یادداشتی بر رمان «قوها انعکاس فیلها»؛ نوشته پیام ناصر؛ نشر مرکز
طرح وارونه
مریم عربی
نمیخواهم بگویم اسم رمان شما را دعوت به داستانی متفاوت میکند. نمیخواهم بگویم اسم رمان شما را با سبکی متفاوت روبهرو میکند. فقط میخواهم بگویم یادتان باشد رفتن همیشه راهگشا نیست. گاهی برگشتن و در جهات دیگر هرچند خلاف جهت سیرکردن، تنها راه نجات میشود. و کیست که در بحبوحه بحران به چنین رمز موفقیتی دست مییابد؟ تنها انسانهای عاصی، طغیانگر و خیالپرداز که راهها و قواعد قبل را میشکنند و طرحی دگرگون و گاه برگردان میسازند. اشتباه نکنید. طرح داستانهای خطی سالها قبل از پیام ناصر شکسته شد. چیزی که پیام ناصر بر آن یورش برد شکستن تعادل است. بله؛ تعادل. اینجاست که بهترین همنشین کسی جز سالوادور دالی نیست که بر صدر مجلس ایستاده و ناصر را با یک چشمک به نوشیدنی دعوت میکند.
میدانم بلافاصله کتاب را ورق میزنید و به صفحه فهرست نگاهی میاندازید. کوتاه و مختصر. سه فصل. تعادل تا سقوط.
تعادل، لحظه پیوند کامل با هستی است. قرار گرفتن در مسیر حرکتی که خالی از قصد باشد. یکجور عمل بیدلیل. یافتن این مسیر و حرکت در آن نیازمند گذشتن از درد است. تعادل، جمع اضداد است. جایی که احساس میشود نیروها تا حد نابودی یکدیگر پیش خواهند رفت. اما آنچه بر جای میماند سختترین قسمت آن خواهد بود. نویسنده جهان را قائل به شعور میداند. جهانی که پیامهای ارسالی به سویش را درک کرده و متناسب با آن پاسخی را هم برای ارسالکننده و هم برای کل نظام میفرستد. برای برقراری چنین ارتباطی باید اشتراکاتی بین نظام هستی و موجودات با یگدیگر وجود داشته باشد. همین است که هر جزئی از این کائنات انعکاسی از دیگری است و انعکاسی از کل نظام. چه هنرمندانه نویسنده این آرای فلسفی را در زندگی چند شخصیت تمامیتخواه و بلندپرواز به نمایش گذاشته است. داستان از یک بستر عاشقانه آرام به سمت مفاهیم عمیق حرکت میکند.
از همان سطرهای اول وقتی راوی بینام که میتواند هریک از ما باشد، میگوید «تمام آن شب مال من بود، آخر هفتهها، آخر دنیا» با خواننده قرار میگذارد با داستان یک هنرمند خیالپرداز طرف میشود. کسی که مدام خیال واقعی میسازد. این خیال را رشد میدهد بزرگ میکند و با آن زندگی میکند. راویای که از کودکی خیالاتش را واقعی میدانسته و با آنها زندگی میکرده است. او آگاهانه مسیر خیال را برمیگزیند و همین مهم نشان میدهد این داستان از داستانهای سوررئال که نویسنده خود را به جریان ناآگاهانه بیرونریزی ناخودآگاه میسپارد، متمایز است. چیزی که در این داستان به وضوح بیان میشود شکستن مرز واقعیت و خیال است و گاه درهم آمیختگی این دو.
راوی بعدِ از دست دادن نورا تازه فهمیده که ناآگاهانه پیام هستی را رد کرده است. بعد از این فشار ملایم، انتخاب شخصیت مرموز و همهچیزدان سمیر که از هر دری حرفی را به در دیگر پیوند میزند، برای راوی دل از دست داده شروع حرکت است. ابتدای مسیر دست از همه جا بریدن و سر در گریبان خویش فرو بردن است؛ رو آوردن به خیال. کاری که راوی از سالها پیش با به دست آوردن کتابی شگفت بار دیگر با آن مأنوس شده است.
سه دسته شخصیت جهان داستان راوی را پیش میبرند: پیران شوریده سر، جوانان خیالساز و تابلوهای سهگانه. دنیای او را سه پیر میسازند. پیری کتابفروش در شهر جنگزده آبادن محله بوارده و پیری فالگیر در کافه سی و سه خیابان کارگر تهران و پیری خریدار هنر در پیچ و خم گالریهای زیرزمینی تهران. تعادل را پیر اول، خیال را پیر دوم و سقوط را پیر سوم در داستان رقم میزنند.
پیری با دندانهای سفید و سالم که راوی نوجوان خسته از جنگ را به دنیای خیالی یک کتاب قدیمی دعوت میکند. پیری اهل سیگار و اسموتی، دیوانه همیشه هوشیار که میداند چه لحظهای باید ارتباط را در هم شکسته و طرحی نو دراندازد. شیفته هیجان و جذابیت و سرشار از انرژی. پیری که تا آستانه مرگ به جاودانگی زیبایی فکر میکند، تمام تلاشش را برای حفظ زیبایی و ارج نهادن به آن میگذارد و درست لحظات پایان چون بندبازی کور همه را شگفتزده میکند. او در این روزهای آخر به کشف جاودانگی و زوال، زیبایی و فناپذیری پی میبرد.
موتور حرکت راوی سه جواناند. دختری که همان صفحات نخست راوی او را از دست داده، دل و جان در گرو او سر به وادی ذهن و خیال در پی او هوکشان میرود. دوستی بازیساز که به دنبال رسیدن به تعادل مدام بازی جدیدی خلق میکند. جوجهاردک زشت سی و نه کیلویی، ساحره ژولیده که ماه به ماه حمام نمیکند ولی تا دلتان بخواهد حرفهای ناب در مورد هنر و ادبیات و نمایش در چنته دارد که انگشت به دهان نگهتان میدارد. عرصه خیال او سه تابلوی نقاشی است. تابلوی بشارت، شام آخر و رستاخیز که هر سه به مسیح پیوند خوردهاند. حاصل این طرحهای سهگانه تابلوی قوها انعکاس فیلهای خود راوی است. تابلویی که حرف آخر را بعد از سالوادور دالی به زبان آورده. «هر طرحی را میتوان وارونه دید حتی طرح وارونه تو.»
انتخاب چنین ایده جنجالی و شکننده قواعد زندگی و یکی دانستن اجزای کائنات و حلول آنها در ادراک انسان نیاز به فرمی دارد که بتواند این حجم از ایدههای گوناگون را در خود جای بدهد. این داستان در قالببندی پستمدرن توانایی ابراز وجود مییابد. نویسنده با تکیه بر ویژگیهای فرامتنی و ارجاعات، توجه به ذهن و خیال را به خوبی در طرح کلاژ این فرم ریخته است. مرزهای خیال و واقع را محو کرده است. از امکانات زندگی واقعی شخصیتهای داستان برای ساختن جهان خیالی خویش بهره میگیرد.
چیزی که از همه بیشتر در این سبک اهمیت دارد فرار انسان مدرن است از قطعیت واقعیت. چقدر به وجود سمیر یا دوست بازیساز راوی در این داستان مطمئن هستید؟ دوست راوی همان اول از وجود زنی میگوید که نیمه شب در پارک جلوی آپارتمانشان دیده. حضور زن برای او قطعی بوده ولی برای راوی چون یک خیال واقعی در نظر گرفته میشود. در قسمتهای پایانی داستان میبینیم که خیالپردازیهای راوی تا جایی پیش میرود که نورا بعد از بیرون فرستادن مانی وقتی درمانده در پارک نشسته، متوجه مردی خیره به نقطهای میشود. نورا که به نتیجه رسیده باید به دیدار هنرمندی در شمال برود که تابلوهاش را در لحظه تولد دفن میکند، خوشحال از جلوی این مرد درمانده میگذرد. لبخندی به او میزند که سرچشمه پیدایش خیال واقعی او در ذهن این مرد که همان دوست راویست، میشود. فراموش نکردهاید که داستان نورا یک داستانی خیالی پرداخته ذهن راوی بود و چطور دوست راوی در آن حضور پیدا کرد. باز سؤال میکنم. چقدر به واقعیت داشتن دوست راوی مطمئن هستید؟ حال دیگر باید جواب را بدانید. هیچ اطمینانی در کار نیست.
نویسنده جای دیگر همین کار را با سمیر میکند. با گم و پیدا نشدنهای سمیر و پیداشدن و ماجرابافتن از نبودنش و دفعه آخر رفتنش با ساز کوزهای که به درد پیداکردن چیزهای گمشده میخورد. سمیر که بعد از آن همه شاخه به شاخه پریدن این بار میخواهد نویسندگی کند و در داستانش از ماجرای مرگ و جنازه قنداقپیچ آبام در حمام بنویسد. استفاده از فرم خیالپردازی برای نورا در داستان با زاویه دید دانای کل در این قسمتها توانسته فاصله مناسب راوی و نویسنده را از خیال و شخصیتهای این قصه خیالی حفظ کند تا نویسنده بتواند از ماحصل این قصهی درون داستان نشان دهد درک انسان از واقعیت بیرونی تنها به واسطه ادراک ما و درک نمادین ما از آنهاست. هر واقعیت به هرگونه که ادراک میشود شناخته میگردد. اگر کسی واقعیات بیرونی را با خیالات ذهنی خود درآمیزد نتیجه آرامش و بالا بردن قدرت تحمل انسان در برابر این زندگی ناعادلانه خواهد بود.
راوی در ذهن خود برای نورا خیال میپردازد و نورا نیز در ذهن خویش برای مانی و سوفی. چه بسا دنیا خیالی واقعی در ذهن یک شلی نباشد. نویسنده با این داستانپردازیها تلاش میکند بیماری همگانی واقعبینی را درمان کند. انسان مدرن باید بداند که خیال و واقعیت شانه به شانه هم میروند. با انتخاب یکی دیگری سر میرسد، قواعد را میشکند و لطیفه زندگی را کامل میکند.
نویسنده تا جایی با اسلحه منطق دنیای خیال واقعی خویش به واقعیت حمله میکند که گاه در منطق راویت بخشهای واقعی داستان دچار تزلزل روابط علی میشویم. چرا آبام با آن دایره روابط و آشنایان گسترده باید به راوی زنگ بزند که حالش خوب نیست و خودش را برساند؟ در حالیکه تمهید آن در روابط این دو به قدر کافی و لازم فراهم نشده است. کارکرد مربای هویج، کوزهای که سمیر بهجای هریک از تابلوهای هنری و ارزنده با خود از خانه ته باغ میبرد؛ چیست؟ وجود استاد راوی و ماجراهای او چقدر در داستان لازم است؟ هرچند هر یک از این پاساژها توانستهاند بخشی از بار ایدههای نویسنده را بر دوش بکشند ولی تقابلی بین شخصیتها در نظام چندآوایی پدید نیاوردهاند. گاه تقابلهای پیش آمده در سطح نقل روایت نویسنده باقی میماند و به چالش و تضاد فکری و اتخاذ تصمیمات حیاتی نمیانجامد تا عمق نگرش این شخصیتها را نشان بدهد. تأثیر این تقابلها تنها در زندگی شخصی هریک از شخصیتها رخ داده و زندگی شخصیتهای دیگر داستان را دچار چالش نمیکند. گاه این پاساژها تنها نشان از رو بودن دست نویسنده در بیان حرف خود را دارد. این مسءله با حضور و دخالت نویسنده در داستانهای پستمدرن متفاوت است. در داستانهای پستمدرن نویسنده در قالب نویسنده در داستان به اظهار نظر میپردازد.
با همه این تفاسیر داستان به قدری فضا و شخصیتهای جدید خلق میکند، روایت را با تعویق در لحظه بزنگاه بهقدری ماهرانه پیش میبرد که در وهله اول خواننده را غرق در مضمون داستان میکند. «سهم خیال در درک واقعیات بیرونی چقدر است؟» و این همان رسالت داستان و ادبیات است. همانطور که در پایان داستان راوی راه خلاصی جوانک مو فرفری از زندان را حرکت در جهتی ناشناخته میداند. در ذهن خویش او را به رستگاری میرساند و تنها کلید رهایی را به دست خوانندگانش میدهد: «طنز واقعیت و خیال»