مروری بر نمایش «جیرجیرک، نسخه پاراجانف»، به نویسندگی و کارگردانی آرش سنجانی/ مرداد و شهریور ۱۳۹۹/ تماشاخانه سپند
زیستن در شبکۀ نامتناهی وجود دیگران
سعیده امینزاده
انسان همواره تشنۀ کندوکاو در دنیای درونی خویش است. مشتاق شناختن ظرایف وجودی خود است و همیشه برای ترسیم چشماندازی از خویشتن نظریهها خلق میکند و فلسفهها میبافد. عطش دیدن نسخهای کاملاً مشابه از خود دارد. شاید همین انگیزۀ عمده او برای تولید نسل است. اما گاهی گام را از دیدن خود در دیگری فراتر هم مینهد و برای تناسخ و اشکال مختلف آن به دنبال توجیه منطقی است. نمایش «جیرجیرک» از همین اشتیاق انسان میگوید.
در دراماتورژی «جیرجیرک» تلاش شده است که بیش از بیان کلامی، از زبان بدن برای روایت کمک گرفته شود، چون ابزوردیتهای که در مونولوگهاست به تنهایی نمیتواند تمامی بار عطش و التهاب شخصیتهای داستان به نمایش بگذارد. این است که حرکات و اشارات باید به کمک بازیگران بیایند. حتی وقتی قرار است رئالیسم جادویی در روایت وارد شود، این کلام نیست که نشانش میدهد، بلکه این تلفیق اکسسوار و حرکات بدنی بازیگران است که آن را به تصویر میکشد. مثلاً صحنههایی که مربوط به مردی جهاندیده است که قادر است درون خود را به آدمها نشان دهد، با پاهای بلند چوبی و عرشۀ مرتفع کشتی که مرد روی آنها ایستاده و گویی به تمامی افقها اشراف دارد طراحی شده است. در صحنهای دیگر تمامی مراحل رشد جنین و تولد او در قالب حرکات پرپیچوخم بازیگران برای تماشاچی ترسیم میشود. کشتیای که همواره در میانۀ صحنه قرار دارد نیز به جریان مدام زندگی تأکید میکند و مسافرانی در آن تبوتاب کشف خویشتن و کشف دیگری درخود را تجربه و به مخاطب منتقل میکنند.
اما گرچه بنمایۀ نمایش تناسخ است، آدمها از تنهایی و وسواس خویش هم کم حرف میزنند. گاهی نیز از نسلکشیهایی میگویند که تلاش دیکتاتورها بوده تا آدمهایی مطیع و سرسپرده و شبیه هم را باقی بگذارند و تفاوتهای انسانی را از بین ببرند. در میان قصههای مختلف، به کرات از پل پوت، صدام و میلوسویچ یاد میشود. نمادهایی از نسلکشی که انگیزهشان تنها یکدست کردن مردمشان بوده است. حال آنکه روح دگراندیشان سرکوبشده همیشه به شکلی خزنده در تمامی آدمهای دیگر جریان داشته است. بزرگترین مثال برای چنین آدمهایی در این نمایش، پاراجانف است. او در تن آدمی دیگر زنده میشود. شخصیتی که خود را نسخهای دیگر از پاراجانف میداند از تکرار روح او، با تمامی متعلقاتش در خود میگوید. اما این تکرار، حتی فراتر از یک تناسخ ساده است؛ نوعی عینیت یافتن دوبارۀ یک روح است، حتی وقتی میزبان و مهمان دو موجود زندۀ متفاوت و بسیار دور از هم باشند. همزادها گاهی با هم در صحنه حاضر میشوند. گویی هر دو مثل دو جنین از یک روح به مثابه یک بند ناف تغذیه میکنند و وقتی یکی سهم بیشتری دارد، آن یکی خود به خود از بین میرود، یا در اولی به شکلی استحاله میشود. اما هیچگاه انقراضی به شکل مطلق رخ نمیدهد. همیشه نسخهای دقیقاً مشابه از آدمها وجود دارد که جایگزین آنها شود. حتی پاراجانف هم همیشه نسخهای عینی از خود دارد. آدمها سلسلهوار همیشه در هم زندگی میکنند.
مثالی تراژیک از زیستن آدمها در درون یکدیگر اتفاقی است که برای یکی از شخصیتهای زن نمایش میافتد. سه مرد به زنی که مسافر ماشین آنهاست تجاوز میکنند. زن پس از آن اتفاق، برای سالها تنها با تصویر سه مرد میتواند خود را تعریف کند. گویی بیآنها او موجودی نباتی و عاری از روح است. تلاش زن همیشه این است که از وجود آن سه نفر در درون خود خلاص شود، اما آنها آنقدر با وجود او عجین شدهاند که زن در فوبیایی کُشنده، جدایی از آنها را مرگ خویش میبیند.
اما شاید محور اصلی نمایش «جیرجیرک» همان ترس از تنهایی باشد. ترسی که برای التیام، نیاز به حضور کسی دارد. این حضور گاهی با زیستن در وجود دیگری تأمین میشود و گاه با تخیل زیستن موجود دیگری در خود. اما انگار زاد و ولد کمکی به کاهش این ترس نمیکند و حتی به آن دامن میزند. برای همین کوشش جیرجیرک برای تولید نسل به سخره گرفته میشود. این راهی نیست که آدمها را از تنهایی دربیاورد. راه علاج، فقط زیستن در شبکۀ نامتناهی وجود دیگران است؛ تناسخی که با تولید مثل در تضاد است. تناسخی که در دنیای شلوغ امروزی راه اصلی نجات آدمی از تنهایی است. در این نمایش هر بازیگری چندین نقش به عهده دارد و این شاید بارزترین کنایه از تناسخ باشد و آن رشتۀ بیپایانی که روح آدمها را به هم وصل میکند و به یکی مجال زیستن در دیگری را میدهد.