
ریحانه جعفری
یادداشتی بر پروندۀ «عشق در ادبیات کودک و نوجوان»
ورود مطلقاً ممنوع!
وقتی یک داستان خارجی را ترجمه میکنم با شخصیتهایش زندگی میکنم، بس که واقعی هستند. شادی و غمشان، موفقیت و شکستشان، دوستی و قهرشان مال من هم میشود. شخصیتها در داستانهای خارجی خیلی طبیعی هستند، خودِ خودشان هستند؛ با هم دوست میشوند، گردش میروند، جشن میگیرند، دست همدیگر را میگیرند، دعوا میکنند و دنبال راهحل میگردند که دوباره با هم دوست شوند. در داستانهای خارجی دخترها و پسرها از همان کودکستان و دبستان کنار هم درس میخوانند، همدیگر را میشناسند، رشد میکنند و بزرگ میشوند. بازیهایشان، مسابقههایشان، فعالیتهای درسیشان گروهیست. و به دبیرستان که میرسند حتماً دوستداشتن را تجربه کردهاند. برای همین است که در داستانهایشان، دختر و پسر با هم شخصیت قصه میشوند و ماجراها و حسهایشان همانی است که در زندگی واقعی است. مخاطب نوجوان خودش را جای شخصیت داستان میگذارد، جذب داستان میشود و کتاب را با علاقه میخواند.
درخت را دیدهای که ریشه دارد، ساقه دارد، برگ دارد و میوه؟ میشود ساقهی یک درخت را از او گرفت؟ یا ریشهاش را؟ یا برگهایش را؟ درخت وقتی سرسبز است که همهی اجزایش در یک کلیت هماهنگ دست به دست هم دهند و بسازندش. آدم هم مثل یک درخت سرسبز است وقتی که بدنش، حسها و عواطفش در یک کلیت هماهنگ دست به دست هم دهند و بسازندش. هر کدام از اینها را که از انسان طبیعی بگیریم، مُثلهش کردهایم.
شخصیت دختر و پسر در داستانهای ایرانی نمیتوانند کنار هم و دوشادوش هم باشند. نمیتوانند با هم تنها باشند، به هم نگاه کنند و دست هم را بگیرند. نمیتوانند همدیگر را دوست بدارند و عاشقی را مزه کنند. چون همهی اینها خط قرمز است. نویسندهی ایرانی میداند اگر اینها را توی کتابش بنویسد، داستانش مجوز چاپ نمیگیرد برای همین نوجوانهای داستانش از نظر عاطفی یک نوجوان واقعی نیستند. حسهایشان مثل نوجوانهای زندگی واقعی نشان داده نمیشود. نویسندهی ایرانی مجبور است ماجراهای داستانش را با پرهیز از رابطهی عاطفی کنار هم بچیند، آنوقت رمان فقط حجمی از حوادث میشود و نه چیزی بیشتر. نوجوان ما در داستانهای ایرانی با شخصیتی همسن خودش که ممکن است عشق را هم در داستان تجربه کند روبهرو نمیشود، با یک ربات روبهرو میشود که خیلی کارها بلد است، اما توانایی عاشقشدن برایش تعریف نشده و در وجودش نیست.
نوجوان پر شر و شوری که به لحاظ افت و خیزهای بلوغ و هورمونهایی که هجوم میآورند به وجود بکرش، با توفان خلق و خو روبهرو میشود. او که تا کمی قبل خوش خوشان زندگی میکرد حالا حساس میشود حتی به برگ درخت، به یک اخم پدر و مادر، به حرف همکلاسی و معلم… و به هر آنچه هستی را شکل میدهد. حالا جهان ناشناختهها را جوری دیگر میبیند. میخواهد خودش را بشناسد، بدنش را، حسهایش را. طبیعی است که عطش دارد جنس مخالف را بشناسد.
نوجوانها در اغلب خانوادههای ایرانی، عشق میان پدر و مادرشان را نمیبینند. نوجوان نمیبیند که پدر و مادرش همدیگر را بغل کنند و ببوسند. سخنان مهرآمیز و عاشقانهی پدر به مادرش و بالعکس را نمیشنود. چون ابراز این عواطف به شدت در پستو پنهان میشود. پس نوجوان ما خودش را در خانه سانسور میکند، سؤالهایش را نمیپرسد. در جامعه هم امکان گفتوگو با جنس مخالف و شناخت آن دیگری وجود ندارد. کلاسها، بازیها، کتابخانهها و همه جا هم که جداسازی جنسیتی شده است. چه اتفاقی برای این نوجوان میافتد؟ سردرگم میشود! ناامید میشود! منزوی میشود! توی خودش فرو میرود! یا میرود سراغ کتاب، فیلم. هر چقدر کتابها غنیتر، روانشناسانهتر، دقیقتر حس و حال نوجوان را واگو کند او در این چالش سهمگین کمتر آسیب میبیند. از طرفی هر چقدر کتابها کممایهتر و دورتر از حس و حال نوجوانها باشد، آنوقت رغبت به مطالعه کمتر میشود و چیزهای دیگر جایش را میگیرند.
راستش را بخواهید این خط قرمز و اجازهی واگونکردن عشق در داستانهای ایرانی، در کتابهای ترجمه هم هست. مثلاً در یکی از کتابهای مجموعهای هفت جلدی که ترجمه کردم، در روز ولنتاین بچههای کلاس دوم ابتدایی برای هم کارت پستال درست میکنند. یکی از پسرها میخواهد به دختر همکلاسیاش کادو بدهد چون دوستش دارد اما… و داستانی بسیار زیبا و عمیق با زیر و بمهای روانشناسی این سن شکل میگیرد و مخاطب کتاب از راهکارهای خلاق شخصیت داستان برای برونرفت از این بحران شگفتزده میشود. این کتاب اصلاً مجوز چاپ نگرفت! میدانستم ولنتاین خط قرمز است پس در ترجمه حتی روز ولنتاین را نوشتم «روز دوستی»، اما دوستی صادقانهی دختر و پسر دوم ابتدایی گناهی نابخشوده بود!
یا در یکی از رمانهای نوجوان که ترجمه کردم؛ بابا بلند میشود، مامان را میبوسد و تولدش را تبریک میگوید… اما مخاطب نوجوان صحنهی بوسهی بابا به مامان را در کتاب چاپ شده نمیخواند چون حذف شده است! در کتابهایی که ترجمه کردهام، تجربههای از این دست زیاد دارم، زیاد!
شما لطفاً به من بگویید نوجوان ایرانی، همان زن و مرد فردا، کی و کجا و چگونه باید عشق را بشناسد؟ چطوری بلد شود که در آینده به همسرش و بچههایش عشق بدهد؟ وقتی نوجوان عشق را نداند، نفهمد، نشناسد، نخواند؛ چه بسا پدر که شد سر دخترش را با داس یا تبر ببرد و تمام رؤیاهای دخترکش را غرق خون کند.