«هاری کونزرو» داستاننویس و روزنامهنگار هندی انگلیسی است که با دریافت بورسیههای ادبی مهم و جوایزی نظیر جایزه سامرست موام مورد توجه رسانههایی چون گاردین و نیویورک تایمز قرار گرفته و از او به عنوان یکی از امیدهای آینده ادبیات داستانی بریتانیا نام برده میشود. هشتمین رمان این نویسنده با عنوان «اشکهای سفید»…

«هاری کونزرو» داستاننویس و روزنامهنگار هندی انگلیسی است که با دریافت بورسیههای ادبی مهم و جوایزی نظیر جایزه سامرست موام مورد توجه رسانههایی چون گاردین و نیویورک تایمز قرار گرفته و از او به عنوان یکی از امیدهای آینده ادبیات داستانی بریتانیا نام برده میشود. هشتمین رمان این نویسنده با عنوان «اشکهای سفید» نام وی را در فهرست نامزدهای نهایی جایزۀ ادبی جیمز تیت بلک سال ۲۰۱۸، فینالیستهای جایزه فولیو سال ۲۰۱۸، فهرست نامزدهای نهایی جوایز ادبی «پن» ۲۰۱۸ و در زمرۀ ۱۰ رمان برتر سال ۲۰۱۷ به انتخاب مجله تایمز قرار داد. شهرت دیگر وی بابت اعتراض به کمیته نوبل برای اهدای جایزه سال ۲۰۱۶ به باب دیلن و همین طور جایزۀ سال ۲۰۱۹ به پیتر هاندکه است. داستان «زن شفاف» از این نویسنده در شمارۀ اخیر مجلۀ نیویورکر منتشر شده که کافه داستان آن را برای علاقهمندان داستان کوتاه خارجی ترجمه کرده و به همراه سه خوانش متفاوت در اختیار مخاطبان قرار میدهد.
***
زن شفاف
داستان کوتاهی از:
هاری کونزرو

ترجمه از آلا پاکعقیده
“دختر پرسید: «دستگیر شده؟» نه، چرا چنین فکری کرده؟ فقط قرار بود کمی گپ بزنند .پشت آن عبارت کوتاه و بیروح، تهدیدی پنهان بود.” ۲۹ ژوئن ۲۰۲۰
خانوادهاش خوشحال بودند؛ چون زندگی در یکی از آن خانههای تازهساخت چیز کمی نبود. کل محله، منطقۀ ساختوساز بود؛ ویترینی برای آیندۀ حزب سوسیال. فهمید تقریباً پنج سال وقت دارد تا به یکی از آن مادهخوکهای وحشتناکی تبدیل شود که وقتی با دوستانش از کنار خانهشان رد میشد، از پشت پردۀ توری نگاه بدی به آنها میانداختند. پنج سال از زندگی. آخر هفتهها سوار قطار الکزندرپلاتس[۱] میشد تا با بقیۀ نوجوانها وقت بگذراند. دیر یا زود، همیشه پلیس فراریشان میداد.
هیچوقت توی مدرسه پیشرفت نکرد و تحصیل را ول کرد تا در کارخانۀ نساجی، در شهرستانی بیرون از برلین، کارآموز شود. شرایطش بهتر شد، چون توانست از خانۀ پدریاش بزند بیرون و در مسافرخانه زندگی کند. اوایل بد نبود، اما ملال زندگی مثل اسید بود. بداخلاق شده بود و گاهی با این و آن دعوا میکرد. یک روز چند تا پیرمرد شاشوی کلهپوک، به دفتر کارخانه احضارش کردند و به صورت رسمی به او تذکر دادند. همان زمان هم ستارهدار بود، چون نمیخواست وارد گروه جوانان آزاد آلمان بشود.
آخر هفتهها با قطار برمیگشت شهر. اولینباری که پانکها[۲] را دید، حس فوقالعادهای داشت؛ انگار بهش شوک الکتریکی وارد شده بود و از زیر پوست مردهاش با تکان شدیدی آمد بیرون. زوجی توی میدانی در فریدریکسهاین[۳] نشسته بودند؛ مثل دو تا مرغ عشق. پسره ژاکت چرمی پوشیده بود و موهایش سیخسیخی بود. دختره قلادۀ سگ انداخته بود و سرش را تراشیده بود و فقط یک جور پشم یا کاکل از جلوی سرش آویزان بود. هیچی برایشان مهم نبود.
لازم نبود بیشتر فکر کند. مویش را زد، کاکلهایش را با آبرنگ رنگ کرد و با صابون سیخسیخ گذاشت. بعد برگشت و دنبال پانکها گشت. چرا نگردد؟ او که کاری برای انجامدادن نداشت. البته، نه اینکه هیچ کاری برای انجامدادن نداشته باشد. سوار قطار میشد، مشروب میخورد، ول میگشت، بیشتر مشروب میخورد و آرزو میکرد اتفاقی توی زندگی بیافتد. و این تنها کاری بود که همه انجام میدادند؛ تنها کاری که برای انجامدادن باقی مانده بود. خیلی زود بیشتر دار و دسته را شناخت؛ حداقل از روی چهره. زوج مرغ عشقی، همه. پسرهای اهل کوپنیک[۴]، احمقی با پالتوی ارتشی که توی شرطبندی به پای خودش خنجر زده بود. جمع آنچنان بزرگی نبود. یک مشت بچۀ بیحوصله بودند. رفت به جشنی که یک گروه موسیقی توی اتاق زیرشیروانی خانۀ یک نفر آهنگ میزد. پنجاه نفر بودند که اینور و آنور میافتادند، مشروب میخوردند و میرقصیدند و سیگار میکشیدند. محشرترین غروب زندگیاش بود.
فقط دلشان میخواست بپر بپرکنند. چیز مهمی نبود، اما پیرمردهای شاشوی کلهپوک را دیوانه کرد. فکر میکردند پانکها مأموران سی.آی.ای پویزنِ اهل غرب هستند و تهدیدی برای نظم با ثباتشان. اگر میخواستی لباسهای واقعی پانکها را بپوشی، باید کسی را میشناختی که از آن طرف برایت بیاورد. پس مجبور بودی ابتکار عمل داشته باشی، از هر چیزی که دم دستت بود، وصله بزنی و دکمه بسازی. اگر با لباس دستدوزت روی نیمکتهای پارک مینشستی، ده دقیقه نشده پلیسها سر میرسیدند.
توی کارخانه دوباره صدایش زدند و گفتند کس دیگری به اتاقش توی مسافرخانه نیاز دارد. شک نداشت، سزای اعمالش بود و آنها حتی به خودشان زحمت ندادند این را مخفی کنند. چیکار میتوانست بکند؟ توی جادهها درازکشیدن بهتر از زندگی روی پادری مادر و بابای شاشوی کلهپوکش بود. انگار گزینۀ سومی وجود نداشت، پس برگشت شهر و با تینر گند زد به خودش و وقتی گروهی توی حیاط پشت کلیسایی در پرنزلوئِربِرگ با گیتارهای ارزان آهنگ راک میزدند و خواننده «بدبختی و ملال نداره هیچ مرزی» را با «پیروی از قانون برای هر شخصی» همآهنگ میکرد، سعی کرد سرش را آنقدر محکم تکان دهد تا از شانههایش جدا شود و بپربپر کرد. دو تا دختر باحال کنارش میرقصیدند، سرشان را تند تکان میدادند و توی هوا مشت میزدند. وقتی چندتا عوضی مشنگ میخواستند مخ یکی از آنها را بزنند، مونیکا حالش را گرفت و آنقدر او را محکم زد تا نقش بر زمین شود.
دختری با موهای بلیچشده گفت، ما نوازندۀ درامز میخواهیم. مونیکا بهش گفت نمیتواند درامز بزند. به مونیکا گفت باشه، مهم نیست. و به همین سادگی گزینۀ سوم، خودش را رو کرد. آن دخترها، کاتیا و اِلی، جایی در خیابان لینین[۵]، با گروهی از پسرهای متغیری که کارشان جابهجایی اثاثیۀ خانه و تعمیر وسایل بود، زندگی میکردند. اعلام شده بود آن مکان فاقد شرایط لازم برای سکونت است؛ یک سمتش که فقط آوار و سمت دیگرش ساختمانی با نمای فرو ریخته بود؛ یک جور اسکلت که هیچکس حتی برای تخریب هم به آن نزدیک نشده بود. چندتا از آپارتمانها از جوانهایی پر شده بود که امید نداشتند صاحب خانه بشوند و اسمشان توی لیست مسکن رسمی برود. جایی که او را برای گردهمایی خودمانی نوازندگان جاز بردند، ساختمانی بود که نمای خارجیاش با هزاران جای گلولۀ جنگی آبلهدار شده بود. بدون اینکه سؤالی بپرسد، فهمید که قرار است به آنجا اسبابکشی کند. ابزارآلات موسیقی توی اتاق پذیرایی قرار گرفته بود. گیتار و سیم میکروفون به یک آمپلیفایر وصل شده بود. مونیکا روی درامزی که از کسی قرض گرفته شده بود، محکم ضربه زد. نمیدانست چیکار کند، پس اول، همۀ کارها را با هم انجام داد. با چوبها ضربه زد، پاهایش را روی پدالها کوبید و صدای غیر حرفهای گوشخراشی تولید کرد. ممکن بود روزی پیشرفت کند ولی نه خیلی.
پس گروهی سهنفره شدند. کاتیا آواز میخواند و اِلی گیتار میزد. مونیکا توی زندگی آدمهایی مثل آنها ندیده بود؛ دخترهایی هنرستانی که روزهایشان را با ساختن وسایل میگذراندند و فکر میکردند این کارشان یک شغل محسوب میشود. از متفاوتبودن خجالت نمیکشیدند. از فکر اینکه روزی مثل زنهای فضول پشت پرده بشوند؛ تبدیل به کارخانه حالبههمزن بچهسازی بشوند و وقتی شوهرهایشان جلوی تلویزیون تا خرخره مشروب میخورند، لباس اتو کنند، خندهشان میگرفت. کاتیا شعر مزخرفش را پشت میکروفون دکلمه کرد و درحالی که اِلی فیگور گرفت و بازویش را چرخاند و محکم به سیمهای گیتار ضربه زد، کلی چیز گوتیک دربارۀ خون و قبر و کلاغ سیاه خواند.
اِلی خجالتی بود؛ به جز زمانی که گیتار میزد. کاتیا اجتماعی بود. انگار یک جور توانایی خارقالعاده داشت تا همهچیز را به واقعیت تبدیل کند. برای هرچیزی که نیاز داشتند یا هر نقشۀ غیرقانونی که در بار به سرشان میزد، یک ایده داشت یا یک ارتباط. همیشه دقیقاً با چیزی که لازم داشتی روبهرو شده بود. مثلاً چیزی که افتاده بود توی خیابان یا به کسی از گذشته برمیخورد. کاتیا گذشتۀ خاص خودش را داشت و این مسئله پیچیدهاش کرده بود؛ پسری در گذشته بود که دوستش داشت و میتوانست متقاعد شود کمکش کند. روزی کاتیا آرام وارد شد و گفت برای گروه موسیقی اجرای زنده جور کرده. طوری این جمله را گفت که انگار طبیعیترین اتفاق روی زمین است، اما برای مونیکا، رفتن جلوی مردم و خود را مضحکۀ خاص و عام کردن، ترسناک به نظر میآمد.
در [۶]G.D.R، باید از مقامات برای اجرای موسیقی جلوی تماشاچیان اجازه میگرفتی. باید جلوی کمیتهای آزمون میدادی. همۀ موزیسینهای آهنگهای پاپ رسمی، مردهای کچلی بودند که سربازی رفته بودند و توی دانشکدۀ هنر تعلیم دیده بودند. معلوم بود کسی به چندتا دختر پانک کثیف چراغ سبز نشان نمیدهد، پس واقعاً هیچ راهی نداشتند. اجرا یک راز بود یا مخفیانهترین چیز ممکن.
چند گروه رسمی و چند گروه غیررسمی وجود داشت، اما گروههای غیر رسمی مثل زنان شیشهای کم بودند. آنها هم به یک اسم نیاز داشتند و بدون شک کاتیا یک اسم داشت. زنان شفاف. قبلاً زن شفاف و مرد شفاف وجود داشت؛ مدلهای آناتومیکی ساخته شده از یک جور پلاستیک شفاف. آنها معجزات تکنولوژیکی قرن بیستم بودند و توی اردو بچهها را به موزۀ هایجین آلمان[۷] در درسدن[۸] میبردند تا آنها را ببینند. به نظر مونیکا، اسم خوبی بود؛ یک اسم جسورانه.
کنسرت خیلی شلوغ نبود. بیست سی نفر توی اتاقی خاک گرفته جمع بودند. مونیکا مطمئن نبود که آنها آنجا کار میکنند یا زندگی. یک آمپلیفایر دیگر قرض گرفتند و درامزی پیدا کردند که کمی از اولی بهتر بود. البته روی یکی از درامزها با چسب نواری وصلهپینه شده بود و سنجها از آن مدلهایی بود که بندهای چرمی داشت، چون توی ارکستر از آنها استفاده میشد یا آنها را به گروه موسیقی راهپیماییها میبردند. صاحب درامز، آنها را با بیسلیقگی از یک جفت پایۀ دستساز آویزان کرده بود. صحنۀ اجرایی وجود نداشت؛ وارد فضای ساکتی شدند و صدای کفزدنهای پراکنده شنیده شد. بعد با قدرت شروع کردند. یک دو سه چهار، با اولین شماره فقط کاتیا داد میزد: «خرس احمق! خرس احمق!» و اِلی چندتا نت زد. در همین حال الی چند آکورد اجرا میکرد که از آهنگ رامونز کپی کرده بود. قطعاً همه تعجب کردند که سه تا دختر آهنگ میزدند، اما خیلی زود مردم رقصیدند. دوستان هنرستانی کاتیا و اِلی، بروبچههای پارک. چند تا از کارآموزهای کارخانۀ بستهبندی گوشت در گوشه کنار آویزان بودند و پانکها جلوی صحنهی اجرا داد میزدند. مونیکا پشت سر هم روی درامزش میزد و صدایی شبیه افتادن جسد روی زمین میداد. صدای گیتار و خواننده کمتر شنیده میشد و فقط صداهای ناهنجار به گوش میرسید. مونیکا نمیدانست اصلاً این موسیقی هست یا نه. با این حال چیزی در دل این اجرا بود؛ انرژی، زندگی.
طبیعتاً کار کارخانه ادامه پیدا نکرد. مونیکا باید کاری دست و پا میکرد؛ نداشتن شغل، غیرقانونی بود و بعد از کلی این در و آن در زدن، کاری توی محله پیدا کرد؛ کارگاهی که لوازم حمام آبکاری میکردند. یک روز غروب، وقتی داشت جارو میزد، که آخرین وظیفهاش قبل از رفتن بود، مردی با پلیور یقهاسکی بدون اجازه وارد شد، ایستاد و نگاهش کرد. همان نگاه توی چشمانش بود، همهشان همان نگاه را داشتند؛ پاکی نجس.
آن مرد بهش سیگار تعارف کرد. ازش بزرگتر بود، اما نه خیلی. شاید بعضیها فکر میکردند آدم خوشتیپی است. مرد گفت، اینجا چیکار میکنی؟ با حالت یک آدم عاشقپیشه یا هنرپیشۀ نقش اول مردی در فیلم گفت، اینجا جای تو نیست. گُنگ بود. چی میخواست؟ چیز بدی نمیخواست. از او میخواست بالهای خلاقیتش را باز کند. مرد ادای درامز زدن درآورد. موهایش را از روی صورتش زد عقب و سیگاری روشن کرد و با فندکش چندتا حرکت باحال زد. گفت ماشینش بیرون است، میتواند او را تا خانه برساند؟ نه؟ خب، پس، میتوانست برای شام دعوتش کند. میتوانست به یک نوشیدنی دعوتش کند و رویاهای بزرگش را بشنود. مطمئن بود او دختری با رویاهای بزرگ است.
مونیکا نمیخواست صنمی با او داشته باشد. همه چیز دربارۀ او اشتباه بود. گفت برو گمشو، اما مرد زبان به دهان نمیگرفت. بالاخره مونیکا جارو را تکان داد، جوری که انگار میخواست بزنتش. مرد خندید، باشه، باشه، دستهایش را بالا گرفت. اصلاً مونیکا را جدی نگرفت. گفت برایت چیزی گذاشتهام؛ توی قفسهات.
وقتی مطمئن شد مرد رفته، قفسهاش را بررسی کرد. قفلش هنوز وصل بود، اما داخلش چیزی بود که خودش آن را آنجا نگذاشته بود. یک آلبوم بود پر از آهنگهای گروه موسیقی دخترهای لندنی. آنها را میشناخت. یک نوار داشت که شاید اِلی آن را از نوار یکی از دوستانش ضبط کرده بود، به همراه چندتا از آهنگهای خودشان. کارشان خوب بود. اما این آلبوم یک جورهایی طرح ناجوری داشت. اعضای هر سه گروه بالا تنههایشان لخت بود و گِلی، وحشی و جذاب بودند. باید شوکه میشد، اما به عنوان هدیهای از طرف یک مرد. فقط مشمئزکننده بود. مرد خیلی راجع به سلیقهاش اطلاعات داشت و همزمان وقت داشت راهی پیدا کند. حالا راهی پیدا کرده بود تا چشمچرانی کند. فکر کرد آلبوم را بیاندازد دور اما علیرغم کاور مزخرفی که داشت، گروه موسیقیاش خوب بود و اگر تصمیم میگرفت نگهش ندارد میتوانست با چیز دیگری تاختش بزند. پس گذاشت توی کیفش و بردش خانه.
دو هفته از مرد خبری نشد. فکر میکرد مرد پیامش را گرفته است. اما، غافلگیرش کرد. از آن نوع مردها بود. درحالی که مرد خودش را از پنجرۀ ماشین خم کرده بود، گفت میتوانستی به مدرسۀ موسیقی بروی. وقتی مونیکا از خانه میرفت سر کار مرد دیگری در ماشین، سرعتش را با گامهای مونیکا هماهنگ میکرد. میتوانستی وقتی در استودیوی ضبط برای خودت داشته باشی یا هرچیزی که دلت میخواهد. میگفت این کار را بکن، آن کار را بکن. مونیکا گفت، استودیویش را بکند توی ماتحتش و مرد ادای دلقک ناراحتی را درآورد. عزیزم، اینجوری نباش. باید باهام مهربان باشی. نباید بگذاری اتفاق بدی توی زندگیات بیافتد. نباید بگذاری سوتفاهمی پیش بیاید.
مرد روی یک تکه کاغذ، ساعت و آدرسی با جزئیات نوشت. وقتی مونیکا کاغذ را نگرفت، مرد از ماشین پیاده شد و دنبالش راه افتاد. راهش را سد کرد و کاغذ را توی جیب جلویی شلوار جینش چپاند. مونیکا را کشید سمت خودش و انگشتانش را روی شکمش کشید. گفت اگر سر قرار نیاید اتفاق خوبی در انتظارش نخواهد بود. وقتی ماشین دور شد صدای خندهای شنید. روز بعد که رفت سر کار، سه تا آلبوم دیگر توی قفسهاش بود. آنها را همانجا گذاشت؛ نمیخواست حتی به آنها دست بزند.
مونیکا نرفت سر قرار. آنطور که فکر میکرد، بهانۀ خوبی داشت. قرار بود با اعضای گروه موسیقیشان بروند سفر. باید کاتیا ده روز آهنگهای «بهتره بمیری تا بزنن توی سرت.» و «فقط اگه رویاپردازی کنم میتونم بگم زندهم.» را در لایپزیگ[۹]، درسدن[۱۰]، هَله[۱۱] میخواند؛ توی طویلهها و زیرزمینها و کارخانههای قدیمی؛ هرجایی که آدمهای جوان، زمینها و کاناپه برای لم دادن، دستهایی برای رد و بدل کردن بطری و سیگار وجود داشت. خب پس، آره، امیدوار شد. آدمهایی مثل او بودند که معنی زندگیشان، «خوب» یا «آزادیبخش» نبود. بیشترشان خسته و وحشتزده بودند. مست بودند و با هرچیزی که دم دستشان بود، مست میکردند. همیشه وقتی گروه D.G.F آهنگ میزد، جو سنگین میشد و به مرز خشونت میرسید. وقتی روی صحنۀ اجرای درسدن بودند، یکی بطری شیشهای سمت اِلی پرت کرد که خورد به یک سمت سرش. اِلی تلوتلو خورد و بعد زمین خورد. مونیکا آهنگزدن را ول کرد، چون فکر کرد اِلی خیلی آسیب دیده، اما بعدش فقط سعی کرد بطری را پیدا کند تا دوباره پرتش کند.
وقتی به خانهشان در برلین رسیدند، مونیکا میدانست تسویهحسابی در انتظارش است، اما فکر نمیکرد اینقدر سریع یا وحشیانه باشد. وقتی رفت سر کار، رئیسش، پیرمرد مهربانی که هیچوقت اهمیت نمیداد مونیکا چی میپوشد یا اوقات فراغتش را کجا سپری میکند، گفت ببخشید ولی دیگر آدمی مثل او نمیتواند اطرافش کار کند. لازم نبود بپرسد منظورش چیست. اجازه داشت قفسهاش را خالی کند؟ گفت، بله! منظورش این بود که فوراً باید این کار را انجام بدهد. آلبومها هنوز آنجا بود. نمیدانست چیکارشان کند، پس آنها را توی کیف خریدی که قرض گرفته بود همراهِ بقیۀ محتویات قفسه، مثل ظرف غذا و لباسهای یدکی چپاند. بعد از اینکه پایش را توی خیابان گذاشت، همان مرد با پلیور یقهاسکی و دوستش که پوزخند میزد، منتظرش بودند. دوتا جوانک شاشوی کلهپوک به ماشین شاشگرفتۀ بیمصرفشان تکیه داده بودند. سعی کرد آلبوم را به آنها پس بدهد. به قدر کافی به مرد خوش گذشته بود و حالا باید مونیکا را تنها میگذاشت. این بار مرد نگفت مونیکا بانمک است. گفت هرزۀ احمق، فکر کرده بود میتواند بازیاش دهد؟ گفت برود توی ماشین. وقتش رسیده بود که گوشمالیاش بدهد.
مدتی با ماشین دور زدند و بعد داخل حیاط کلیسایی، کنارکامیون حمل باری که یک سمتش عکس میوه و سبزی داشت، پارک کردند. مردی با لباس کار آبی به کاپوت تکیه داده بود و وقتی نزدیک شدند، سیگارش را با چکمهاش له کرد. مونیکا را از ماشین بیرون آوردند و گفتند برود پشت کامیون. مونیکا مکث کرد ولی مردها با عصبانیت او را هل دادند. قبل از اینکه به داخل هلش بدهند و در پشت سرش را قفل کنند، مونیکا یک دقیقه وقت داشت تا بفهمد پشت کامیون به اتاقکهای بدون پنجرهای تقسیم شده است. در تاریکی مطلق رها شد، روی یک جور چهارپایه نشست. موتور روشن شد و در تاریکی به اطراف دست کشید تا ببیند نرده یا یک دستگیرهای هست تا آن را بگیرد یا نه.
خواندن دربارۀ این چیزها راحت است. توی تاریکی مطلق جابهجایش کردند و او را در جای روشنی بیرون آوردند که سیل نورهای خطی نئونی روی گاراژی با دیوارهای صیقلی سفید میافتاد. این جابهجایی از تاریکی به روشنایی خیرهکننده، این شوک از قبل برنامهریزی شده برای ایجاد آشفتگی جسمی، او را فقط به حیوانی نیمهکور، بهتزده و نگران تبدیل کرد. آنها سریع اما خیلی دقیق از او عکس و اثر انگشت میگرفتند. چیدمان مبل اتاق بازجویی، مثل بقیۀ ادارات دولتی بود. دو تا میز با روکش چوبی به شکل حرف T کنار هم گذاشته بودند. به پنجره پردۀ توری کثیفی آویزان بود. به نظرش، پردۀ توری خندهدار بود. شاید مرد یقهاسکیپوش مادهخوکی در خانه داشت که مثل جاسوس محله، زاغ سیاه دیگران را از پشت پرده چوب میزد.
اولینباری بود که مرد را با اونیفرم میدید. مبادی آدابتر از زمانی که با لباس غیرنظامی اطراف شهر گشت میزد به نظر میرسید. کلاهش را با نظم روی میز، کنار فایل صورتی کمرنگ، گذاشته بود. وقتی نگهبانها دختر را آوردند، سرش را بالا نیاورد؛ فقط تظاهر به خواندن کرد. گفت، بنشین و با دست اشارۀ مبهمی به صندلیای در آن سوی میز کرد. دستهای از موهای ضخیم سیاهش را عقب زد، صاف کرد و با کف دست پهنش نوازش کرد. گفت: «نه، روی دستهایت.» هنوز سرش را بالا نیاورده بود. دختر گیج بود . مرد صدایش را بالا برد: «دستهایت را بگذار زیر باسنت، کف دستها رو به پایین. روی دستهایت بنشین.» دختر آن کاری را که بهش گفته شده بود، انجام داد. مرد فایلی باز و انگار نتبرداری کرد.
روبهروی مرد یک تلفن بود، یک ضبط صوت و یک جعبه با ردیفی دکمه که معلوم نبود به چه دردی میخورند. روبهروی دختر یک میکروفون بود. مرد گفت رابطهشان قرار بود تغییر کند. از حالا به بعد وقتی برای بازیهای عاشقانه نداشتند. دختر پرسید: «دستگیر شده؟» نه، چرا چنین فکری کرده؟ فقط قرار بود کمی گپ بزنند. پشت آن عبارت کوتاه و بیروح، تهدیدی پنهان بود.
دکمهای را روی ضبطصوت فشار داد و شروع کرد. با سؤالهای حقیقی. اسامی و مکانها، اطلاعاتی دربارۀ گروه موسیقی، آدمهایی که در شهرهای دیگر دیده بود. دختر مدام میگفت نمیدانم. یادم نمیآید. آن لحظه داشت راست میگفت. واقعاً نمیتوانست چیزی را به یاد بیاورد. یکجور محوشدن نسبی بود که در آن مهارت داشت و برایش تمرین کرده بود. میتوانست سالها زندگی کند بدون اینکه خاطرات مال خودش باشد. انگار فقط عکسهایی از فیلمها و کتابها بودند.
مرد بین همدردی چاپلوسانه و تهدیدهای شرمآور در نوسان بود. دختر فقط یک لحظه به خانواده یا دوستانش فکر کرده بود؟ تحمل کن، عاقبت این چیزها هیچوقت محدود به یک نفر نبوده. مرد گفت، مونیکا باید تصور کند اگر سنگی را در دریاچهای پرت کند، موجهای کوچکی پخش میشوند. اما خوشبختانه مرد برای دختر راهحلی داشت. دختر فکر کرد، برای چی؟ تا حالا که فقط او را توی دردسر انداخته بود. راه حل مرد این بود: با هم یک قرارداد مینویسند. دختر وفاداریاش را به جمهوری دموکراتیک آلمان ثابت میکند و قبول میکند با وزارت امنیت ایالتی کار کند. کار کوچکی است. خیلی از مردم آن را به چشم وظیفۀ وطنپرستانه میبینند.
نمیخواست مرد را عصبانی کند. اطلاعی از محدودیت قدرتش نداشت. نمیدانست واقعاً چه بلایی میتواند سرش بیاورد. اما وقتی به نالهکردن ادامه داد، تودهای از تنفر در گلویش بالا آمد. همه چیز، کامیون حمل بار ساختگی، اتاقک، نورهای کورکننده، فقط مرد کوتولۀ سرکوبشدهای میتواست آنطور تهدید کند و ورقها را روی میزش بُر بزند. باید تمرکز میکرد تا با حالت تهوعش بجنگند و از آنجایی که حرفزدن حالش را بدتر میکرد، حرف نزد و حرفهایی را که مرد دلش میخواست بشنود، نگفت. بارها و بارها کلماتش را قورت داد و سرش را به نشانۀ نفی تکان داد و سر آخر انگار صبر مرد تمام شد. شاید میتوانست با یک ضربه دختر را بشکند. در عوض دکمه را فشار داد تا نگهبانها بیایند و دختر را به سلولش ببرند.
وقتی نشسته و منتظر اتفاقات بعدی بود، سعی کرد ذهنش را از اتفاقات ترسناکتر دور کند، اما نمیتوانست به چیزی متوسل شود. هیچ راهی برای پرتکردن حواسش نبود. اگر اتفاقات بدی پیش میآمد، میتوانست فرار کند؟ حتی لوستر میتوانست وزنش را تحمل کند. بعد صدای کلید شنید و چفت سنگین در باز شد. مرد یقهاسکیپوش آمد داخل و بهش دستور داد بایستد. بوی تعفن ترش هورمونی عرق خودش به مشامش خورد. مرد هم حسش کرد؛ روی صورت مرد ماسکی از تنفر بود.
مرد با لحنی که بیانگر افسوس حرفهای بود، گفت قرار است بیاندازمت بیرون. دختر فکر کرد اشتباه شنیده است. او را بیاندازد بیرون، مثل یک ماهی؟ مرد کنار ایستاد، با دلخوری دستش را به سمت در باز سلول تکان داد. نمیخواست قبل از رفتنش در حد یک جمله نصیحتش کند؟ باید یک راست میرفت خانه. نمیخواست مردم با آن رگههای موذیانۀ نگرانی فکر کنند کجا بوده است، یا فکر کنند هردویشان در کاری، مثل توطئه یا رابطۀ عاشقانه، همدست بودهاند.
کیف خریدی را که قرض گرفته بود و هنوز پر از محتویات قفسۀ محل کارش بود، بهش پس دادند و تا دروازۀ جلویی اسکورتش کردند. دروازه پشت سرش بسته شد و فهمید توی خیابانی مسکونی و روبهروی ردیفی از خانههای کوچک است. پشتش دیواری بلند و یک برج دیدهبانی بود. هیچجوری نمیتوانست بفهمد ساعت چند است، اما از نور حدس زد نزدیک غروب باشد.
مسیری را انتخاب کرد که احتمال داشت به جادۀ اصلی برسد و شروع کرد به قدمزدن. سرانجام، ایستگاه مترویی پیدا کرد و کمی قبلتر یا بعدتر از وقت همیشگی به خانه رسید؛ طوری که انگار تازه کارش را در کارگاه تمام کرده است. وقتی از در رد شد، اِلی پشت میز آشپزخانه نشسته بود و سیگار میکشید. با حالتی گیج پرسید، همهچیز روبهراه است؟ و زیرچشمی نگاهی به کیف مونیکا انداخت. با خوشحالی پرسید آلبوم خریدی؟ چی خریدی؟ اول مونیکا نفهمید. بعد حالت تهوع گرفت. «کادوهای» مرد یقهاسکیپوش را فراموش کرده بود. بدون اینکه فکر کند، چیزی مربوط به او را آورده بود خانه با بیمیلی، صفحهها را از کیف بیرون کشید و آنها را تحویل داد. وقتی دید اِلی مشغول خواندن جلد صفحۀ گرامافون است، حس گناه بهش دست داد؛ انگار داشت او را در معرض بیماری مسری قرار میداد. حالت متعجب و تا حدی حسود صورت دوستانش بهش میگفت خودش را توی دردسر انداخته است. صفحهها آنقدر خوب بودند و آنقدر تازه به بازار آمده بودند که جای توضیحی باقی نمیگذاشت. گفت چیزی را با پیتر تاخت زدم. اولین چیزی بود که به ذهنش رسید و بعد خودش را لعنت کرد چون پیتر یکی از دوستان صمیمی و همیشه با آنها بود. دروغش به زودی برملا میشد. تهدیدی ناگهانی حس کرد؛ پدیدار شدن دامی که مرد یقهاسکیپوش بعد از ترککردن سلول، پهن کرده بود. یک راست برو خانه. نمیخواهی مردم فکر کنند کجا بودهای. چرا باید به دوستانش دروغ میگفت؟ هدفش چی بود؟ چون آن مرد این ایده را در سرش کاشته بود؟ اما دوباره چطور میتوانست داستان را بدون برانگیختن سوءظن بازگو کند؟ هر سؤال، سؤالات بیشتری تولید میکرد. چرا قبل از حرفزدن با اشتازی، حرفی به دوستانش نزده بود؟ صفحههای گرامافون دستمزد یک جور کار بود؟ خیلی خسته و گرسنه بود. فقط میخواست چند ساعتی همهچیز را فراموش کند. بعد از کمی خواب، حل و فصلش میکرد. دوید سمت حمام، لباسهایش را درآورد و لرزان زیر چکچک دوش ایستاد.
هدفش این بود که اول به کاتیا بگوید. میخواست وقتی هر دوتایشان با هم تنها شدند، این کار را انجام دهد، اما اصلاً زمان مناسبی پیدا نکرد. همیشه یا آپارتمان پر از آدم بود، یا همه رفته بودند بیرون، تا جایی، اجرای موسیقی ببینند، یا با گروه بزرگی در بار وقت بگذرانند. روزها که گذشت، یک جور پوست یا دَلمه از روی خاطرات بازداشتش رشد کرد. اصلاً چرا انگولکش کند؟ کمکم در یک جور افکار جادویی غرق شد؛ انگار واقعیت اتفاقی که برایش پیش آمده بود، بستگی به بازگوکردن و جادادنشان میان کلمات داشت. در عوض حرفش را قورت داد، به زور فرستادش به اعماق شکمش و راه بازگشتش را با دروازۀ دندانهایش سد کرد.
اِلی دوستپسری داشت به اسم کورت[۱۲]. موزیسین بود؛ یک نوازندۀ باس. یک روز مونیکا روی تخت دراز کشیده بود که کورت از لای در به اتاق نگاهی انداخت و پرسید میداند دفترچهاش کجاست؟ آن را روی میز آشپزخانه گذاشته بود. مونیکا خودش را با بازوهایش بالا کشید و گفت نه، ندیده و دقیقاً همان لحظه دفترچه به چشمش خورد یا شاید هر دوتایشان همزمان آن را دیدند. بالای صندوق آبجو بود، جایی که مونیکا لباسهایش را میگذاشت. چرا آنجا بود؟ همه که با هم رفته بودند جشن. مونیکا هم آمده بود و یک راست رفته بود توی تخت و حتی بدون روشنکردن چراغ با مستی افتاده بود سر جایش.
کورت بیشتر هاج و واج بود تا عصبانی. گفت، اگر میخواهی افکار شخصیام را بخوانی، میتوانی از خودم بپرسی. اما قضیۀ دفترچه تازه اول ماجرا بود. در طول چند هفتۀ بعد همه جور لوازم شخصی توی آپارتمان گم یا جابهجا شد. یکی صد مارک از جیب کت چرمی اِلی برداشته بود. عکسهای کاتیا روی تختش ولو شده بود. هیچکس به دیگری تهمت نزد، اما این جرمهای کوچک و تعرض به حریم شخصی، همه را عصبی کرده بود. آخر کی نوار استفادهشدهاش را کنار تخت میاندازد؟! یا ورقهای کتابهای اِلی را پاره میکند؟! جو سنگین شد. کاتیا و اِلی مرموز شدند و رفتند توی خودشان. گاهی مونیکا فکر میکرد دارد عقلش را از دست میدهد. واقعاً خودش مقصر بود و بدون اینکه خودش بداند، همۀ این کارها را انجام میداد؟ بعد توی کلیسا دعوا شد. حتی مأموران پیر پلیس مخفی جرأت نداشتند تا این حد خلاف کلیسای لوتران پیش بروند و بعضی از کشیشها از آزادی عملشان برای انجام کارهای سیاسی استفاده کردند. مثلاً به گروههای موسیقی پانک اجازه دادند توی سالنهای کلیسا موسیقی اجرا کنند. کشیش کلیسایی در فیریدریکسهاین جوانک ریشویی بود که نقاشیهای انتزاعی میکشید و به تبدیلکردن شمشیر به گاوآهن معتقد بود.
شب کنسرت، جو خوبی حاکم بود. حداقل اوایلش. گروهی قبل از G.D.Fاجرا کردند. جمعیت هیجانزده بود و وقتی منتظر بودند گروهشان روی صحنۀ اجرا بیاید، تشویق میکردند و هورا میکشیدند. حتی چند نفر از برلین غربی برای دیدن اجرا آمده بودند. کاتیا او را به آقایی انگلیسی معرفی کرد که به دلایلی اونیفرم پستچیهای دورۀ وایمار را پوشیده بود. به عنوان هدیه چندتا نوار از موسیقی اینداستریال زیرزمینی آورده بود. گفت میخواست هر سهتایشان را به یک استودیو ببرد. با اینکه ظاهراً میخواست تحسین کاتیا را برانگیزد، پیشنهادش واقعی به نظر میرسید.
سالن کلیسا، صحنۀ مناسبی داشت و آنها پشت صحنه ایستاده و منتظر بودند ادامه بدهند که سر و کلۀ پوستکنها پیدا شد. کم نبودند. بیست یا سی نفر. تولد تامی ۸۸ بود و همه مست بودند. همه تامی ۸۸ و دوستهای احمقش را میشناختند، اما امشب تعدادشان بیشتر بود؛ خیلی از چهرهها را نمیشناخت. D.G.F اولین آهنگش را شروع کرد و فوراً پوستکنها راهشان را به جلو باز کردند. بعد تف کردند و حرکات مستهجن درآوردند. از آن پشت کسی یک بطری پرت کرد. جای مونیکا پشت کیت امن بود اما جلو اوضاع خوب نبود. کاتیا داشت با استند میکروفون مردهای بدون لباس را میزد و به آنها هشدار میداد دور شوند. در طول آهنگ دوم چند تا مرد فریاد پیروزی نازیها را سر دادند و یکی از آنها رفت روی صحنه و اِلی را کشید سمت جمعیت و بعدش هرج و مرج شد. طوری که با یک علامت، صحنه پر از پوستکنهایی شد که مشت میزدند، به آمپلیفایر لگد میزدند و مردم را با استندهای میکروفون میزدند. مونیکا با بزدلی پشت کیت قایم شده بود و نمیتوانست ببیند چه بلایی سر دوستانش آمده. بین بدنهایی که با هم گلاویز شده بودند، چشمش به روزنهای خورد و سمت در بغلی دوید.
تا پایش رسید بیرون، دو مرد که بارانی اداری پوشیده بودند و بوی سیگار میدادند، او را گرفتند. سمت ماشینی که منتظرشان بود هلش دادند و با صدای بلندی گفتند میخواهند ازش «مراقبت کنند» و «به محل امنی برسانند.» خیابان پر از آدمهایی بود که به خاطر در رفتن از دعوا ریخته بودند بیرون. مردها صدایی از خودشان درآوردند، صدایشان را بالا بردند. توجه همه را به خودشان جلب کردند. کشیش دنیل توی جمعیت بود؛ دستمالی را روی زخم پیشانیاش گذاشته بود و به مونیکا که از کنارش رد میشد، اخم کرد. مونیکا سعی کرد با تکان شدید، مردها را از خودش دور کند، اما یکی از آنها به نقطۀ کوچکی از بدنش با مشت یا چوب تیز سیخونک زد؛ حملۀ سریع و محتاطانهای که برقی از دردی شدید ایجاد کرد. درحالی که ناتوان شده بود، بلندش کردند و او را روی صندلی عقب ماشینی انداختند.
با ماشین او را پیش آرایشگری بردند، که از همهجا، به لیشتنبرگ[۱۳] نزدیکتر بود. با اینکه نزدیک نیمهشب بود، چراغ مغازه روشن بود. یکی از آنها خندید و گفت میتوانست تغییر چهره بدهد. موش کوچولو باید کاری با خودش میکرد. باید کمی ارزش برای ظاهرش قائل میشد. او را پشت مغازه بردند. جایی که قطعاً مرد یقهاسکیپوش با دستکشهای شیک رانندگی و کت قهوهای چرم جدیدی، منتظرش بود. گفت بنشین. نگران نباش، حالا جایت امن است.
باید توی رویش میایستاد. میتوانست بگوید خوک، کِی ازت خواستم مراقبم باشی؟ میتوانست بگوید میدانم برایت اهمیتی ندارم، پس بس کن و بگو واقعاً قضیه چیست. در عوض خودش را انداخت روی صندلی و تقریباً با ناله، نالۀ دختری وحشتزده یا سگی کتکخورده پرسید چرا اینقدر جلوی دوستانش ضایعبازی درآوردهاند. وقتی صدای خودش را شنید، فهمید مرد چه بلایی سرش آورده و چطور کاملاً پیروز شده است. رازشان را علنی کرده بود و او را از جمع دوستانش بیرون رانده بود. ازش متنفر بود و از خودش که گول خورده بود و از این دنیای کثیفی که مسبب چنین اتفاقی بود.
مرد داشت از صدای آرامش استفاده میکرد؛ از زبان چرب و نرمش. به مونیکا گفت وفاداری به دوستانش را تحسین میکند، اما گمراه شده. به او پیشنهاداتی داد. شاید مونیکا پول میخواست؟ شاید میتوانست برایش مقرری تعیین کند. مونیکا گفت هر کاری میخواهد انجام دهد. دیگر بس است. یقهاسکیپوش تظاهر کرد بهش توهین شده. گفت قسم خورده بود تا از قانون حمایت کند. قانون برایش جدی بود. برای مونیکا جدی نبود؟ مسلماً بعد از دیدن آن نمایش زنندۀ خشونتبار، حتی برای آدم خنگی مثل او، معلوم شده بود که عناصر منفی فاسدی در قلمروی زندگیاش دخیلاند.
مونیکا تسلیم شد. پس چرا او را به جای آنها دستگیر کرده است؟ مرد ادعا کرد حرفش را نمیفهمد. آنها؟ پوستکنها؟ کسانی که دعوا را شروع کردند. مونیکا باورش نمیشد که مرد چقدر ماجرا را کم فهمیده است. پوستکنها؟ واقعاً آنها را نمیشناخت؟ ازش پرسید توصیفشان کند. گفت، آهان، آره. آهان، آره. خب این حیوانها اسمی هم دارند؟
تامی.
لبخند زد و دفترچهای از جیبش درآورد. تامی. خیلی خوب است. خب دیگر چی از این تامی میدانست؟ شاید، نام خانوادگی؟ کجا زندگی میکرد؟ و بعد مونیکا فهمید مرد داشت چیکار میکرد؛ گیرش آورده بود تا ازش اطلاعات بگیرد، تا بهش گزارش بدهد و مونیکا حس میکرد دارد به یک سیاهچال نگاه میکند. پس گفت، نه. فقط همین را میداند. نه. مرد تظاهر کرد متعجب شده است. مگر این تامی یکی از مجرمان واقعی نبود؛ کسی که باید رویش تمرکز کند؟ خب پس، باید از کمککردن خوشحال باشد. مونیکا بهش گفت با تو همکاری نمیکنم؛ یکی از آن موجوداتت نیستم.
صدای جرینگ جرینگ مهرههای پلاستیکی پرده آمد. مونیکا روی صندلی چرخید و فهمید او همانجاست؛ انگار با جادو ظاهرش کرده بود. تامی ۸۸ پوستش، تیشرت سفیدش با چندتا لکۀ قرمز نزدیک یقهاش. پوزخند وارفتهای تحویل داد. انگار مست بود. مونیکا آنقدر گیج بود که با دهان باز از جایش جنب نخورد. نمیتوانست همه چیز را با هم هضم کند. پوزخند مرد یقهاسکیپوش، حضور تامی، تنفس آرام و راحتش، تکیه دادنش به در، ساییدن کف چکمهاش روی زمین. مرد یقهاسکیپوش یک دقیقه به مونیکا فرصت داد همهچیز را هضم کند. گفت آدمهای زیادی داریم که به ما کمک میکنند؛ در همۀ بخشهای جامعه. خب، دیگر دیر بود. شاید بهتر بود تامی مونیکا را میرساند خانه. کسی باید مونیکا را دم در میدید.
تامی گفت، میتوانستی بیایی و پسرها را ببینی. به نظر یقهاسکیپوش، جملۀ تامی خندهدار بود. ببینتشان؟ همهشان؟ نه، نه تامی. مونیکا خوشش نمیآید. به مونیکا پوزخند زد. یقهاسکیپوش گفت، شاید بهتر است بازی کنند. اگر مونیکا موافقت کند که برایش کار کند، بهش یک امتیاز مثبت میدهد. مونیکا درک نمیکرد. مرد با دست به تامی و بعد به در اشاره کرد. باید بگوید آره. وگرنه پنج دقیقه تا آزادکردن آن هیولا وقت داشت. انگار تامی از اینکه هیولا صدایش زد، عصبانی شد، اما حرفی نزد. حالتی در چهرهاش نمایان شد؛ پوزخندی که به خاطر مستی روی لبانش بود، وا رفت. مونیکا فکر کرد، شاید مرد یقهاسکیپوش از تامی هم آتو داشت. مونیکا بی هیچ حرفی، ایستاد. بعد، چرخید و رفت سمت در.
تا رسید بیرون، شروع کرد به دویدن. متقاعد شده بود تامی دنبالش است. اما بعد از گذشتن چند بلوک و پیچ فهمید تنهاست و به خودش اجازه داد سرعتش را کم کند. بالاخره مجبور شد بایستد و استراحت کند. دستهایش را روی زانویش گذاشت، سرفه و توی فاضلاب تف کرد. وقتی رسید خانه، دید آپارتمان پر از آدم است. جو صمیمی نبود. همه از میان مهی از سیگار، چپچپ نگاهش میکردند. پس دوستانش چه کسانی بودند؟ سعی کرد تا جایی که میتوانست خودش را توجیه کند. آره، آنها پلیس بودند. معلوم است که پلیس بودند. داشتند آزارش میدادند. هیچ اطلاعاتی به آنها نداد. فهمیده بود با تامی همدستند. انگار همه آن قسمت از حرفهایش را باور کردند. تامی با خوکهاست. باشه، ولی چرا مونیکا قبلاً حرفی نزده بود؟ به آنها گفت خفه شوند و خودش را توی اتاقش حبس کرد. بعد از مدتی، کاتیا پشت سرش آمد. گفت، حتی فکرکردن به اینکه تو دست به همچین کاری زده باشی، خیلی ناراحتم میکند. مونیکا قسم خورد، همۀ این حرفها چرت و پرت است. به جان مادرم. کاتیا گفت، مرگ مادرت هم برایت مهم نیست.
کشیش دنیل فهمید مونیکا پول لازم دارد و شغل باغبانی را بهش پیشنهاد داد. وقتی مونیکا رسید، فهمید مرموز است. گفت زمینهای کلیسا کلی کار داشت و فکر میکرد میتوانست از مونیکا کمک بگیرد. چند روز بعد، بعد از یک روز کارکردن توی باغچه، وقتی با لباسهای کهنه و چکمههای گلی وارد خانه شد، دید همه توی اتاق پذیرایی منتظرش هستند. نه فقط کاتیا و اِلی، بلکه همۀ دوستان صمیمیاش. آدمهایی از گروههای موسیقی دیگر و خود کشیش. یک جور دادگاه تشکیل داده بودند و دور اتاق نشسته بودند. اِلی اول شروع به صحبت کرد. مونیکا بعد از دعوای سر اجرا با چندتا پلیس رفت. خودش ادعا کرد قصد آزارش را داشتند. اما آدمهای زیادی توی این اتاق عکسهایی از او دیدهاند که داستان متفاوتی را نقل میکند. چه عکسهایی؟ عکسهایی از فایلی که اِلی ارائه داد؛ عکسهای سیاهسفیدی از مونیکا در حال حرفزدن با مردیقهاسکیپوش، بیرون کارگاه آبکاری. حتماً عکسها از راه دور گرفته شده بود. کی عکس را به او داده؟ مونیکا مدام سؤال میپرسید، اما اِلی به حرفش ادامه داد. دلایل زیادی برای مشکوکشدن به مونیکا داشتند. مونیکا تازه خودش را به گروهشان چسبانده بود. به غیر از دوستانی که از طریق اِلی و کاتیا شناخته بود، هیچ دوستی نداشت. آیا به او دستور داده بودند تا دزدکی به جمعشان وارد شود؟ اِلی از نظردادن نمیترسید. مونیکا جاسوس بود. باید از آنجا میرفت.
چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد، نگاه کاتیا بود؛ طوری نگاه میکرد که انگار مونیکا یک سوسک یا عنکبوت بود. حس کرد دارد توی آب یخ فرو میرود و فهمید چه آیندهای در انتظارش است. این آدمها انتخابش کرده بودند و به خانهشان دعوتش کرده بودند. حق با اِلی بود؛ بدون آنها کسی را نداشت و حالا داشتند به او میگفتند از آنجا برود.
حتی اجازه ندادند شب آنجا بماند. به او گفتند میتواند صبح برای گرفتن وسایلش بیاید. نمیدانست کجا برود و دیر وقت و هوا گرم بود. بنابراین توی پارک خوابید. چند روز را همینطوری سپری کرد و توی پارک گشت زد تا اینکه از خستگی و گرسنگی روی نیمکتی وسط ظهر خوابش برد و وقتی بیدار شد، فهمید شب شده و چندتا پلیس داشتند تکانش میدادند. شب او را توی سلولی گذاشتند و به او گفتند متهم به ولگردی است. برایش اصلاً مهم نبود. نمیفهمید چه فرقی داشت.
صبح آزادش کردند و مرد یقهاسکیپوش توی خیابان منتظرش بود؛ مثل گربهای بود که دستش به گوشت رسیده. گفت فکر کردم از دستت دادهام. اگر گمت میکردم، خجالت میکشیدم. مونیکا اجازه داد او را توی ماشین بگذارد. میدانست بوی گند میدهد و برایش مهم نبود. به خیابان پرنزلوئر بِرگ رفتند؛ میان خیابانهایی با ساختمانهایی که به خاطر جنگ آسیب دیده بودند و هر چقدر نزدیکتر میشدند، حس میکرد وحشت در دلش میخزد. فهمید او را کجا میبرد. ردیفی از ونهای پلیس گوشه کنار ساختمان پارک شده بود. مرد یقهاسکیپوش پشتشان توقف کرد و گفت میدانی، اگر همان دفعۀ اولی که ازت خواستم، با من همکاری میکردی، همۀ آدمهایی که در این ساختمان خوابیدهاند، باز دوستانت بودند. تو هم به جای اینکه اینجا باشی، کنارشان خوابیده بودی. تأثیر زیادی روی زندگیات نداشت. هر یکی دو هفته با هم گپی میزدیم. یک فنجان قهوه میخوردیم. همه چیز عادی پیش میرفت. اما در عوض این اتفاقها افتاد. میدانی چرا؟ چون به ما حق انتخاب ندادی. دستورات باید اجرا شود. حالا لطفاً نگاه کن. به مردی که سوت میزد، علامت داد. با اولین و دومین سوت، دهها پلیس از ونها ریختند بیرون و تعدادشان دو برابر شد.
در سالی که توی خانۀ آن گروه موسیقی زندگی کرده بود، آدمهای زیادی به آنجا اسبابکشی کرده بودند. ساختمان تبدیل به انجمن کوچکی شده بود. مرد یقهاسکیپوش از ماشین پیاده شد و در عقبی را باز کرد. گفت، یالا، پیاده شو. مونیکا مخالفت کرد. مرد گفت، کاسۀ صبرش را لبریز نکند و توی خیابان قدم زد. مونیکا رفت دنبالش؛ پاهای خودش راهنمایش بود. پلیس مستأجران را توی حیاط انداخت. همانجا ایستادند و در حالی که فقط لباس خواب تنشان بود و میلزیدند، به صدای تفتیش آپارتمانهایشان، ترقتروق و خردشدنی که در راهپلهها طنین میانداخت، گوش میدادند. وقتی یقهاسکیپوش دست مونیکا را توی خیابان میکشید، آدمهایی که میشناخت_کاتیا و اِلی هم بینشان بودند_ با دهان باز به او زل زده بودند.
در حالی که مرد بین دیوارهای بلند خاکستری محاصره شده بود، دستانش را انداخت توی جیبهایش و سوت زد؛ آواز کمصدای جلفی که موقع سلانهسلانه گشتزدن، همراهیاش میکرد. مونیکا دنبالش رفت، چون ماندن در حیاط بدتر بود. تقریباً به تمام آپارتمانهای مسکونی سرک کشید و نسبت به ویرانی اطرافش بیخیال بود. وقتی یقهاسکیپوش مثل توریستی که به بازدید کلیسایی قدیمی رفته، به اطراف نگاه میانداخت، مونیکا دید پلیسها کشوها را بیرون ریختهاند و کتابها و آلبومها را از قفسهها پرت کردهاند. در نهایت، درِ اتاق کاتیا و اِلی را باز کرد. مونیکا تکههایی از چوب دید که باقیماندۀ مبل اتاق پذیرایی بود و لباسهایی که زیر پا لگد میشد. روشویی و دستشویی شکسته بود و آب روی کف حمامی میریخت که پر از صفحههای بدون جلد گرامافون بود و رویشان لکههای کثیف کفش مانده بود. مونیکا به بیرون از پنجره نگاه کرد. از آن طرف حیاط، صدای شکستن شیشه میآمد؛ کسی گریه کرد.
وقتی در آپارتمانی که روزگاری خانهاش بود، ایستاد، حس میکرد از خودش جدا شده است؛ انگار خیلی وقت بود که در جسمش ساکن نبود. فکر کرد، شاید اینطوری داشت از خودش محافظت میکرد. راهی برای دورکردن خودش از چیزهایی که برایش اتفاق میافتاد. مرد یقهاسکیپوش، درحالی که کمی هوایش را داشت، او را از پلهها پایین برد. وقتی مونیکا توی ماشین در هم شکست و شروع کرد به لرزیدن و جیغزدن، با مهربانی با او حرف زد، پشتش را نوازش کرد و به او دستمال داد. شرایط ناخوشایندش را درک میکرد، اما باید مونیکا چشمانش را به روی واقعیت باز میکرد. رسم دنیا همین بود. دوست داشت مونیکا در برلین بهدردبخور باشد، جاهای دیگری هم برای زندگی وجود داشت. میتوانست خانۀ دیگری برایش پیدا کند تا زندگی جدیدی را شروع کند. کاری کرد تا مونیکا ازش ممنون باشد. بعد مونیکا را به دفتری برد تا قراردادی بنویسد و اعلام کند به G.D.R وفادار است و با وزارت امنیت ملی به میل خودش همکاری میکند.
مونیکا از برلین رفت. اشتازی از او در شهرهای دیگری استفاده کرد؛ جایی که کسی او را نمیشناخت. او را به جاهایی میبردند که گروهی اجرا داشت و ازش میخواستند به آنجا برگردد و با آدمهایی که ملاقات کرده، در ارتباط باشد؛ مثل زمانی که هنوز به خودش تعلق داشت، وقتی همانطور که خودش گفته بود «هنوز انسان» بود. در چندین پرونده، کسانی که با او در ارتباط بودند، شایعاتی دربارۀ حملات پلیس شنیده بودند و نمیخواستند کاری با او داشته باشند. اما بقیه از او استقبال کردند. به او جا و غذا دادند و او هم با گزارشدادن جواب محبتشان را میداد؛ گزارشهایی که آنها را به دردسر میانداخت و برایشان امکان آزاردیدن یا رفتن به زندان را فراهم میکرد.
مرد یقهاسکیپوش توی اتاقهای هتل یا آپارتمانهای خصوصی ملاقاتش میکرد. همیشه جایی بود که کلیدش را داشته باشد. اغلب اوقات یک بطری مشروب میآورد و به ستوه میآوردش تا با او بنوشد. مونیکا معمولاً مخالفت میکرد تا روزی که او را به جلسۀ شعرخوانی در آپارتمانی در لایپزیگ بردند. شاعرها آدمهای خوبی بودند و آنقدر از گزارشی که داده بود حس مزخرفی داشت که وقتی مرد یقهاسکیپوش یک لیوان مشروب تعارف کرد، گفت آره. بعداً، وقتی همهچیز تیرهوتار شد اجازه داد او را روی تخت ببرد و هرکاری که میخواهد با او انجام دهد. ذهنش از مسافتی دور آگاه بود؛ از بدن سفید مرد یقهاسکیپوش، از ساییدن و نالهاش، از تنفس ناهموارش روی بالش. کمی حس محبت به او داشت. هر چی باشد، او تنها کسی بود که داشت. تنها کسی که مونیکا را میشناخت، به حرفهایش گوش میکرد و برایش مهم بود زنده است یا مرده.
در این نقطه، حس میکرد درونش مرده. شده بود شبیه یک جور سالن یا گالری عمومی که هرکی دلش میخواست داخلش قدم میزد. به تدریج برای مرد یقهاسکیپوش بیمصرف شد. هدفهایی را که باید نظارت میکرد، به او مشکوک شدند. فهمیده بودند یک جای کارش میلنگد. روز به روز بیشتر مست میکرد و یک شب توی بار دعوایش شد و زنی را با زیرسیگاری سنگینی زد و زن آسیب بدی دید. دماغش شکست و سرش شکاف خورد. دستگیر شد و به جرم حمله به دیگران بازداشت شد. یقهاسکیپوش هیچ کمکی نکرد. گفت همۀ اینها تقصیر خودش است. ترکش کرد و مونیکا محکوم شد به هجده ماه زندان در زندان زنان هوهِنِک؛ قلعۀ نظامی ترسناکی با آجرهای قرمز روی تپهای بالای بازار شهرستان سکسون. جای بدنامی بود، اما در واقعیت بدتر از آن بود. خوابیدن در خوابگاه. ساعت پنج برای بردگی بیدارشدن، دوختن رومیزی و روتختی. لحظهای نبود که او را زیر نظر نگیرند.
وقتی از زندان آمد بیرون، رفت به پوستدام و کاری توی غذاخوری کارخانهای پیدا کرد. غذا سرو کرد و جارو زد و سایید و نهایت تلاشش را کرد تا جایی که ممکن است هرگز با احدی همکلام نشود. بعد یک روز آمد سر کار، دید کارگرهای غذاخوری دور رادیویی جمع شدهاند و طوری با دقت گوش میدادند که انگار زندگیشان به حرفهای گزارشگر بستگی دارد. نشنیده بود؟ مرزهای مجارستان باز شده بود. باور نمیکرد. حتماً یک حیله برای به دامانداختن خائنها بود. از آن به بعد، همه چیز زود گذشت. G.D.R. سقوط کرد. مردم وسایلشان را جمع کردند و عازم غرب شدند. به جز مونیکا. گول نمیخورد. امکان نداشت کل سیستم آنطور از هم بپاشد.
همهچیز بدون او اتفاق افتاد. رقصیدن روی آن دیوار، شامپاین، بنرهایی آویزانشده به پلکانها با عکس ساختمانهای اشغالشدۀ اشتازی. تقریباً تا یک سال بعد از انقلاب به غرب نرفت. روزی در سمت دیگر شهر قدم میزد و به ویترین مغازهها نگاه میکرد. رفت داخل فروشگاه بزرگ KaDe We و از آسانسور شیشهای بالا و پایین رفت. وقتی به طبقهای رسید که غذا سرو میکردند و نمایش تجملی شکلات و میوه و اغذیهفروشیهای خوب را دید، نتوانست تحمل کند و با عجله از آنجا خارج شد. به آنجا تعلق نداشت.
خیلی زود رازها برملا شد. محققان فایلهای اشتازی را زیر و رو کردند. سعی کردند مدارکی را که با عجله ریزریز یا سوزانده شده بودند، بازسازی کنند. قربانیها میخواستند بگویند چه کسی چه کاری انجام داده است؟ صحنههای وحشتناکی در تلویزیون و رسانه بود. دوستان حقایقی را دربارۀ دوستانشان فهمیدند. قهرمانها پهلوانپنبه از آب درآمدند.
شاید نشانۀ سادهلوحی و انزوایش بود که هیچکدام از این اتفاقها او را تحت تأثیر قرار نداد. مگر او کی بود؟ هیچکس. هیچچیز.
مردی را که آمده بود دم در نشناخت، تا اینکه یادش آورد قدیمها در مجلۀ کشتهمردههای راک مطلب مینوشت. بعد مونیکا یادش آمد؛ یکی از پسرهای اهل کوپنیک بود. عادت داشت قلادۀ سگ و بلوز ارتشی بپوشد. فهمید توی آلمان جدید، کارش گرفته و حقهها را یاد گرفته است. حالا به عنوان خبرنگار توی مجلۀ خبرهای هفتگی کار میکند. از راه نوشتن، ساعت، ضبطصوت تجملی و ماشین گلف کوچکی که بیرون پارک کرده بود را به جیب زده بود. جواب سؤالات مشخصی را از او میخواست. مدرک نشان میداد که جاسوس بوده. آدمها را میانداخته زندان. مونیکا گفت گمشو. حرفی برای گفتن به او نداشت.
با اینکه مونیکا هرگز مطلبش را نخواند، همسایهها خواندند. وقتی از کنارشان رد میشد، همسایهها جلویش تف میانداختند و میگذاشتند سگهایشان دم درش خرابکاری کنند. کسی نامهای داخل صندوق پست انداخت و با اسامی وحشتناکی خطابش کرد. آن زمان شغل دیگری داشت، شغل خوبی بود و برای بچههای پیشدبستانی ناهار سرو میکرد. روزی معلمی به او گفت «آدمی مثل او» نباید به بچهها نزدیک شود. اخراجش نکردند؛ لازم نبود اخراجش کنند. خودش وسایلش را جمع کرد و هرگز برنگشت.
به خاطر همۀ این اتفاقها شک کرده بود. همه میگفتند اشتازی نابود شده، اما واقعاً حقیقت داشت؟ برای او که آب شده بود و رفته بود زیر زمین، داخل دیوار، کفپوش و تارپود چیزها. هنوز وسیلهها داخل آپارتمانش جابهجا میشدند. توی ظرف قهوه، چایی پیدا میکرد و ردیف کتابهای روی قفسهاش فرق داشت. توضیحی برای این پسرفت نبود. دزدیدهشدن دوچرخه، گمشدن بستهای در ادارۀ پست و همۀ این اتفاقها مشکوک بود.
بافت واقعیت زندگیاش نرم و اسفنجی بود. فکر نمیکرد چیزی بتواند وزنش را تحمل کند. اغلب فکر میکرد چه بلایی سر یقهاسکیپوش آمده. گاهی انگار همراهش بود. شاید هر لحظه سر میرسید، پوزخند میزد و یک بطری عرق ارزان با خودش میآورد. و بعد خیلی ناگهانی او را دید که تو هوای سرد ایستاده بود؛ توی بازار ترشی میفروخت. کلاه لبهداری گذاشته بود و نفسش مثل پری یخزده از دهانش بیرون میآمد و یک جورهایی دیدنش با آن شال و کلاه، در حال پیشنهاد خریدن ترشی به خریداران، رقتانگیز بود. مثل حباب ترکیده بود. بالاخره درک کرد آن چیزی که مرد نمودار آن بوده، نابود شده است. قبل از اینکه مرد به حضورش پی ببرد، با عجله رفت. آن شب گریه کرد و انگار سالها گریه نکرده بود.
کمکم، برای خودش زندگی جدیدی دست و پا کرد؛ زندگیای با ابعاد کوچک، اما امن و با دوام. گاهی آخر هفتهها وسایل پیکنیک را میبرد کنار دریاچه یا اتوبوس میگرفت و میرفت روستا. بعد افشاگری کاتیا آمد و همهچیز دوباره سخت شد. گویا با فروپاشی دیوار، کاتیا آدم مهمی شده بود. برای آدمی با کاریزمای او، غیرممکن نبود. بعد از روزهایی که در گروه موسیقی گذرانده بود، عضوی از جنبشی به سمت دموکراسی شده بود. شعر میگفت و سخنرانی میکرد و شعار میداد. در جشن اتحاد بین مردم دعوت شده بود تا در برندنبورگ گیت آواز بخواند. او یک هنرمند بود، یک فعال حقوق بشر، قربانی اشتازی و سمبل ملی استقامت در مقابل استکبار. وقتی مدرک مربوط به مونیکا را پیدا کردند، کاتیا زندگینامهاش را منتشر کرد و مونیکا احساس کرد دوباره شبی که پوستکنها حمله کردند، آمد جلوی چشمش؛ وقتی که برگشت و دید تامی در آستانۀ در ایستاده است، شوکش به همان اندازه قوی بود.
وقتی به گذشتهها نگاه کرد، انگار بهترین خاطراتش از کاتیا دوباره زنده شد. کاتیا معمولاً به او محبت داشت؛ از آن محبتهایی که ارزشی نداشت. همیشه بدون تلاش برنده میشد و هیچوقت کسی فکر نمیکرد از او سؤال کند چطور این کار را کرده. حالا روشن شد چطور همه چیز را راحت به دست میآورد و کارها را عملی میکرد. مونیکا نمیتوانست اطلاعات مقالهها را پردازش کند، نمیتوانست آن را وارد دایرۀ تخیلش کند، پس قرار ملاقاتی در ادارهای داشته که به آرشیوهای اشتازی رسیدگی میکرده. فقط اجازه داشت اطلاعات مربوط به خودش را بخواند، اما دیگر بس بود. کاتیا توسط وزارت امنیت در دبیرستان استخدام شده بود. برای توصیفش از عبارتهای «بسیار با انگیزه» و «متعهد به عوامل سوسیالیسم» استفاده میشد. کاتیا همه چیز را گزارش داده بود، تا جایی که میتوانست سخت کار کرده بود تا تأثیرات غرب فاسد را ضعیف کند. بیشتر بیرحمیهای مرد یقهاسکیپوش؛ فشاری که به او وارد میکرد، حس گناهی که بهش میداد، هیچ فایدهای نداشت چون قبلش کاتیا همۀ اطلاعات را به آنها داده بود. خبیثتر از چیزی بود که تصور میکرد. در مراسمی مخفی، زمانی که در گروه موسیقی فعالیت میکردند، اشتازی به کاتیا مدال و درجۀ کاپیتانی داده بود. بالاخره مونیکا هدف نمایش جلوی دوستانش در روز حمله را فهمید. همه چیز برای محافظت از کاتیا بود؛ برای برداشتن ظن از هدف اصلی.
این دفعه روزنامه خواند. بخشی تصویر کاتیا را چاپ کرده بود درحالی که یک دستش را بالا گرفته بود تا عکاس را دور کند. عکسهای دیگری هم بود، مصاحبههایی با گروههای موسیقی برلین که میشناخت. همه گفته بودند وقتی حقیقت را دربارۀ دوست معروفشان فهمیدند، شوکه شدهاند. هر سه نفر گروه، جاسوس بودند. دوباره مونیکا محل زندگیاش را تغییر داد، اما مانع گشتن روزنامهنگارها از پیدا کردنش نشد و آنها دنبالش میکردند تا دربارۀ «همکارش» در اشتازی ازش سؤال بپرسند. بعد از یکی دو ماه، دوباره آتش همه چیز خوابید.
داستان کم و بیش مثل سابق بود. کلی مشروب میخورد و سعی میکرد تمرین کند اگر دوستش را دید چه بگوید. ده سال بعد، کسی کاتیا را در شهرستان کوچکی در جنوب آلمان پیدا کرد و متقاعدش کرد برای مستند تلویزیونی با او مصاحبه کنند. مونیکا اصلاً او را نشناخت. چاق و موهایش بد رنگ شده بود. بینظمی کولیوار جوانی از او آشغالی زشت ساخته بود. سگ و خرگوش و این چیزها پرورش میداد. حیواناتی برای پتشاپ. گفت از کاری که کرده پشیمان نیست؛ از قلبش پیروی کرده. اگر اوضاع اطرافش تغییر میکرد چی؟ اگر میفهمید نظرش دربارۀ دنیا درست نبوده. این دربارۀ همۀ جوانها صدق میکند. کی آینده را دیده بود؟ چند ماه بعد، مونیکا باز صورت کاتیا را در بخش آگهی ترحیم روزنامه دید. به وانسی سفر کرده بود و رفته بود توی آب. یک عالمه قرص خواب خورده بود و کولهپشتیاش را پر از سنگ کرده بود.
[۱] Alexanderplatz
افرادی که علاقهمند به سبک موسیقی پانک راک و جنبش ضد نظام حاکم هستند.[۲]
[۳] Friedrichshain
[۴] Köpenick
[۵] Linienstrasse
[۶] German Democratic Republicجمهوری دموکراتیک آلمان:
[۷] German Hygiene Museum
[۸] Dresden
[۹] Leipzig
[۱۰] Dresden
[۱۱] Halle
[۱۲] Kurt
[۱۳] Lichtenberg