به مناسبت روز ادبیات کودک و نوجوان
ادبیات بوی خمیردندان و صابون هم میدهد!
آفتاب یزد – زهره مسکنی: دوباره این کره خاکی یک دور دیگر به دور خورشید فروزان چرخیده تا هجدهم تیرماه برسد و در این روزگار عجیب و غریب مرگبار ما هنوز زنده و یک بار دیگر شاهد فرارسیدن «روز ادبیات کودک و نوجوان» باشیم. ویروس کرونا با شتاب میتازد و خورشید با قدرت میتابد و زمینِ گرد همچنان به دور خود میچرخد و ادبیات هم مثل خیلی موضوعات دیگر جهان، سخت مشغول دست و پنجه نرم کردن با زندگی است. ادبیات کودک و نوجوان اما ریزهکاریهای خاص خودش را دارد. نه اینکه اهل گلاویزشدن نباشد. اتفاقاً هم بد زمین میخورد و هم به سختی دوباره سر پا میایستد، اما نه اینکه ادبیاتِ کودک و نوجوان است، همیشه پر از امید است. همیشه پر از آرزوهای رنگارنگ است. چه آرمیده میان صفحه شعری لای پر قوی کتابخانهای در قلب پایتخت، چه خواب از سر پریده و تشنه در سطری از قصهای وسط قفسهای چوبی میان اتاقکی در دل کویر. بیایید این بار از پایتخت دور شویم. آن قدر دور و دورتر تا برسیم به «وَشنام دُرّی»، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان چابهار در استان سیستان و بلوچستان.
***
تشابه سیم تلفن و کتاب
اینجا در روستای «وشنام درّی»، پیشرفت تکنولوژی اینگونه به نفع ادبیات تمام شد که با ورود تلفن همراه به زندگی افراد و متروکماندن اتاقی که سالها پیش به عنوان مرکز مخابرات این منطقه برای برقراری تماس تلفن راه دور از آن استفاده میشد، عبدالقادر بلوچ به فکر افتاد تا همین اتاق را به کتابخانهای برای کودکان و نوجوانان روستا تبدیل کند. سال گذشته حوالی تابستان بود که بلوچ فکرش را عملی کرد. آستینها را بالا زد. سطل رنگی آورد و به دیوارها زد و سپس کمر همت را بست برای جمعآوری کتاب. او در خاطرات تاسیس کتابخانه یکسالهاش نوشته است: «وقتی که کتابخانه روستا تاسیس شد بچهها با شوق از کتابدار هم جلوتر میآمدند…»
او قدم در راهی گذاشته بود که شاید بیش از زمین ترکخورده کویر آب میطلبید. یکجا نشستن در این جاده خاکی با ترکهای حاصل از تشنگی جایز نبود. او مصمم به راه افتاده بود. مقصد؟ جلسات باشگاههای کتابخوانی و تسهیلگری چابهار. باید بیشتر میآموخت تا بتواند کودکان تشنه شعر و قصه را سیراب کند. آبیاری این دشت وسیعِ مستعد، نیرویی میخواست که آن را در خودش میدید. در کویر هم میشود چیزی کاشت. حتی اگر قطره آبی هم نباشد، امید برای داشت و برداشت کافی است. او شروع به تلاش برای تجهیز کتابخانه و تشویق کودکان به اُنس با کتاب کرد. روزی این سیمهای تلفن مخابرات بوده که از همین اتاقک پیام مردم را به دوردستها میبرده است. حالا بلوچ تصمیم گرفته از طریق کتابهایی که به کتابخانه میآورد برای کودکان و نوجوانان پیامآور باشد.
گاندوها بازوی هیچ کودکی را نمیکَنند
کتابخانه جان گرفته است. اگر چه گرم؛ اگر چه تشنه و حتی اگر دانههای درشت عرق بر پیشانی کودکانِ خیره به تصاویر کتابهای اهدایی نشسته باشد، بلوچ آنچه را که باید، در محوطه بیرون اتاقک کتابخانهاش به بچهها منتقل میکند. گاهی که اندک سایه زیر درختان چَریش هم کفاف بچههای نشسته بر زمین کویر را نمیدهد، آنها را به مسجد روستا میبرد. کنار هم مینشینند و خیره میشوند به حروف و کلمات خارج شده از دهان بلوچِ کتابدار. برایشان بلندخوانی میکند و شعرخوانی. بعد از آنها میخواهد کسی بیاید درباره قصه جلسه گذشته چیزی بگوید. یکی میگوید برداشتش این بوده که طبیعت و از جمله جنگلها محل زندگی حیوانات هستند و انسانها باید در پاکیزه نگهداشتن آن بکوشند. بچهها از پنجره مسجد خیره میشوند به دوردستِ برهوت و در خیالشان حیوانها همان گاندوها هستند که با پوزههای کوتاه و آروارههای قدرتمند و دُمهای قوی در جنگلهای پاکیزه رویایی میخرامند و بازوی هیچ کودکی را هم نمیکَنند. محمد، عبدالمجید، عافیه، عدنان، یوسف، رخسانه، زینب، عطاءالله و… آن شب همگی با فکرهای مشترک چشم به ستارگان کویر میدوزند و به خواب میروند.
پایان شکار گنجشکها!
کتابخانه «وشنام درّی» اتاق سهدرچهاری است که هنوز قفسهای ندارد. زمینِ گرد، یک بار دیگر دور خودش چرخیده و خورشید گویی دارد با قدرت بیشتری در روزی دیگر میتابد که بلوچ ۹۰ کودک را با خودش به مکتب میبرد و جلسهاش را آنجا برگزار میکند. هر چه هست نباید تعطیلش کرد و دست از کار کشید. در این کار تعلل جایز نیست. بچهها وسایل شکار گنجشک خود را آوردهاند که به بلوچ تحویل بدهند. ادبیات دارد آهستهآهسته جای خودش را باز میکند. حالا در ذهن بزرگ آنها گنجشک و گاندو به یک اندازه محبوب است. بلوچ به این فکر میکند که باید انگیزه بیشتری ایجاد کند. از بهورز و مدیر مدرسه کمک میگیرد. تشویق و ترغیب کودکان وشنام و سایر روستاهای اطراف که به کتابخانه پیوستهاند، فکر آنها را مشغول کرده است. او بچهها را دستهبندی و برای هر دسته سرگروه تعیین میکند. پسری که ترک تحصیل کرده سرگروه پسربچهها میشود تا شاید سال بعد دوباره به مدرسه برگردد. بچهها برای یکدیگر صحبت میکنند که شب قبل از خواب لباس تمیز پوشیدهاند و مسواک زدهاند. ادبیات بوی خمیردندان و صابون میدهد. بچهها شعری را جمعخوانی میکنند.
تولد رویای جنگل در ذهن کودک کویر!
روزی دیگر می رسد و بچهها از گِل، شتر و بز و گوسفند درست کردهاند. بیشتر پدران و برادران آنها به دامداری و بعضی کشاورزی مشغولاند. برای همین، حیوانات گِلی از قدیم اسباببازی کودکان این منطقه بوده است. بلوچ بیکار نمینشیند. میرود به سراغ دهیار و اعضای شورای اسلامی و رئیس آموزش و پرورش چابهار. بچههای حافظ قرآن را به مولوی عبدالله معرفی میکند. کار بعدیاش این است که همه بچههایی را که ترک تحصیل کردهاند پیدا و جمعآوری کند. بعضی از دکانداران منطقه از او تقاضای کتاب کردهاند. به فکرش میرسد که طرح سبد کتاب را در مغازهها و مدرسه اجرا کند. روستاهای اطراف هم به فکر راهاندازی کتابخانه افتادهاند. حالا اواخر مرداد سال ۹۸ است و کتابخانه «وشنام درّی» ۱۲۶۶ جلد کتاب دارد. بلوچ با کمک اعضای فعال کتابخانه کتابهای رسیده را نظم میدهد و به ۲۳ روستایی فکر میکند که باید با این کتابها تغذیه شوند. همه نمیتوانند هر روز راه بیفتند و به «وشنام درّی» بیایند. او سبد کتاب درست میکند و آنها را به صورت امانت به مغازهداران روستاها میسپرد. آموزش بچهها به جایی رسیده که حالا بعضی از آنها قصه هم مینویسند. زینب پره قصه «دختری گمشده در جنگل» را نوشته است. بلوچ قصه را برای هر کسی که فکر میکند میتواند در تقویت کار به آنها کمک کند، میفرستد. ادبیات بوی میوه تازهای میدهد که از بذری که خودت کاشته باشی برداشت کردهای، آن هم بدون آّب:
«دختر کوچولویی با پدر و مادرش زندگی میکرد. دختر کوچولو خیلی دوست داشت به جنگل برود اما پدر و مادر دختر به او اجازه ندادند. اسم دختر آمیلا بود. یک روز پدر و مادر آمیلا رفتند سر کارشان و آمیلا خودش تنها خونه بود. او خیلی دوست داشت به جنگل برود … رفت و رفت و رفت و جنگل
تمام نشد …»
کوبیدنِ تمام درها!
بلوچ همچنان ادامه میدهد و از پا نمینشیند. شروع میکند به نامهنگاری. به کوبیدنِ تمام درهای بسته. به مشورت با نویسندگانِ همدل و روزنامهنگاران فعال. دیگرانی هم هستند که در اقصی نقاط همین سرزمین هوایش را دارند. هوای او و کتابخانه برساخته در دل کویرش را. روزها میگذرد و در چشم برهمزدنی زمین میبیند یک دور کامل دور همان خورشیدخانم معروف چرخیده است. بلوچ تیرماه ۱۳۹۹ در یکسالگی کتابخانه «وشنام درّی» مینویسد: «قبل از این یک سال، در روستا نه هوشنگ مرادی کرمانیای داشتیم نه مصطفی رحماندوستی، نه علیاصغر سیدآبادیای، نه طاهره ایبدی، نه فریبا کلهری، نه مریم اسلامیای، نه شیوا مقانلویی، نه نسیم نوروزیای و نه عباسعلی سپاهیای. ولی امروز در روستا همه این نویسندگان را داریم. با کتابهای آنها عشق میورزیم و یاد میگیریم…» او در جشنواره ششمین دوره مروجان کشور شرکت کرده و روستای «وشنام درّی» هم به عنوان نامزد ششمین جشنواره روستاهای دوستدار کتاب انتخاب شده است. پنج نفر از کتابخوانان روستا به عنوان نامزد پویش کتاب در خانه و دو نفر از پنج نفر به عنوان کتابخوان برتر از استان سیستان و بلوچستان در کشور عنوان برتر را کسب کردهاند. درخت ادبیات دارد به بار مینشیند. اینجا محل تلاقی کویر و دریاست. میشود در دل کویر، زیر سایه همین چریشها نشست و دل به دریا زد. مگر نه اینکه شاعر
گفته است:
«اشتباه میکنند بعضیها
که اشتباه نمیکنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا میرسند ،
بعضی هم به دریا نمیرسند
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد! »
این یادداشت در روزنامه آفتاب یزد روز چهارشنبه ۱۸ تیر ماه ۱۳۹۹ منتشر شده است.