خوانش داستان «زن شفاف» نوشتۀ هاری کونزرو
شیءگشتگی
افسانه احمدی
مارکس از خودبیگانگی را به معنای تخریب طبیعت انسانی میداند. به نظر او علت اساسی این امر ساختار نظام سرمایهداری است. این ساختار اجتماعی است که ارتباطات درونی طبیعی و خصیصههای انسانی را میشکند. مارکس بر از خودبیگانگی ناشی از کار و در فضای سازمانی کارخانه تأکید زیادی دارد؛ از این رو بیشتر دیدگاههایش را از کارگران مثال میآورد. بنابراین بیگانگی از نظر مارکس مناسبات و کنشهای طبیعی انسانی را تخریب میکند و انسان به ابزاری برای سود بیشتر سرمایهداری بدل میشود.
گئورگ لوکاچ، سوسیالیست مجاری تبار، از مفهوم فربهتری استفاده میکند. او تئوری شیءوارگی را مطرح میسازد. از نظر او شیءوارگی شکل عینی جامعه سرمایهداری است. این مفهوم به این معناست که رابطۀ میان انسانها به رابطۀ میان اشیاء بدل شده است؛ نه فقط کار بلکه تمامی جنبههای زندگی، کمّیپذیر میشوند. گویی تمامی جوامع شبیه کارخانهاند. لوکاچ معتقد ست که اجزاء مختلف جامعه مانند نظام اقتصادی، سیاسی، فرهنگ و خانواده مجموعهای از اعمال و روابط انسانیاند و ساخته انسانها هستند، اما طبقه حاکم به طبقه تحت سلطه القا میکند که اینها امری طبیعی و ماوراء تاریخی هستند، در نتیجه تغییرپذیر نیستند و از اینجاست که شیءوارگی اتفاق میافتد. در این شرایط است که پرولتاریا، کارگران تهیدست، وضعیت موجود را طبیعی و همیشگی میپندارد و موضعی انفعالی در برابر جهان میگیرد. به عقیده لوکاچ تاریخ مجموعهای از کلیتهای متحول و سیال و هر کلیتی در هر مرحله تاریخی محصول طبقه حاکم در آن عصر است. طبقه حاکم نمیخواهد طبقه تحت سلطه این کلیت را دریابد، زیرا چنین دریافتی باعث آشکارشدن ناپایداری و سیلان نظم اجتماعی نزد طبقه پرولتاریا شده و منجر به شکلگیری دیدگاههای انقلابی میشود. در واقع زمانی که پرولتاریا متوجه شود که نظم موجود طبیعی و شیءگونه نیست و ساخته دست انسانهاست به فکر تغییر وضع موجود میافتد. به عقیدۀ او پرولتاریا زمانی میتواند خود را از قید شیءوارگی رها کند و به آگاهی طبقاتی دست یابد که به جامعه به عنوان کلیتی دیالکتیک و سیال بنگرد که در آن همه چیز تاریخی و ساخته شده و در نتیجه قابل تغییر است.
داستان زن شفاف از دل همین مفاهیم بیرون میآید. شروع داستان به ذهن مخاطب خط میدهد. «خانوادهاش خوشحال بودند؛ چون زندگی در یکی از آن خانههای تازهساخت چیز کمی نبود. کل محله، منطقه ساخت و ساز بود؛ ویترینی برای آیندۀ حزب سوسیال…» بعد شخصیتی را به ما میشناساند به نام مونیکا که بیقید و رها از هر بندی، نگاهش به زندگی در حد یک شوخی است. اهل پیشرفت در درس نیست. تحصیل را رها میکند. با دوستانش به قطار بازی و سرخوشیهای نوجوانانه میپردازد. از خانه بیرون میزند و به دنبال کار در کارخانۀ نساجی بیرون از برلین کارآموزی میکند. در مسافرخانه میخوابد و گاهی هم با این و آن دعوا میکند. به همین میزان نزدیک به طبیعت انسانی خویش. رها از تعیین و تکلیفها. حتی داستان پیوستنش به گروه پانکها هم بدون تعقل و تأمل است. روزی زوجی را در میدان فریدریکسهاین میبیند که مثل دوتا مرغ عشق نشستهاند. نوع پوشش و آرایش مویشان و همچنین قلادهای که دختر به خود بسته، در نظرش خوش مینشیند و بدون درنگ خودش را به شمایل آنها درمیآورد. چرا؟ چون کار دیگری برای انجام ندارد.
بعدها مونیکا در یک جشن موسیقی با دو دختر نوازنده، کاتیا و الی، آشنا میشود که از او میخواهند همراه آنها شود و درامز بزند. آنها گروه سه نفرهای را تشکیل میدهند و نام گروه را هم زن شفاف میگذارند. این نام برگرفته از مدلهای آناتومیکی ساخته شده از یک جور پلاستیک شفاف بود که قبلتر در موزۀ هایجین آلمان در درسدن دیده بودند. ابتدا این نام با خواستۀ آنها که رهاشدگی و شفافیت است همخوانی داشت، اما شاید بتوان گفت شروع رفتن به چهارچوب و گامنهادن در قالبها از همینجا آغاز میشود. از زدن سازی که بلد نیست. بعدتر هم آشنایی با مردی که سعی دارد از او به اجبار وعده بگیرد. وعدهای با تهدید. با اینکه شخصیت داستان سر قرار نمیرود، اما رهابودگی هرگز تعلیمی برای مبارزه با تهدیدها به او نداده است. با اینکه به سادگی اسیر خواستهها نمیشود و حتی به کارتنخوابی تن میدهد، اما باز این نیروی تهدید و ارعاب است که بر استیصال پیروز میشود و او را ناخواسته وارد ماجرایی میکند که فراتر از یک رابطۀ نزدیک عاطفی است. رابطهای که او را در حد یک خبرچین تقلیل داده و وارد سازمانی سیاسی میکند که گویی راه گریزی هم از آن نیست.
انجامدادن کارهایی که دوست داری انجام دهی و میدهی از انسان موجودی زنده و شاد میسازد؛ حتی اگر این کارها مغایر با چیزی باشد که اجتماع برای آن شابلون گذاشته است. و برعکس این که، انجامدادن کاری که دوست نداری انجام دهی و مجبور به انجام آن میشوی از آدم، جانداری مرده میسازد! «در این نقطه، حس میکرد درونش مرده. شده بود شبیه یک جور سالن یا گالری عمومی که هر کی دلش میخواست داخلش قدم میزد…»
این شیءگشتگی کمی هولناکتر از چیزی است که لوکاچ به عنوان شیءوارگی مطرح میکند. این شیءگشتگی تنها فروش نیروی کار برای کسب درآمد و پیآمدهای دردناک آن نیست، بلکه فروش اطلاعاتی است که به خاطر حضور در گروهی، حائز آن هستی و به اجبار باید آن را به صاحبان قدرت سیاسی بفروشی. به قیمت زندهماندن که خود نوعی به دام مرگ افتادن است. تقلیل و تغییر انسان از انسان به موجودی بدون روح را میتوان در این داستان به خوبی دنبال کرد. داستانی که خطی روایتشدن ماجرایش به درک و فهم این مفهوم بسیار کمک میکند. شاید بتوان گفت این نوع از شیءوارگی بعد از ناپایداری نظم اجتماعی و بروز دیدگاههای انقلابی به وجود میآید؛ درست زمانی که عدهای به فکر فرار از شیءوارگیاند، عدهای دیگر به دام نوعی دیگر از آن میافتند.
زمانی که مونیکا به خاطر فرو رفتن در لجن خودفروشی خود را به گریزجایی چون خواب و مستی میسپارد از سازمان حذف میشود. خیابانگردی و درگیری و زندان باعث میشود از تمام آدمهای گروه دور بماند. بعد از آزادی چیزی که بیش از همه باعث آزارش میشود، یادآوری خیانت به گروه زن شفاف و خبرچینی از آنهاست. کاری که به اجبار آن را انجام داده است. به نظرم قسمت درخشان داستان بخش پایانی آن است. بعد از انقلاب. آنجا که رازها برملا میشود و مونیکا میفهمد که کاتیا، نفر دیگری از گروه زن شفاف، خودش جزو اعضای اصلی گروه جاسوسی بوده است. کاتیا در مستند تلویزیونی به مصاحبهکننده میگوید از کاری که کرده پشیمان نیست؛ از قلبش پیروی کرده. کاری که خیلی از جوانها میکنند و به درستی و اشتباهش کاری ندارند چون از آینده بیاطلاعاند. پارادوکسی که در این قسمت ایجاد میشود معانی بیشماری را افاده میکند. تفاوت کسی که به اجبار به قدرت حاکم میپیوندد، با کسی که آن را اختیار میکند.