فارغالتحصیل[۱]
داستانی از اریک بیتنر[۲]
ترجمه حسین مسعودی آشتیانی
مالون[۳] تفنگ را به دست رادنی[۴] داد.
«دیگه وقتشه بچه.»
رادنی لبخند زد. بالاخره به لحظهای رسیده بود که از کودکی انتظارش را میکشید. شانسی برای اینکه خودش را به همه ثابت کند و وارد کار حرفهای شود.
روند کاری سازمان به این ترتیب بود: باید آنقدر صبر میکردی تا نوبت به تو برسد. وقتی نوبتت میشد یعنی زمان مرگ کسی فرا رسیده است. در این کسب و کار امید به زندگی معنایی نداشت، علت مرگ میتوانست به سبب عدم تفاهم با یک شریک تجاری باشد؛ به خاطر لو رفتن پیش پلیس باشد و یا به علت وجود رقیبی خردهپا. به هر دلیلی که بود رادنی آنقدر صبر کرد تا به آرزویش برسد.
اصلاً اینکه چطور این زمان گذشت مهم نبود. مهم این بود در کاری که به او سپردند خود را خوب نشان دهد. دیگر حتی ارزشش را هم نداشت درباره کارهایی که طی این ده سال کرده بود، فکر کند. هر کاری را که میشد فکرش را کرد، انجام داده بود. ولی دیگر همه چیز را فراموش کرده بود. حالا او بود و تفنگش و وظیفهای که قرار بود به او بسپارند.
مالون خنده موذیانهای کرد. هفتاد سالش بود ولی هنوز هم عاشق تماشای چهره کارآموزانی بود که نوبت کار کردن آنها رسیده بود. سه مرد معتمدش که اطراف او را گرفته بودند، به سرعت پاسخ لبخند او را دادند.
در حالیکه به سمت تفنگ سر تکان میداد، گفت: «میدونی باید باهاش چیکار کنی؟»
رادنی گفت: «بله آقای مالون، فقط بگید کجا و کی.»
مالون که میخواست سربه سر او بگذارد، گفت: «نمیخوای بدونی طرف کیه؟»
رادنی آب دهانش را قورت داد. «البته که میخوام.» خودش را جمع و جور کرد و گفت: «کیه؟»
در این چند وقت تنها دو بار توانسته بود به دفتر شخصی مالون بیاید، آن هم در حد چند ثانیه. نور ملایم، بوی چوب و عطر سیگار کوبایی او را گیج خواب کرده بود. اگر اوضاع و شرایط جور دیگری بود، حتماً میخوابید.
«این بار رو خودمون برات فضا ایجاد میکنیم.»
رادنی سر تکان داد. احتمالاً کسی بود که در عملیات اول کشته نشده بود و حالا نیاز بود آدم دیگری کار را به پایان برساند.
مالون پرسید: «منظورم رو میفهمی؟»
رادنی دوباره سر تکان داد و از ترس اینکه نکند وسط حرف رییس بپرد، ساکت ماند.
مالون روی میزش هشت تا ده عکس را پشت و رو گذاشت. رادنی منتظر اشارهای بود تا برود و آنها را بردارد. ولی هر حرکت ناگهانی به طرف رییس باعث میشد تا چاقویی با سرعت تمام به پشتش فرو رود. البته با این سه نفری که در اتاق بودند، بعید نبود چاقوی دیگر گلویش را ببرد و آن یکی هم شُشاش را پاره کند. خوب میدانست در حریم اتاق شخصی مالون همه چیز بی سر و صدا تمام میشود.
مالون تأییدی زیرپوستی کرد تا رادنی عکس را بردارد.
نزدیک بود تفنگ را بیاندازد.
چهرهای که به او خیره شده بود آشنا بود. همان چهرهای که امروز در اتاق دیده بود. استوال[۵] بود، مرد شماره دو سازمان.
رادنی ناخودآگاه زیر لب گفت: «گندش بزنه.»
مالون پرسید: «سخته برات؟»
همه اینها آزمونی بود برای او. رادنی فک بازماندهاش را بست و تمام تلاشش را کرد تا خودش را جمع و جور کند. گفت: «نه، مشکلی نیست.» عکس را روی میز گذاشت و آن را برگرداند تا دیگر نگاه استوال به او خیره نباشد.
مالون گفت: «تو میتونی، خیلی خوبی تو این کار.»
رادنی سر تکان داد. حس کرد خطی از عرق روی سرش راه افتاده است. دلش پیچ میخورد اما حالت صورتش را خوب حفظ کرده بود.
مالون دکمهای را روی تلفن پیشرفته دفترش فشار داد. وسیلهای که با اتاقی چنین قدیمی همخوانی نداشت.
«بفرستش تو.»
رادنی با خود اندیشید: «یا عیسی مسیح، اونا میخوان ترتیب مرد شماره دو سازمان رو الان و همین جا بدم؟»
مالون انگشتانش را روی هم گذاشت و به رادنی چشم دوخت. انگار در او به دنبال نشانههای ضعف و تردید بود. رادنی خیلی روی خود کار کرده بود تا بتواند چهرهاش را بیتفاوت نشان دهد.
چهره روی عکس وارد اتاق شد. استوال کت و شلوار سهتکه مارکی پوشیده بود که رنگ دستمال جیبش با کراوات او یکسان بود. کفشهایش برق میزدند. همیشه حرفهای لباس میپوشید. رادنی مانده بود چه چیز او باعث عصبانیت مالون شده است.
استوال که با آرامش به سمت میز میرفت، گفت: «چی شده؟» فرمانده دوم سازمان دلیلی برای ترس از آدمهای چاقو به دست اتاق نداشت. حضورش در این اتاق چیز غریبی برای او نبود. ولی به زودی همین جا گلولهای چنان سرش را خواهد ترکاند که هیچگاه نفهمد از کدام سو شلیک شده است.
رادنی تفنگ را به آرامی در دستانش فشرد. استوال جلویش ایستاده بود، بین او و مالون. رادنی درباره شلیک فکر کرد. اگر الان شلیک میکرد، با اینکه عصبی بود بیشک تیرش به خطا نمیرفت. شلیکی که باعث میشد مخ استوال روی صورت همکار قدیمیاش مالون بپاشد. کثیف کاریای که نمیتوانست ویترین خوبی برای رادنی باشد، پس صبر کرد.
مالون گفت: «رادنی اینجاست تا یه خبرایی بهت بده.»
استوال به طرف رادنی برگشت. در چهرهاش نشانی از نگرانی نبود.
شکم رادنی به صدا افتاده بود. چرا مالون کاری کرد که آن آدم به طرفش برگردد؟!! عجب آزمون مزخرفی بود. اصلاً فکرش را نمیکرد به این سختیها باشد. قبلاً هزاران بار به چنین موقعیتی فکر کرده بود.
«چه خبره بچه؟»
او میخواست هر چه زودتر خود را از این وضعیت خلاص کند. تفنگ را بالا آورد، برای آنکه روی کسانی که تماشایش میکنند اثر بگذارد صورتی سرد و بیتفاوت به خود گرفت و بعد ماشه را کشید. حالا بود که خون به همه جای اتاق بپاشد. اگر این همان چیزی بود که مالون میخواست پس بیخیال. خواست رییس است دیگر.
شلیکی اتفاق نیافتاد. دوباره ماشه را کشید. از شلیک خبری نبود. تفنگ خالی بود.
استوال لبخندی زد. سه مرد قوی هیکل پشت سر رادنی که معنی این لبخند را خوب میدانستند، منتظر لبخند رییس خود ماندند. وقتی او هم به خنده افتاد، کل اتاق در سکوتی عجیب خندید. صدایی بلند که رادنی نمیتوانست آن را بشنود.
مالون گفت: «گند زدی پسر.»
«اما…» رادنی نمیتوانست بفهمد خالیبودن تفنگ چه ربطی به او دارد. اصلاً چرا وقتی به صورت استوال شلیک کرد او هم لبخند میزد؟
«تو نباید هیچوقت روی اعضای خانواده اسلحه بکشی.»
ناگهان لبخندها محو شدند و جای خود را به عبوسی دادند.
ناگهان رادنی همه چیز را فهمید. در آزمون شکست خورده بود. همه چیز ساختگی و نمایشی بود. راه موفقیت در این آزمون این بود که هدف را نپذیری، جسارت به خرج دهی و در برابر خواست مالون بایستی.
رگهای از عرق روی بینیاش راه افتاد. استوال خودش را کنار کشید. سه چاقو از غلافشان بیرون آمدند. رادنی تفنگ را روی زمین انداخت و چشم بسته در انتظار ماند.
***
[۱] The Graduate: این داستان بر اساس فیلمی به همین عنوان نامگذاری شده است. فارغالتحصیل فیلمی ساخته مایک نیکولز که در سال ۱۹۶۷ ساخته شده است.
[۲] Eric Beetner
[۳] Malone
[۴] Rodney
[۵] stoval