکر وانرفتن برنج و مغزپختشدن گوشت قرمهسبزی بود. سعیده که میرسید، به ثانیه نکشیده سفره را پهن میکردند. بعد «حَجخانوم» مشتری ثابت اخبار ساعت دو بود و با اینکه حتی فکر از خود راندن بچههایش را نمیکرد، توی آن یک هفته کذایی دلش میخواست دقیقهای نباشند یا حداقل آرام باشند تا بفهمد گوشه کنار دنیا چه خبر است. بین همین اخبار دیدنها بود که سحر راز این «طیاره» روی موبایل را به او گفت.
«حَجخانوم» فکر کرد به سحر و دلش خواست چیزی برایش بخرد. دلش که برای نوههایش ضعف رفت ترافیک هموار شد. دنده پراید سفت بود و جا نمیرفت. خانم احمدی به «حَجخانوم» گفته بود ولو اگر مچش از درد آتش هم گرفت جلوی افسر دنده را درست جا بیاندازد. دستکش خیس از عرق میلغزید روی دنده اما «حَجخانوم» دنده را جا انداخت و دعا کرد به جان خانم احمدی. با خانم احمدی توی خانه کارگر آشنا شده بود. بعد از مرگ «حَجاقا» سعیده خرج و برج «حَجخانوم» را کنترل میکرد و «حَجخانوم» وقتی برای ریال به ریالش جواب پس داد فهمید چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیرد. تازه توی کانون بازنشستگان عضو شده بود و تازه یاد گرفته بود کجا باید سوار اتوبوس شود که مستقیم بگذاردش «دروازه شیراز» تا برود «خانه کارگر». خانه کارگر کمی بعد از دانشگاه اصفهان بود و «حَجخانوم» تا آرام آرام برسد به مقصد چیزهای زیادی دیده بود. خانم احمدی را جلوی دانشگاه اصفهان دید وقتی هردو بیخیال آرتروز گردن سیخ ایستاده بودند به سیرکردن جوانها. خانم احمدی سر تکان داده بود و دستهای بادکنکیاش را روی هم زده بود که «ای دلی غافل!» و وقتی «حَجخانوم» گفته بود «پیر شدیم رفت» غبغب را جلو داده بود، نیملبخندی زده بود و گفته بود: «وای ابدا! من که خیلیَم جوونم» و غشغش خندیده بود. لبخند «حَجخانوم» توی لوزی پیدا نبود. خانم احمدی اما انگار لبخند نامرئی را دیده باشد بیشتر خندیده بود. بعد پابه پای هم تا خانه کارگر رفته بودند و خانم احمدی «حَجخانوم» را به دوستهایش معرفی کرده بود. بعد شده بودند چهار نفر. خانم احمدی که شوهرش را چند سال پیش از دست داده بود، دو نفر دیگر که شوهرهایشان هنوز زنده بودند و «حَجخانوم» که پیش دخترها آنها را «دوسام» خطاب میکرد. همین «دوسام» باعث شدند کارت «حَجاقا» را از سعیده بگیرد.
بعد خانم احمدی یادش داد چطور قبضهایش را با عابر پرداخت کند و چطور پول بگیرد. ته دلش میگفت خرج کردن را هم از «دوسام» یاد گرفته وقتی اولین بار به اصرارشان تنهای تنها برای نوهها هدیه خریده و از سر کنجکاوی پودر دسر پاناکوتا خریده تا شب برایشان درست کند. حتی برایش دفترچهای خریده بودند که ریز جزئیات خرجهایش را بنویسد و به یک هفته نکشیده دفترچه پرشده بود از خطخطی نوهها. بعد دفتری با جلدی شبیه به کاشیهای مسجد شیخ لطفالله به جایش آمده بود و «حَجخانوم» با دست لرزان کنار لیست خرید و قیمتها از احساساتش نوشته بود و همین باعث میشد که دفتر را دور از چشم دخترها نگهداری کند. دخترها که بودند دلدل میزد که زودتر به سراغ دفترچه برود تا چیزی بنویسد و این اولین باری بود که «حَجخانوم» احساس میکرد به کسی جز «حَجاقا» و بچههایش تعلق دارد. میشد که نکتهای جدید گوشه دفترچه بنویسد و لحظهشماری کند برای دیدن «دوسام» و بعد از خودش خجالت بکشد؛ از بچههایش خجالت بکشد. مثل وقتی که پیچید توی زاهد و از رهاشدن پته چادرش جلوی افسر خجالت کشید.
توی زاهد تقریباً خلوت بود و «حَجخانوم» میتوانست پایش را کمی بیشتر روی گاز فشار دهد. خیس شده بود و تشنه بود. بار دوم که رد شد اینقدر تشنه شده بود که نرسیده به پل بزرگمهر زده بود کنار و بطری را از توی کیفش درآورده بود، بعد دل سیر آب خورده و گفته بود «بِرِسُـِد به روحِد حَجی». همیشه از این عبارت خجالت میکشید. چهلم «حَجاقا» که گذشت، «حَجخانوم» دلش توی خانه بند نشده بود. بختک میافتاد رویش و راه نفسش را میگرفت. بعد دو ماه جز خانه مختصات دیگری را هم بلد شد اما به محض اینکه پا توی خانه میگذاشت، با آنکه هیچوقت توی این آپارتمان نقلی با «حَجاقا» زندگی نکرده بود، قلبش میریخت و دلش شور بچهها را میزد. شمارههایشان را همانطور میگرفت که «حَجاقا»، صدایشان همانطور میزد که «حَجاقا». مثل او «ای» اسمهایشان را میکشید و زور میزد که قربان صدقههایش را توی همان لحن سنگین بریزد. تنها که میماند، آبگوشت و «کالاجوش» میخورد که «حَجاقا» دوست داشت و آخر غذا وقتی میگفت «بِرِسِّد به روحِد حَجی» وهمش میگرفت و خجالت میکشید. «حَجاقا» تا وقتی بود فامیل را روی یک انگشت میچرخاند؛ پنجاه سال پیش یک تنه خواهرهایش را شوهر داده بود و یک تنه زندگیاش را بسته بود، دامادهایش از او حساب میبردند و روز تشییع جنازه، «حَجخانوم» نگران بود که مباد یکی از دامادها برود توی قبر و روی «حَجاقا» را پس بزند و قیافه درهمرفتهاش را ببیند. به آن مرد با آن ابهت هرگز نمیآمد که روح شود که بخواهد چیزی به آن برسد؛ «حَجاقا» وقتی چیزی را میخواست بلافاصله داشت، بدون اینکه لنگ کسی باشد. «حَجخانوم» همیشه فکر میکرد «حَجاقا» بس است، وقتی دخترها را میدید ورد زبانش این بود که «خدا سایه آقادونا رو سری من نیگَر دارِد» و «حَجاقا» هم سر کیف که بود، جز این اواخر که اختیار زبان و حرکاتش را نداشت، توی گوش «حَجخانوم» چیزهایی میگفت و باعث میشد او تخممرغها را تندتر هم بزند یا آبگوشت را محکمتر بکوبد.
آرام کوبید روی ترمز و ایستاد پشت چراغ خطر خیابان میرداماد. داشتند میرفتند سمت رودخانه. افسر روی صندلی جابهجا شد و مِنمِن کرد: «حَجخانوم بچههاتون کمکتون نیستن که شما اومدید گواهینامه بگیرید؟». لبخند «حَجخانوم» کش آمد و از زاویه چادر بیرون زد: «چرا…هسّن جناب سرهنگ، الحمدلله همهشون هسّن… اما تا حالا حَجاقامون نیمیذاشتن من گَواهینامه بیگیرم…» بعد لبخند پر زد و لبهای «حَجخانوم» شدند زمین ترکخورده زاینده رود. «حَجاقا» که رفت، «حَجخانوم» رها شد توی دنیایی که هیچچیزش را نمیشناخت. از تمام جهان فقط سر بنبستشان را بلد بود که میخورد به مادی و تنها نرفته بود اما میدانست که مادی میخورد به خیابان هشت بهشت. سعی کرده بود خودش را آرام کند اما آلبومدیدن، وقتی توی آینه از خود الانش خجالت میکشید حالش را بد میکرد، ماندن توی خانهای که مال بچههایش بود حالش را بد میکرد و وقتی میدید بعد از عمری دارد زیر نظر بچههایش نفس میکشد حالش از همیشه بدتر میشد. به ده روز نکشیده دخترها را جمع کرد و خانه آبادی را که دیگر برای بچهها بود فروختند و سهم او شد شصت متر آپارتمان برِ خیابان. گیج بود و از جوانیاش چیزی توی ذهن نداشت. هرچه میگشت دنیای بی«حَجاقا» را به یاد نمیآورد. یک ماه هر روز جاده «باغ رضوان» را گز کرد تا فهمید از سایه «حَجاقا» تبعید شده به ظل آفتاب. توی یک ماه یکییکی کشف میکرد که چه دوست دارد.
توی همین رفتوآمدها بود که خیره شد به حرکات دخترها پشت فرمان و یادش افتاد که هیچوقت با این دقت به حرکات «حَجاقا» دقت نکرده بوده. حرکت دستهایشان حین رانندگی جالب بود. هر کدام دنیایی داشتند وقتی روی آن صندلی مینشستند، سعیده روی فرمان ضرب میگرفت؛ فیروزه دست از روی دنده برنمیداشت و مهدیه با حلقهاش بازی میکرد. حلقه برای «حَجخانوم» خوشایند بود. حلقهاش به رسم زمانی که ازدواج کرده بودند یک رشته نازک طلاسفید بود با شش نگین کوچک. دومین نگین که افتاده بود، «حَجاقا» گفته بود «زَن! این حلقه حَیفِس، دیگه دسّـِد نکون» ولی تصویر بازیکردن با حلقه که افتاده بود توی ذهن «حَجخانوم» مجبورش کرد که روز چهلم، حلقه را دوباره دست کند و راهی «باغ رضوان» شود. در تمام مدت مجلس، دستش زیر چادر پنهان بود و دم آخر، لحظهای که دخترها توی ماشین منتظرش بودند دست از چادر بیرون آورد و با حلقه آرام ضربه زد روی سنگ قبر، کاری که بقیه با سنگریزه انجام داده بودند. فاتحه خواند و دست زیر چادر برد. تصور حلقهداشتن برایش خوشایندتر بود. تصویرش با حلقه توی ذهن شمایل قشنگتری داشت، تصویری که توی همه آمدورفتهای «حَجخانوم» به قبرستان از خودش ساخته میشد، بیآنکه حتی به حاشیه امن تصویر «حَجاقا» نزدیک شود.
افسر سرفهای کرد و گفت: «خدا رَحمِتِشون کونِد حَجاقا را». «حَجخانوم» چراغ قرمز دوم را پشت سر گذاشت و رفت توی آذر. بغضش گرفته بود و حس میکرد به «حَجاقا» خیانت کرده. استغفار کرد و حواسش را داد به دور زدن. حرف از دهانش پرتاب شده بود و اگر نمیترسید از ردشدن محکم میزد توی دهان خودش. یادش افتاد که دخترها دست کمی از «حَجاقا» نداشتند. اولین بار همین فکرها را کرده بود که بی سوار شدن از امتحان انصراف داده بود و زنگ زده بود به دخترها. بعد وقتی دخترها با جنجال به رگبار «مامان شوما نیمیتونین» بسته بودندش، دلش خواسته بود بتواند. دوباره آذر را با دو فرمان دور زد و برگشت به سمت آب. به افسر گفت: «البته خب بِچامَم نگرانن…» و افسر سکوت کرده بود. «حَجخانوم» دوباره به تیر پرتابیاش فکر کرد: «خدا مَرگم بدِد!». یاد مرگ از وقتی «حَجاقا» رفته بود بیشتر آمده بود توی زندگیاش. فکر میکرد که چقدر دنیا کوتاه است و پنجاه و چند سال زندگی مشترک مثل باد گذشته و مانده چند صباحی بدون «حَجاقا» که آن هم تمام میشود. خودش را دلداری میداد به حجی که رفته بود. زمانی که باید از «حَجاقا» رو میگرفت و از امر خدا هم خجالت میکشید و میترسید خداینکرده روی حرف شوهرش حرف زده باشد. «حَجاقا» پا که به چهل گذاشت، بیآنکه مکه رفته باشد «حَجاقا» شد؛ چهل سال خیلی بود برای یک مرد پیلافکن همهکاره. اما او وقتی «حَجخانوم» شد که توی سیوهشت سالگی شش شکم زاییده بود و سه تا بچه داشت و سرش شلوغ بود. و حالا وقتی بدون وجود «حَجاقا» نشسته بود کنار دست مرد غریبه و داشت امتحان رانندگی میداد هم مشهدی بود، هم کربلایی و هم بیشتر از همه و برای همه حتی «حَجاقا»، «حَجخانوم».
آذر که به آخر رسید زاینده رود پر از آب بود. پیچید تا به سمت سیوسهپل برود. یک چشمش به آب بود و چشم دیگرش به جلو. با «حَجاقا» هیچوقت «لبی آب» نیامده بود و زمانی که با «دوسام» میآمد رود خشک خشک بود. بعد از مدتها این اولین باری بود که رود را پرآب میدید. چیزی توی رگهایش شره کرد. چیزی که ترکیبی از شوق و تحسین بود. داشت به تنهایی آب را فتح میکرد. داشت چیزی یاد میگرفت و داشت تجربه میکرد. چشمش که به سیوسهپل افتاد، حس دیدن امامزادهای مستجابالدعوه را داشت. میدان انقلاب را که رد کردند افسر گفت دنده عقب بگیرد. دست گذاشت روی صندلی شاگرد و به پشت سرش نگاه کرد. صبح با اسنپ رفته بود باغ رضوان، زیارت عاشورا خوانده بود و زیارت عاشورا که تمام شده بود، مفاتیح را گذاشته بود توی کیفش، چادر را پیش رو کشیده و زیر چادر مقنعه چانهدار مشکی را درآورده بود. بعد روسری گلبهیای را که بچههایش به مناسبت چهلم «حَجاقا» آورده بودند سر کرده بود و کلیپس نگینداری را که از بچهها پنهان کرده بود زده بود زیر چانه. چادر را کمی عقب داده بود، «رَنگِشا دوس میدارین حَجی؟» توی ذهنش چرخ خورده و «خدا رَحمِتِدون کونِد حَجاقا» از دهنش بیرون آمده بود. بعد نگاهی کرده بود به قبرهای خالی قطعه و یادش افتاده بود قبر «حَجاقا» دو طبقه است و روزی باید توی طبقه دوم همین قبر بخوابد. به «حَجاقا» نگفته بود امتحان رانندگی دارد و حتی نخواسته بود برایش دعا کند. حالا توی دندهعقبگرفتن فاتحه فرستاد به روح «حَجاقا» شاید که از دلش دربیاید.
افسر دست زد روی داشبورد که یعنی بس است، بعد «حَجخانوم» پارک کرد و توی یک ششضلعی محصور چشم دوخت به افسر. افسر نگاه انداخت به «حَجخانوم» و زیر برگه را امضا زد: «خب…خانومِ…چی چی بود اسمی کوچیکِدون؟» لبخند صورت «حَجخانوم» را روشن کرد.