«جانی»؛ داستان کوتاهی از پاتریک مودیانو نویسنده فرانسوی برنده نوبل ادبیات
با خوانشهایی از مونا رستا، الهامه کاغذچی و سمیه مهرگان

گروه ادبیات و کتاب: پاتریک مودیانو (۱۹۴۵، بولونی) در سال ۲۰۱۴ صدوهفتیمن جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. آکادمی نوبل سوئد به دلیل «وصف هنرمندانه سرنوشت انسانها و بازنویسی استادانه سالهای اشغال فرانسه توسط آلمان نازی» مودیانو را شایسته نوبل دانست. مودیانو علاوه بر نوبل، تقریبا تمامی جوایز ادبی فرانسه را نیز دریافت کرده: جایزههای فئنِون و روژهنیمیه برای رمان «میدان اِتوال»، جایزه بزرگ آکادمی فرانسه برای رمان «بولوارهای کمربندی»، و جایزه گنکور برای رمان «خیابان بوتیکهای خاموش». همچنین مودیانو در سال ۲۰۱۲ موفق به کسب جایزه دولتی اتریش برای ادبیات اروپا و در سال ۲۰۱۰ برنده جایزه دلدوکای انستیتوی فرانسه را برای یک عمر تلاش حرفهای خود شد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «جانی» نوشته پاتریک مودیانو است که تصویری از فرانسه اشغالی سالهای دهه چهل را نشان میدهد.
***

ترجمه از نادیا حقدوست
جانی
آن تابستان هوای پاریس خوب بود و جانی بیستودو ساله. اسم واقعیاش کورت بود، اما بهخاطر شباهتش به جانی ویسمولر از دوران نوجوانی جانی صدایش میزدند. تازه، خودش هم عاشق این ورزشکار و ستاره سینما بود و تحسینش میکرد. جانی علاقه خاصی به اسکی داشت و در آن خوب بود، زمانی که با مادربزرگش هنوز در اتریش زندگی میکردند و نزد مربیان باشگاه اسکی سن آنتون یاد گرفته بود. میخواست اسکیباز حرفهای شود.
حتی رویایش محقق شده بود و نقشی در یک فیلم کوهستانی به او پیشنهاد شد و پایش را جای پای ویسمولر گذاشت و از همان مسیرها عبور کرد. مدتی پس از فیلمبرداری، او و مادربزرگش مجبور شده بودند به دلیل آنشلوس (پیوستن دولت فدرال اتریش به امپراتوری آلمان نازی) اتریش را ترک کنند.
هر شب حدود ساعت هشتونیم در ایستگاه مترو «پسی» از قطار پیاده میشد. انگار به ایستگاه قطار کوچک یک مرکز توریستی دارای چشمه آب گرم یا ترمینال قطار کابلی رسیده باشد. در «پسی» -همان منطقهای که مونت کارلو را به ذهن میآورد- از پلههای یکی از ساختمانهای مشرف به میدان «البنی» بالا میرفت.
در آخرین طبقه ساختمان، زنی سکونت داشت که پانزدهسالی از او بزرگتر بود. اسمش ارلت دالوین بود. آوریل همان سال در تراس یک کافه در خیابان دلسر باهم آشنا شده بودند.
برایش گفته بود که متاهل است و همسرش افسر نیروی هوایی است و از شروع جنگ دیگر خبری از او به دستش نرسیده. گمان میکرد باید در سوریه یا لندن باشد. روی پاتختی، عکس یک مرد در قاب چرمی خودنمایی میکرد؛ خوشچهره بود با سبیلی باریک و لباس یکسره نیروی هوایی بر تن داشت، ولی عکسش بیشتر به بازیگران سینما میمانست. پس چرا روی پلاک مسیرنگ جلوی در ورودی فقط اسم ارلت دالوین حک شده بود؟
افکارش را جمعوجور کرد و در این موارد پرسشی نکرد. زن کلید آپارتمانش را به او داد و اغلب عصرها که او وارد خانه میشد با لباس راحتی روی کاناپه اتاق نشیمن دراز کشیده بود و همیشه هم فقط به کنسرتو راخمانینف گوش میداد و میگذاشت موسیقی ساعتها، بارها و بارها تکرار شود. آن مدل دستگاه پخش صوت آمریکایی بازوی پخش اتوماتیک داشت.
زنی بلوند با چشمهایی سبز و پوست بسیار لطیف بود و با اینکه پانزده سال از جانی بزرگتر بود به جوانی او به نظر میرسید و انگار همسنوسال بودند. سرزنده و شاداب و گرممزاج بود.
همیشه حوالی ساعت هشت شب همدیگر را میدیدند. در طول روز آزاد نبود و باید صبح زود خانه را ترک میکرد. خیلی دلش میخواست از کار او سردربیاورد و بفهمد روزها در غیاب او چه میکند و کجا میرود، اما از پاسخدادن به پرسشها طفره میرفت. یک شب که کمی زودتر از موعد به خانه او رسیده بود در غیابش به وارسی کشوها مشغول شد و رسیدی مربوط به وام شهرداری خیابان پیر شارون پیدا کرد و متوجه شد یک انگشتر، یک جفت گوشواره و یک گل سینه هم گرو گذاشته است. برای اولینبار عطر ملایم مدهوشکنندهای به مشامش رسید. این بوی تریاکمانند که در تمام فضا پراکنده بود از کجا میآمد؟ از اثاثیه یا از گرامافون یا از قفسههای خالی یا شاید از عکس خلبان قلابی در قاب چرمی؟

گیج شده بود، خودش هم اوضاع و احوال درستی نداشت. دو سالی میشد که از پاریس بیرون نرفته بود، از همان ماه مه سال ۱۹۴۰ که مادربزرگش را تا سننزر همراهی کرده بود. مادربزگش بلیت آخرین کشتی به مقصد آمریکا را گرفته بود و خیلی سعی کرد تا متقاعدش کند که همراهش برود. حتی ویزا هم داشت، ولی زیر بار نرفته بود و در پاسخ گفته بود ترجیح میدهد در پاریس بماند و نمیتواند ریسک کند. پیش از اینکه مادربزرگش سوار کشتی شود مدتی کنار هم روی نیمکتی در میدان مجاور سکوی بارگیری نشسته بودند.
گیج شده بود، خودش هم اوضاع و احوال درستی نداشت. دو سالی میشد که از پاریس بیرون نرفته بود، از همان ماه مه سال ۱۹۴۰ که مادربزرگش را تا سننزر همراهی کرده بود. مادربزگش بلیت آخرین کشتی به مقصد آمریکا را گرفته بود و خیلی سعی کرد تا متقاعدش کند که همراهش برود. حتی ویزا هم داشت، ولی زیر بار نرفته بود و در پاسخ گفته بود ترجیح میدهد در پاریس بماند و نمیتواند ریسک کند. پیش از اینکه مادربزرگش سوار کشتی شود مدتی کنار هم روی نیمکتی در میدان مجاور سکوی بارگیری نشسته بودند.
در پاریس اطراف استودیوهای فیلمسازی پرسه میزد شاید بتواند نقشی بگیرد. ولی باید مجوز کار میداشت که مطلقا به یهودیان تعلق نمیگرفت. بخصوص به او که از یهودیان خارجی هم بود.
به ریسینگکلاب هم سر زده بود که ببیند مربی تنیس، شنا یا حتی مربی نرمش احتیاج دارند یا نه. تلاش بیحاصل. تصمیم گرفته بود زمستان را در یک ایستگاه اسکی بگذراند تا شاید آنجا شغل مربیگری برای خود دستوپا کند. ولی چطور باید محدودهای آزاد برای تمرین پیدا میکرد؟
از طریق یک آگهی موفق شد به عنوان مانکن کلاههای مورتون استخدام شود. محل کارش استودیویی در بلوار دلسر بود و اتفاقا در مسیر بازگشت از همانجا ارلت دالوین را ملاقات کرد. هر بار با کلاهی متفاوت در شکل و رنگ از برند مورتون از او عکس میگرفتند؛ نیمرخ، تمامرخ، سهرخ. از آنجا که کلاه باعث میشود عیب و ایراد صورت بیشتر خودنمایی کند، برای پذیرفتهشدن در چنین شغلی باید چهرهای بینقص داشت: بینی صاف، چانهای خوشفرم و بخصوص طاق ابروی متقارن و خوشحالت. فقط یک ماه در این کار دوام آورد و بعدش اخراج شد.
مجبور شد یکییکی اثاثیه آپارتمان کوچک خیابان ژنرال بلفوریه که با مادربزرگش آنجا زندگی میکرد بفروشد. با افسردگی و نگرانی روزگار میگذراند. در این شهر هیچ کاری از دستش برنمیآمد. به شدت گرفتار شده بود. چارهای نداشت باید عازم آمریکا میشد.
ولی پیش از آن برای اینکه روحیهاش را حفظ کند تصمیم گرفت رشته ورزشی مورد علاقهاش را دنبال کند. هر روز صبح به استخر دلینیی میرفت و حدود هزار متر شنا میکرد. ولی از بس خودش را بین زنان و مردانی که بیتفاوت حمام آفتاب میگرفتند تنها احساس میکرد خیلی زود شنا را هم کنار گذاشت و دیگر استخر نرفت. درمانده و از پاافتاده در آپارتمان محقر و خالی خیابان ژنرال بلفوریه منتظر زنگ ساعت هشت میشد تا عازم خانه ارلت دالوین شود.
چرا بعضی شبها دلش نمیخواست این لحظه از راه برسد؟ دلش میخواست در خانه تنها باشد و پنجرهها را هم کاملا ببندد. احساس میکرد نمیتواند با کسی حرف بزند و با آدمها ارتباط برقرار کند. قادر نبود از جایش بلند شود و از خانه بیرون برود. فردای آن روز، آشفته و اصلاحنکرده به دیدار خانم دالوین رفت. سرزنشش کرده بود و گفته بود که نگرانش شده و اینکه مرد جوان خوشتیپ و باشخصیتی مثل او هرگز نباید از خودش غافل شود.
در ملاقاتهای بعدی هوا گرم بود و آسمان هنوز روشن، پس پنجرهها را باز میگذاشتند و کوسنهای مخمل کاناپه را روی تراس کوچک میچیدند و تا دیروقت آنجا مینشستند. در آخرین طبقه ساختمان مجاور تراسی مثل مال آنها وجود داشت که چند نفر آنجا بودند و صدای خندههایشان میآمد.
برای آینده برنامهریزی میکردند. جانی همچنان از برنامههایش در مورد ورزشهای زمستانی حرف میزد. ارلت دالوین شناخت زیادی از کوهستان نداشت. فقط یکبار به سستریر رفته بود و خاطرات خوشی از آنجا داشت. چرا دوباره باهم به آنجا نروند؟ جانی اما به سوئیس فکر میکرد.
یک شب که هوا خوب بود تصمیم گرفت به جای ایستگاه «پسی» که طبق عادت همیشه آنجا پیاده میشد در ایستگاه تروکدرو پیاده شود. بهاینترتیب میتوانست از مسیر پارک تا ایستگاه پسی و خانه ارلت دالوین پیادهروی کند.
بالای پلههای مترو که رسید ردیفی از ماموران پلیس در پیادهرو انتظارش را میکشیدند. از او اوراق شناسایی خواستند. همراهش نبود. او را به سمت ماشین حمل زندانیان که کمی آنطرفتر پارک شده بود هل دادند. سایه چندین نفر در آن دیده میشد.
باز هم یکی از همان دستگیریهای جمعی که از بهار شروع شده بود. کاروانهایی که بهطور مرتب یکی پس از دیگری راهی آشویتس میشدند…
***
خوانش داستان «جانی» نوشته پاتریک مودیانو

مونا رستا
علیه سرنوشت
پاتریک مودیانو از شاخصترین چهرههای معاصر ادبیات فرانسه است. او که علاوه بر نوشتن داستان کوتاه و رمان، دستی هم بر آتش سینما دارد جوایز معتبری را از آنِ خود کرده که از میان آنها میتوان به نوبل ادبیات اشارهکرد. آکادمی نوبل مودیانو را بهسبب آنچه وصف هنرمندانه سرنوشت انسانها و بازنویسی استادانه سالهای اشغال فرانسه به دستِ آلمانِ تحتِ تسلطِ نازیها توصیف میکند، برگزید و این دقیقا همان وضعیتی است که میتوان در توصیف داستان «جانی» نیز بهکار برد.
«جانی» برشی از زندگی تراژیک جوان یهودیِ بیستودوسالهای بهنام «کورت» است که بهواسطه شباهت به جانی ویسمولر ورزشکار و ستاره سینما، از دوره نوجوانی «جانی» خوانده میشد. جانی که رو به پیشرفت داشت، درحالیکه مشغول یادگیری حرفهای ورزش اسکی در ارتفاعات اتریش و نزدیکشدن به پروژههای سینمایی بود، در آستانه جنگ دوم جهانی مانند بسیاری دیگر با خلافآمد رویاهایش مواجه و با پیوستن دولت فدرال اتریش به امپراتوری آلمان نازی، ناگزیر از ترک آنجا به همراه مادربزرگش شد. داستان ولی در روزهای اقامت پاریسی او جریان دارد؛ درحالیکه مادربزرگ در میانه این مسیر از او جدا شده و جانی با زنی به نام ارلت دالوین که پانزده سال از خودش بزرگتر است روزگار میگذراند.
داستان کوتاه «جانی» با وجود اختصار، دربردارنده و انعکاسدهنده شاخصترین ویژگیهای جهان داستانی نویسندهاش به شکلی کمینه است و با ابعاد ساختاری و بافتاری مخصوص به خود در حال تکرار و تاکید بر همان نگرش و مضامینی است که مودیانو در سایر آثارش به آنها میپردازد. او در قالب ساختاری ساده و به دور از پیچیدگیهای فرمیک به یکی از بینهایت سرگذشتهایی میپردازد که ممکن است در دوران جنگ دوم جهانی و در بستر فرانسه اشغالشده رقم خورده باشد. بهدنبال فرانسه اشغالی، پای پاریس زیبا هم به میان میآید، با این توضیح که پاریس در داستانهای مودیانو اگرچه حضوری تمامقد ولی با تیرهترین چهره خود دارد. جانی در غیاب مکرر پدر و مادر که مودیانو معمولا در داستانهای خود برای کاراکترهایش رقم میزند با مادربزرگش زندگی میکند و به همراه اوست که وادار به ترک اتریش میشود. اما با وجود اصرارهای مادربزرگ زیرِ بارِ ادامه مهاجرت نمیرود و ترجیح میدهد بدون خطرکردن در پاریس بماند. با جداشدن از مادربزرگ است که پازل تنهایی جانی کامل میشود تا در ادامه، آنگونه که نویسنده میخواهد به مقوله هویت گره بخورد. به این معنا که اگر بتوان تنهایی ِجانی را بیگانهشدن او از دیگران توصیفکرد، داستان در ادامه به شکلی پیش میرود که او با دورشدن و از دستدادن هویتش در حال بیگانهشدن با خود است و این همان فرایندی است که مودیانو در اغلب داستانهایش به تصویر میکشد.
داستان «جانی» از رمزورازهای معمولِ داستانهای مودیانو هم خالی نیست. ارلت دالوین زنی بلوند با چشمهایی سبز و پوستی لطیف است که یکونیم دهه از جانی بزرگتر است، ولی به تصریح نویسنده همسنوسال بهنظر میرسند. ارلت خود را همسر یک افسر نیروی هوایی که از آغاز جنگ دوم ناپدید شده معرفی میکند، ولی جانی همیشه به عکس همسر او که در قاب چرمی و روی پاتختی خودنمایی میکند، به چشم یک بازیگر سینما نگاه میکند و از خود میپرسد چرا روی پلاک مسیرنگ جلوی در نامی از این مرد در کنار همسرش حک نشده. بااینحال، هیچوقت سوالی در این مورد یا موارد دیگری که ذهنش را مشغول کرده، نمیپرسد: «همیشه حوالی ساعت هشت شب همدیگر را میدیدند. در طول روز [ارلت] آزاد نبود و باید صبح زود خانه را ترک میکرد. [جانی] خیلی دلش میخواست از کار او سردربیاورد و بفهمد روزها در غیاب او چه میکند و کجا میرود، اما [ارلت] از پاسخدادن به پرسشها طفره میرفت.» چرخیدن افکاری از این دست در ذهن جانی و رفتار مشکوک ارلت بذر گمانی را در ذهن خواننده میکارد مبنی بر اینکه آیا ارلت با وامی که از شهرداری خیابان پیر شارون گرفته و با انگشتر و گوشواره و گل سینهای که گرو گذاشته در سرنوشتی که برای جانی رقم میخورد نقشی داشته است یا نه؛ نقشی از آن دست که مودیانو به پدرش در زندگی واقعی نسبت داده و در جایگاه مضمونی مکرر در داستانهای مختلف خود به آن پرداخته است. فرانسویهایی که با پلیس مخفی آلمان همکاری یا در آن اشتغال دارند و جابهجا در داستانهای مودیانو به چشم میخورند از همین واقعیت در زندگی شخصی او برآمدهاند.
بهاینترتیب است که نوبلیست هفتادوپنجساله فرانسوی در داستان کوتاه «جانی» به زندگی یهودی جوانی میپردازد که در یکی از تاریکترین دوران تاریخ فرانسه میگذرد و آن را با تردیدی که هنرمندانه به جان خواننده انداخته پایان میدهد؛ تردیدی از آن نوع که با پایانیافتن داستان هم پایان نمیپذیرد.
***
خوانش داستان «جانی» نوشته پاتریک مودیانو

الهامه کاغذچی
بیگناهی
پاتریک مودیانو تصویر گر کلمات سحرانگیز است. قصهگوی کوچهپسکوچههای پاریس که حوادث و خاطرات فراوانی را از سر گذراندهاند. از شبنشینی عشاق در کافههای کوچک و بزرگ شهر تا جانبهسرشدن سنگفرشهای تاریخیاش در گیرودار انقلاب فرانسه و جنگ جهانی. شهری رویایی که عشق و خون و جنون را باهم مزه کرده است. داستانهای مودیانو در عین پیچیدگی، شاعرانه و در عین شاعرانگی تلخ و تفکربرانگیز است. وجود لایههای مختلف در فرم و محتوای آثار وی سبب دشواری ترجمه آنها شده و به این جهت در جهان آنقدرها شناختهشده نیست. مودیانو تاکنون جوایز بیشماری را کسب کرده و در شصتونه سالگی توانسته برنده جایزه پرافتخار نوبل ادبیات بشود. مودیانو در بسیاری از آثارش درگیر جنگ جهانی و جنایات گشتاپو بوده است، اما در سالهای اخیر نشان داد که در نگارش داستانهای جنایی و پلیسی هم بسیار توانمند و درخشان است. آنطور که خود او در کتاب «من پاتریک مودیانو هستم» بدون پرده به زندگی ناکردهاش پرداخته است: به بچگی غمبار و مرگ تنها برادر که تکاندهندهترین خاطره زندگی او را رقم میزند؛ حسرتی ویرانکننده که هنوز آن را به دوش میکشد.
داستان «جانی»، داستان فناشدن آدمهای معمولی است که فرصت نمیکنند خودشان باشند و دنیا با آنها بر سر ناسازگاری است. آدمهای تنهایی که بیگناه درگیر جنگ میشوند و به همان سادگی زندگی کوچک و محدودشان به فنا میرود!
جانی جوان بیستودو سالهای است که هیچکس او را با نام اصلیاش یعنی (کورت) صدا نمیکند و داستان در شروع خبر از مواجه مخاطب با شخصیتی سردرگم میدهد که به پاریس نقلمکان کرده. در پاریس هوا خوب است و همهچیز خیلی معمولی پیش میرود، اما نه برای یک یهودی مهاجرکه پس از پیوستن دولت اتریش به آلمان نازی، مجبور به ترک زندگی کمحاشیه و تنهایش شده! جانی کپی دست دوم یک هنرپیشه و ورزشکار مشهور است و به همین جهت آرزو دارد مانند نامش که از هنرمند محبوبش – جانی ویسمولر – وام گرفته، پلههای ترقی را با ستارهشدن در عالم ورزش و سینما طی کند. او اسکیباز قهاری است و همین امر سبب میشود که مورد توجه اهالی سینما قرار بگیرد و درست زمانی که تنها یک پله با موفقیت فاصله دارد، زندگیاش دستخوش جریانات جنگ میشود و با رویاهایش خداحافظی میکند.
پس از آن، آنچه برای جانی باقی میماند، دربهدری، فراق، فقر و ترس از بیهویتی است! جانی به دلیل فقدان امنیت و ثبات، دلبسته زنان بزرگتر از خودش میشود. مادربزرگ تنها خویشاوند او و زنی که پانزده سال بزرگتر است. پاریس روزهای پرتبوتاب جنگ جهانی دوم را پشت سر میگذارد و زندگی مردم در سایهای از ترس جنگ و اسارت در اردوگاههای مرگ میگذرد. در این میان تلخترین سرنوشت را یهودیانی دارند که تاریخ بزرگترین نسلکشی بشری را برای آنها رقم زده است. در چنین روزهای مبهمی عشق نجاتبخش نیست. جانی جوان برای گذران زندگی آشفتهاش به هر کاری دست میزند، از مدلشدن برای شرکت کلاهدوزی تا مربیگری ورزش. اما تلاش او بینتیجه است. استیصال قهرمان خاکستری داستان را رها نمیکند و حتی شناکردن در میان مردم بیتفاوت مرهمی بر اندوه او نیست.
نویسنده داستان، آشفتگی و تباهی آدمهای بیگناه و به حاشیه راندهشده را با کلافگی و بیپناهی جانی درهم میآمیزد و صحنههایی خلق میکند که در داستانی کوتاه مخاطب را به چالش کشیده و احساس همذاتپنداری را در او برمیانگیزد و با طراحی معماگونه تاثیر اثر را چند برابر میکند. درنهایت این سرنوشت است که آدمی را از شهری به شهر دیگر میکشاند وآینده او را رقم میزند. از اتریش تا پاریس و… درنهایت آشویتس! جاییکه کمتر کسی از آن زنده بیرون آمد!
جانیِ جوان مادربزرگش را به آمریکا میفرستد، اما خودش پاریس را ترجیح میدهد. از شدت فقر مجبور به فروش اسباب خانهاش میشود و درست هنگامی که تصمیم به ترک پاریس میگیرد، زندگی بازی تازهای را از آستین بیرون میکشد! اما چرا؟ سوالهای بعدی یکی پس از دیگری ذهن خواننده را به چالش میکشد. مرد درون قاب عکس چه کسی است؟ چرا زن جواهراتش را گرو گذاشته است؟ بوی مدهوشکننده عطر از کجاست؟ و درنهایت چه کسی گرادِ مرد جوان را به پلیس داده است؟ آیا زن جاسوس آلمان نازی است؟ مودیانو مانند طراحی عمل میکند که طرحش را روبهروی شما گذاشته تا رنگش کنید. او داستانی ساده طرح میکند، سپس شما را در دنیایی از تخیلات و چراییهای پرشمار رها میکند تا با کمک ذهنتان داستان را سر هم کنید. کار او در حقیقت این است که تکههای پازل را جلوی شما بریزد، اما اینکه تا چه حد موفق به تکمیل آن بشوید کاملا به خودتان بستگی دارد!
***
بازخوانی

سمیه مهرگان
مودیانویِ خیابانِ بوتیکهای خاموش
پاتریک مودیانو نویسندهای است که به گفته آنری روسو، «عصاره نسل خویش» است برای نشاندادن تاثیر جنگ جهانی دوم بر نسلهای بعدی؛ نسلی که شاهدی عینی ندارد. مودیانو درست یک سال پس از آزادی فرانسه و همزمان با پایان جنگ دوم به دنیا آمد (۳۰ زوییه ۱۹۴۵) و بیستوسه سال بعد با «میدان اتوال» -آنطور که خودش نیز میگوید- گوشههایی از این واقعیت را بیان کرد تا علیه فراموشی بجنگد:
در ژوئن ۱۹۴۲ افسر آلمانی شتابزده به سمت مرد جوانی میدود و میپرسد:
«آقا ببخشید میدان اتوال کجاست؟»
مرد جوان سمت چپ قلبش را نشان میدهد.
این روایت یهودی که در ابتدای کتاب «میدان اتوال» آمده، تصویری است از سی اثر مودیانو از سال ۱۹۶۸ تا ۲۰۱۴ که سرانجام او را به نوبل ادبیات رساند؛ آنطور که آکادمی نوبل نیز بر آن صحه گذاشت: «مودیانو رمان به رمان توانانیاش را در استفاده از اسنادسازی غیرزیستی، شماره تلفن قدیمی، آدرس خیابانها توسعه بخشیده، تا گذشته را با ورود به زندگی و شهری پاریسی با صدایی تنها پیوند بزند.»
مودیانو از طریق نامهای بیشماری که در آثارش هست، از نام خیابانها تا محلهها، از نام شهرها تا کشورها، از پلاک خانهها تا سن آدمها، از نام برندها تا نام آدمها، مدام علیه فراموشی مینویسد تا به یاد بیاورد، فراموش نکند، و زندگی کند. شاید به همین دلیل او را باید نویسندهای علیه فراموشی نامید. او درست یک سال پس از آزادسازی فرانسه به دنیا آمد. روزی که تا خیلی بعدتر هنوز میتوانستی اثرات جنگ را از در و دیوار شهر و کوچه و خانهها و آدمها ببینی. و ببینی…
مودیانو در این راه چهلوشش سالهای که او را به نوبل ادبیات رساند، آدمهای بسیاری را در این خیابانها و کوچهها و خانهها ملاقات کرد و سپس آنها را که دیگر حالا بخشی از خودش شده بودند، به کمک تخیلش، در متنِ داستانهایش رها کرد تا علیه فراموشی قیام کنند. یکی از مهمترین آنها «گی رولان» قهرمان کتاب «خیابان بوتیکهای خاموش» (ترجمه فارسی: ساسان تبسمی، نشر افراز) است که میتوان شاهکار و بهترین اثر مودیانو به شمار آورد.
«خیابان بوتیکهای خاموش» در سال ۱۹۷۸ منتشر شد و برای مودیانو جایزه گنکور را به ارمغان آورد تا بعدها راه را برای دریافت نوبل او هموار کند. آکادمی نوبل سوئد به دلیل «وصف هنرمندانه سرنوشت انسانها و بازنویسی استادانه سالهای اشغال فرانسه توسط آلمان نازی» مودیانو را شایسته نوبل ۲۰۱۴ دانست؛ تصویری که در خیابان بوتیکهای خاموش نیز نمودی عینی دارد.
در «خیابان بوتیکهای خاموش»، شخصت اصلی رمان گی رولان کارآگاه خصوصی که حافظهاش را در دوران حمله نازیها به فرانسه از دست داده، در سال ۱۹۷۴ با عکسی از گذشته در دست، روی ردپاهای نامفهوم گذشته قدم برمیدارد و دنبال هویت خود میگردد. مودیانو در این رمان تارهایی بین گذشته و حال میبافد و نوعی نوستالژی را به تصویر میکشد که بین خاطره و فراموشی شناور است. گی رولان در مسیر دستیابی به هویتش، هربار با تکهای از پازل هزارتکهاش که سرنخ او برای رسیده به «خویش» است مواجه میشود که او را به هزارتوی دیگری میکشاند که از باز آن به هزارتوی دیگری رهنمون میشود و درنهایت سرگردان بین این هزارتوها، با عکسی در دست…
در بخشی از داستان میخوانیم:
«کلید خاموشی برق را زدم، اما بهجای خروح اوت، چند لحظهای در تاریکی اتاق ماندم. بعد از نو، روشن کردم و دوباره خاموش. و برای سومینبار، روشن… و بعد خاموش… انگار این عمل برانگیزنده چیزی در من بود: خود را در حال خاموشکردن اتاقی میبینم کموبیش هماندازه این دفتر، ولی ناتوان از تخمین درست زمانی، انگار این حرکت و ژست را هر شب، در یکساعت مشخص تکرار میکنم. پرتوی چراغ فانوسیهای خیابان نیل، برق خاصی روی چوب میز و صندلی دفتر اوت انداخته است. من هم باید زمانی، پس از خاموشکردن چراغ اتاقم، چند لحظه بیحرکت برجا میماندم، انگار به دلیلی از بیرونرفتن میترسیدم. جلوی دیوار ته اتاق، یک کتابخانه ویتریندار، یک شومینه از مرمر خاکستری زیر آینه دیواری، میزی با چندین کشو و یک کاناپه در نزدیکی پنجره، که هرازگاه دراز کشیده و اغلب مطالعه میکردم. یادم هست پنجره رو به خیابان خلوتی باز میشد پر از درختان تبریزی… من تکوتنها هستم. باز هم، ترسی بر جانم افتاده، ترسی که هربار هنگام عبور از خیابان میرابو، به دلایلی دچارش میشوم… و این حالا که در دوقدمی هدف و نقطه پایانی هستم، تاسفزاست. پس مهمتر از هرچیز، باید با گامهای منظم تا آخر بروم…»