ﺑﺎﺟﻪ ﺷﻤﺎره چهار
داستان کوتاهی از:
فاطمه آزادی
ﻣﻦ اﺳﻤش را ﮔﺬاﺷﺘﻪام ﻣﺮض؛ اﻣﺎ دﻛﺘﺮﻫﺎ ﻣﻲﮔﻮﻳﻨﺪ: «اﺧﺘﻼﻻت ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻣﻲﮔﻮﻳﻨﺪ ﺷﺎﻳﺪ از اﺳﺘﺮس ﺑﺎشد. از ﺑﻴﻤﺎریﻫﺎی ﻗﺮن ﺑﻴﺴﺖ و یکم.» ﺟﻤﻼﺗﻲ ﺷﺒﻴﻪ اینکه ﭼﻨﺪان از ﺣﺮفﻫﺎﻳﺸﺎن ﺳﺮ در نمیآورم. در واﻗﻊ ﺑﻴﺸﺘﺮ، وقتهایی ﻛﻪ ﺑﺎﻧﻚ ﺷﻠﻮغ ﻣﻲﺷﺪ نمیتوانستم اﻋﺪاد و ارﻗﺎم ﺗﻮی ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ را بخوانم. به اعداد که جلو چشمم بودند، خیره میشدم. انگار حافظهام پاک شده بود و نمیدانستم عددها برای چه روی صفحه هستند. آنها ﺷﺒﻴﻪ ﺧﻂﻫﺎی ﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻣﻲ ﻣﻲﺷﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰی ازﺷان ﻧﻤﻲﻓﻬﻤﻴﺪم. ترسم از این است که غیر از اعداد، بقیۀ چیزها را هم فراموش کنم. ﺗﺎزﮔﻲﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺧﻴﻠﻲ زود ﻳﺎدم ﻣﻲرود. از اینکه ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را ﻳﻚدﻓﻌﻪ ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﻨﻢ وﺣﺸﺖ دارم. ﻳﻚﺟﻮر ﺗﺮس از اﻳﻦ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲﻫﺎ ﺗﻮ را ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﻨﺪ، ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ از ﺗﻮ به ﺧﺎﻃﺮ دارﻧﺪ و ﺗﻮ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ از آنها ﺑﻪ ﻳﺎد ﻧﻤﻲآوری. شبیه وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﭽﻪای توی شلوغی، دستش را از دست ﻣﺎدرش بیرون میکشد و ﺑﻌﺪ، دور و ﺑﺮش را ﻧﮕﺎه ﻣﻲﻛﻨﺪ. آنوقت ﻓﻘﻂ ﺻﻮرتﻫﺎی ﻏﺮﻳﺒﻪای را ﻣﻲﺑﻴﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل اﺻﻼً ﻧﺪﻳﺪتشان.
دﻟﻢ ﻣﻲﺧﻮاﻫﺪ ﭼﺸمهایم را ﻛﻪ ﻣﻲﺑﻨﺪم، ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﮔﺮﺑﻪ راﺣﺖ و ﻧﺮم ﺑﺨﻮاﺑﻢ، اما ﺑﻲﺧﻮاﺑﻲ ﻫﻢ ﻳﻜﻲ از ﻋﻮارض این بیماری است که ﺑﺪﺟﻮری آزارم ﻣﻲدﻫﺪ. ﺳﺎﻋﺖ روﻣﻴﺰی را ﻣﻲاﻧﺪازم زیر تخت. برای ﭼﻨﺪﻣﻴﻦ ﺑﺎر ﺗﺨﺘﻢ را ﻣﺮﺗﺐ ﻣﻲﻛﻨﻢ و ﻣﻮﻫﺎی رﻳﺰ روی ﺑﺎلش را ﺑﺎ دﺳﺖ ﻣﻲﺗﻜﺎﻧﻢ و فوت میکنم. رﻳﺰش ﻣﻮهاﻳﻢ ﻫﻢ مدتی است ﺷﺮوع ﺷﺪه. دﻛﺘﺮ ﻣﺘﺨﺼﺺ ﭘﻮﺳﺖ و ﻣﻮﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺎدرم و دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻲ ﺑﻮد ﺑﺮای ﺑﻮﺗﺎﻛﺲ و ﺟﻮانﺳﺎزی ﭘﻮﺳﺘﺸﺎن ﭘﻴﺸﺶ ﻣﻲرﻓﺘﻨﺪ، ﺑﻌﺪ از دیدن آزﻣﺎﻳﺶﻫﺎی ﺟﻮر و واﺟﻮر، دستی روی ﺳﺮ ﺑﻲﻣﻮﻳﺶ ﻛﺸﻴﺪ و ﮔﻔﺖ: «ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﺘﻪ؟»
ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪﻫﺎی آزﻣﺎﻳﺶ اﺷﺎره ﻛﺮدم. دﻛﺘﺮ ﻛﻼﻫﻲ را از روی ﻣﻴﺰ ﺑﺮداﺷﺖ و روی ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺖ. ﮔﻔﺖ: «اﻳﻦ ﻫﻤﻪ اﺳﺘﺮس برای ﭼﻴﻪ؟ ﺳﻲ و دو ﺳﺎل ﻛﻪ ﺳﻨﻲ ﻧﻴﺴﺖ. برو خوش باش و زندگیات رو بکن.»
ﺳﻌﻲ ﻣﻲﻛﻨﻢ ﻋﻀﻼﺗﻢ را ﺷﻞ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺧﻮاﺑﻢ ﺑﺒﺮد. اما خواب به چشمم نمیآید. ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺶ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﺎن ﻛﺎرﻫﺎی روزﻫﺎی ﮔﺬﺷﺘﻪ را اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻢ. دوش ﺑﮕﻴﺮم، ﺻﻮرﺗﻢ را اﺻﻼح ﻛﻨﻢ، ﺑﻪ زور ﭼﻨﺪ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎن و ﭼﺎی ﺑﺨﻮرم، ﻛﺖ و ﺷﻠﻮار ﺑﺪرﻧﮓ و ﺗﻴﺮۀ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ را ﺑﭙﻮﺷﻢ و راﻫﻲ ﺑﺎﻧﻚ شوم. ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻫﻔﺖ ﺳﺎل اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺗﺤﻮﻳﻠﺪار ﻳﺎ ﻫﻤﺎن ﻣﺘﺼﺪی اﻣﻮر ﺑﺎﻧﻜﻲ، ﺗﻮی ﺑﺎﻧﻚ ﻛﺎر ﻣﻲﻛﻨﻢ. هر روز صبح، بعد از خوش و بش با همکارها، حرفمان میکشد به گرانشدن دلار و سکه و خانه. اینکه کی زرنگی کرده و از این خرید و فروشها یکشبه چهقدر به جیب زده. بعد روی ﺑﺮﮔﻪﻫﺎی وارﻳﺰ و ﺑﺮداﺷﺖ ﻣﺸﺘﺮیﻫﺎ رﻳﺎل و ﺗﻮﻣﺎن را درﺳﺖ میﻛﻨﻢ و ﺑﻪ آدمﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ اول ﺻﺒﺢ راﻫﻲ ﺑﺎﻧﻚ ﺷﺪهاند میگوﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻛﺪام ﻧﻮع ﺳﭙﺮده را اﻧﺘﺨﺎب ﻛﻨﻨﺪ. ﮔﺎﻫﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ رﺋﻴﺴﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻜﻢ ﺑﺮآﻣﺪه، دکمۀ ﭘﻴﺮاهنش را ﺗﺎ زﻳﺮ ﮔﻠﻮ ﺑﺴﺘﻪ، ﻧﮕﺎه میکنم و پیش خودم فکر میکنم ﺷﺎﻳﺪ او ﻫﻢ در اﻳﻦ ﻟﺒﺎس اﺣﺴﺎس ﺧﻔﮕﻲ ﻣﻲﻛﻨﺪ؛ داﺋﻢ ﺳﺎﻋﺖ را ﻧﮕﺎه میﻛﻨﻢ و زﻳﺮ ﻟﺐ ﻏُﺮ میزﻧﻢ. «آَه، ﭼﺮا وﻗﺖ ﻧﻤﻲﮔﺬره…» ﺳﺎﻋﺖ ﻛﺎری هم ﻛﻪ ﺗﻤﺎم میﺷﻮد، باید ﺑﺮﮔﺮدم ﺑﻪ آپارتمان ﻛﻮﭼﻜﻢ، دل دل کنم که به ترانه زنگ بزنم یا نه؟
آﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎر ﺗﺮاﻧﻪ را ﺗﻮی ﻛﺎﻓﻲﺷﺎپ دﻳﺪم. نشستهبودیم و ﻗﻬﻮه را ﺑﺎ چیزکیک میخوردیم. ترانه خیره شده بود به میز و ناﺧﻦﻫﺎی ﺑﻠﻨﺪش را ﻛﻪ با ﺧﻂﻫﺎی ﺳﻴﺎه ﻃﺮاﺣﻲ شده ﺑﻮد، روی ﻣﻴﺰ میﻛﺸﻴﺪ. از صدای تماس ناخنهایش با میز سرم را بلند کردم. ترانه تکهای از چیزکیک را گذاشت توی دهانش و جرعهای قهوه هم سرکشید. از جعبۀ دستمالکاغذی روی میز، دستمالی کشید بیرون و توی دستش مچاله کرد. «ﺗﻮ آﺧﺮش اﺧﺘﻼس ﻣﻲﻛﻨﻲ ﻳﺎ ﻧﻪ؟»
وﻗﺘﻲ زل زدم ﺗﻮی چشمهاش ﻛﻪ ﻟﻨﺰ آﺑﻲ ﺗﻮیشان ﺑﻮد، ﮔﻔﺖ: «ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺗﻮ ﻣﺮﻳﻀﻲ، ﻳﻌﻨﻲ اﻳﻨﻢ ﺧﻮدش ﻳﻪ ﺟﻮر ﻣﺮﻳضیه. داری وقتت رو ﺗﻮ اون ﺑﺎﻧﻚ آﺷﻐﺎل ﻫﺪر ﻣﻲدی!»
ﮔﻔﺘﻢ: «میشه ﺑﺮﻳﻢ ﺑﻴﺮون؟ اﻧﮕﺎر دارم ﺗﻮ اﻳﻦ دودا ﺧﻔﻪ میشم.»
«ﺗﺎ ﻛﻲ ﻣﻲﺧﻮای ﻓﻘﻂ ﻣﺮاﻗﺐ ﺣﺴﺎب ﻛﺘﺎب آدﻣﺎی ﮔَﻨﺪه دﻣﺎغ ﭘﻮﻟﺪار ﺑﺎﺷﻲ؟»
«فکر میکنی من عاشق کارمم؟»
«اونش مهم نیس. اصلاً نمیفهمی که دور و برت چه گنجی هس؟»
«گنج من خیلی وقته که گم و گور شده.»
ﺑﻲﺣﻮﺻﻠﻪﺗﺮ از آن ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﺮاﻧﻪ ﺟﺮ و ﺑﺤﺚ ﻛﻨﻢ. از ﺟﺎﻳﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم. ﻧﻤﻲﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺎ او هم ﻣﺜﻞ لیلا و مهناز ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺰﻧﻢ. از ﻛﺎﻓﻲﺷﺎپ آﻣﺪم ﺑﻴﺮون. ﺑﺎد ﻣﻼﻳﻤﻲ ﻣﻲآﻣﺪ و ﺑﺮگ درختها، یکییکی از شاخهها میافتاد روی زمین. ﻧﻤﻲﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ اﻳﻦ زودی ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮوم. ﺑﻌﺪ از اﻳﻦ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﻮر ﻧﻮار ﻣﻐﺰی و ام آر آی و آزﻣﺎﻳﺶﻫﺎی ﺗﺨﺼﺼﻲ ﻣﻐﺰ و اﻋﺼﺎب دادم، هیچکدام بیماری خاصی را نشان ندادند. رئیسم آدرس دﻛﺘﺮی را داد ﻛﻪ ﻣﺘﺨﺼﺺ ﻃﺐ ﺳﻨﺘﻲ ﺑﻮد. اﺻﻼً ﻗﺼﺪ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﺟﺎﻳﻲ را ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺑﻪ رئیسم ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻣﮕﻪ ﻣﻲﺷﻪ درداﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ داروﻫﺎی ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻲ ﻧﻤﻲﺷﻪ درﻣﻮن ﻛﺮد، ﺑﺎ ﭼﺎر ﺗﺎ ﻋﻠﻒ و ﺟﻮﺷﻮﻧﺪه از ﭘﺴﺶ ﺑﺮاوﻣﺪ؟»
او ﺗﻪ ﺧﻮدﻛﺎرش را جوید و ﮔﻔﺖ: «الان ﻧﺰدﻳﻚ ﻳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻛﻪ داری ﻣﻴﺮی و ﻣﻴﺎی. ﻫﻤﻪ ﺗﻮی ﺑﺎﻧﻚ ﺑﻮ ﺑﺮدن. تا کی میشه لاپوشونیاش کرد؟ اﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﺖ ﻫﻢ روزﺑﻪروز داره ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻲﺷﻪ. اﮔﻪ رﻓﺘﻨﺶ برات ﺳﻮدی ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ، ﺿﺮری ﻫﻢ ﻧﺪاره.»
ﺑﻌﺪ ﺧﻮدﻛﺎرش را ﮔﺬاﺷﺖ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ ﻛﺘاﺶ ﮔﻔﺖ: «هفتۀ ﭘﻴﺶ ﻳﺎدت رﻓﺘﻪ ﭼﻲ ﻛﺎر ﻛﺮدی؟ ﻫﻤﺶ داری ﻛﻢ ﻣﻴﺎری. همۀ ﺣﻘﻮﻗﺖ رو داری ﺑﺎﺑﺖ اﻳﻦ ﻛﻢﺣﻮاﺳﻴﺖ ﻣﻲذاری.»
ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ روز ﻛﻠﻨﺠﺎر رﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﺧﻮدم ﭘﻴﺸﻨﻬﺎدش را ﻗﺒﻮل ﻛﺮدم. ﻳﻚ روز ﺻﺒﺢ زود ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﻧﺸﺎﻧﻲ ﻛﻪ داده ﺑﻮد، رﻓﺘﻢ. ﻣﺜﻞ ﻣﻄﺐ ﺧﻴﻠﻲ از دﻛﺘﺮﻫﺎ اﺣﺘﻴﺎج ﻧﺪاﺷﺖ از ﺷﺶ ﻣﺎه ﻗﺒﻞ وﻗﺖ ﺑﮕﻴﺮم. ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻨﻮز ﻧُﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ رﺳﻴﺪم. وارد ﺣﻴﺎط ﺷﺪم. ﺑﻴﺴﺖ، ﺳﻲﻧﻔﺮی اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدند. وﻗﺘﻲ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﺷﺪ، ﻣﺮد ﺟﻮاﻧﻲ را روﺑﻪروﻳﻢ دﻳﺪم. ﺑﺮ ﻋﻜﺲ ﻣﻮﻫﺎی ﺗُﻨُﻚ من، ﻣﻮﻫﺎی ﭘﺮﭘﺸﺖ و ﻣﺸﻜﻲ داشت. ﺑﺎ ﺻﺪای آراﻣﻲ ﮔﻔﺖ: «ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻌﻄﻞ ﺷﺪی؟»
ﺟﺮﻳﺎن ﻣﺒﺘﻼﺷﺪن ﺑﻪ ﻣﺮضم و رﻳﺰش ﻣﻮﻫﺎﻳﻢ را ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮدم. ﻫﻤﻴﻦﻃﻮر اﻇﻬﺎرﻧﻈﺮﻫﺎی دﻛﺘﺮﻫﺎ را. دﺳﺖﻫﺎﻳﺶ را در ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ: «ﭼﻨﺪان ﺑﻴﺮاه ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻦ.»
ﺑﺮای رﻳﺰش ﻣﻮﻫﺎﻳﻢ ﭼﻨﺪ ﺟﻮر داروی ﮔﻴﺎﻫﻲ داد و ﮔﻔﺖ: «ﻣﻬﻢﺗﺮﻳﻦ ﭼﻴﺰ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﺎور ﻛﻨﻲ ﻫﻤﻪ ﭼﻲ داره ﻳﺎدت ﻣﻲره. ﻣﻲﺗﻮﻧﻲ ﻫﺮ وﻗﺖ ﻛﻪ دﻟﺖ ﺧﻮاﺳﺖ ﻳﻪ ﺗﻴﻜﻪ از ﮔﺬﺷﺘﻪات رو برای ﺧﻮدت ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻲ و ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش ﺑﻴﺎری. شبها که خوابت نمیره بد نیس امتحان کنی.»
ﺑاز ﮔﻔﺖ: «ﺷﺎﻳﺪ وﻗﺘﻲ ﻛﻪ داری ﮔﺬﺷﺘﻪ رو ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻴﺎری، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺸﻲ ﻛﻪ ﻫﻴﭻوﻗﺖ هیچیت ﻧﺒﻮده.»
ﻫﻤﻴﻦﻃﻮر ﻛﻪ داﺷﺘﻢ ﺑﺮگﻫﺎی زرد و نارنجی ﺗﻮی ﭘﻴﺎدهرو را ﻟﮕﺪ ﻣﻲﻛﺮدم، ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم بد نیست از همین حالا شروع کنم.
وﻗﺘﻲ ﺑﭽﻪ ﺑﻮدم، همۀ ﺧﺎﻧﻪ را زﻳﺮ و رو ﻣﻲﻛﺮدم. از ﺑﺎﻏﭽﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﺗﻮی ﻛﻤﺪ دﻳﻮاریﻫﺎ و اﻧﺒﺎری ﺧﺎﻧﻪﻣﺎن. ساعت جیبی پدربزرگ، اتوی زغالی مادربزرگ، سنگهای کنار دریا که هر کدامشان شکل حیوانی بودند، تکههایی را که از سفرهایمان پیدا کرده بودم توی اتاقم جمع کرده بودم. ﻫﻤﺎن زﻣﺎن ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﺪرم ﮔﻔﺘﻢ: «ﻣﻲﺧﻮام ﺑﺎﺳﺘﺎنﺷﻨﺎس ﺑﺸﻢ.»
ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻤﺎن ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﭘﺪر و ﻣﺎدرم شبیه دکترها ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﭘﻴﺸﮕﻴﺮی ﺑﻴافتند. ﺗﻮی ﺗﻮﻟﺪ ﺳﻴﺰده ﺳﺎلگیام، ﭘﺪرم ﺧﺎﻧﻪ را ﭘﺮ از ﻛﺘﺎبﻫﺎی رﻳﺎﺿﻲ ﺧﻼق و ﺷﻜﻞﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻫﻨﺪﺳﻲ ﻛﺮد. ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮتﻫﺎی ﻛﻮﺗﺎه اﻃﺮاف ﺷﻬﺮ ﻫﻢ ﻧﺮﻓﺘﻴﻢ ﺗﺎ ﻫﺰﻳﻨﻪاش را ﺻﺮف ﻣﻌﻠﻢ ﺧﺼﻮﺻﻲ رﻳﺎﺿﻴﺎت ﻛﻨﺪ. همۀ اﻳﻦ ﻛﺎرﻫﺎ را ﻛﺮد ﺗﺎ از ﻛﺸﻔﻴﺎت ﺑﺎﺳﺘﺎنﺷﻨﺎﺳﻲ دورم ﻛﻨﺪ. ﺗﻤﺎم اﻳﻦ ﺳﺎلﻫﺎ ﻣﺎدرم ﻣﺜﻞ یک ﻣﻌﺎون اول ﺧﻮب در ﻧﺒﻮدِ ﭘﺪرم ﻣﺮاﻗﺒﻢ ﺑﻮد ﺗﺎ اﺳﺘﻌﺪاد ریاضیام ﺟﺎی دﻳﮕﺮی ﻫﺪر ﻧﺮود. وﻗﺘﻲ ﺗﻮی یکی از داﻧﺸﮕﺎههای درجۀ یک ﻗﺒﻮل ﺷﺪم ﺧﻴﺎﻟﺸﺎن راﺣﺖ ﺷﺪ. اﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ از ﻳﻚ داﻧﺸﮕﺎه ﺧﻮب ﻓﺎرغاﻟﺘﺤﺼﻴﻞ ﺷﻮم، ﻧﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ. ﻣﺎدرم ﻫﻤﺎنﻃﻮر ﻛﻪ مشغول بافتن ﻳﻚ ﺷﻨﻞ دﻳﮕﺮ ﺑﺮای ﻫﺪیۀ ﺗﻮﻟﺪ ﻳﻜﻲ از دوﺳﺘﺎﻧﺶ بود، ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﻧﺦ نارنجی را دور اﻧﮕﺸﺘﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ و ﺑﻪ ﭘﺪرم ﮔﻔﺖ: «اینجوری به من نیگا نکن. من همۀ توانم رو گذاشتم برای درس منوچهر.»
ﭘﺪر ﻫﻢ در حال خواندن روزﻧﺎمۀ ﻫﻤﺎن روز بود. چند بار ﺻﻔﺤﻪﻫﺎ را ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ورق زد. ﮔﻔﺖ: «محاله، یه جای کار میلنگه. تو کوتاهی کردی پروین. یقین دارم.»
دﻟﻢ ﻣﻲﺧﻮاﺳﺖ آن روز ﺧﻴﻠﻲ ﺣﺮفﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ دوﻳﺸﺎن ﺑﺰﻧﻢ، وﻟﻲ الان ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻢ، از ﻫﻤﺎن ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻳﺎدم رﻓﺖ؛ ﻳﻌﻨﻲ همۀ ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺗﻮی آن ده ﺳﺎل ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ فقط رﻳﺎﺿﻲ ﺑﺨﻮاﻧﻢ، ﺣﺘﻲ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪاش را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻴﺎورم. ﺑﻌﺪ ﺗﻮی ﺑﺎﻧﻚ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻛﺎرﻣﻨﺪ ﻗﺮاردادی ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪم. ﻫﻤﺎن ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺎﻧﻪ را ﺗﺮک ﻛﺮدم. ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺑﻌﺪ از رﻓﺘﻨﻢ ﻳﻚ ﻣﺮغ ﻣﻴﻨﺎی ﺳﺨﻨﮕﻮ ﺑﻪ ﺧانه آوردﻧﺪ. وﻟﻲ ﻫﺮ روز ﺗﻨﻔﺮم از اﻋﺪاد ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻲﺷﺪ. آنﻗﺪر ﺗﻮی اﻳﻦ ﺳﺎلﻫﺎ ﺟﺒﺮ و رﻳﺎﺿﻲ و ﻣﺜﻠﺜﺎت ﺗﻮی ﻣﻐﺰم ﺟﺎ داده ﺑﻮدم ﻛﻪ با دیدن ﻫﺮ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺣﺴﺎب ﺑﻮد، ﺳﺮﮔﻴﺠﻪ ﻣﻲﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻫﻤﻴﻦﻃﻮر ﻛﻪ اﻳﻦ ﺣﺮفﻫﺎ را ﺑﺎ ﺧﻮدم ﻣﻲزدم، دﻳﺪم ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪام ﻣﺸﻐﻮل درآوردن ﭼﻤﺪاﻧﻲ از زﻳﺮ ﺗﺨﺘﻢ هستم. از ﻫﻤﺎن وﻗﺖ ﻛﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻮدم ﺑﺎﺳﺘﺎنﺷﻨﺎس شوم، ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﻗﺒﻞﺗﺮش، اﻳﻦ ﭼﻤﺪان را داﺷﺘﻢ. ﺗﻮﻳﺶ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ذرهﺑﻴﻦ، ﻧﻘﺸﻪﻫﺎی ﻗﺪﻳﻤﻲ، ﻳﻚ دورﺑﻴﻦ ﻋﻜﺎﺳﻲ و ﺧﺮتوﭘﺮتﻫﺎی دﻳﮕﺮ ﺑﻮد که مادرم با بقیۀ چیزها توی تولد سیزدهسالگیام جمعشان کرده بود. ﻫﻤﻪﺷﺎن را ﺑﺎ دﻗﺖ ﺗﻤﻴﺰ ﻛﺮدم. ﭼﻨﺪ دﺳﺖ ﻟﺒﺎس و ﭼﻴﺰﻫﺎیدﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺮداﺷﺘﻢ. تصمیمم را گرفته بودم. ﻫﻴﭻوﻗﺖ ﺣﺎﻟﻢ اﻳﻦﻗﺪر ﺧﻮب ﻧﺒﻮد. ﺧﻮاب ﻧﺒﻮدم. میخواستم بروم سفر. اﻧﮕﺎر ﻟﺒﺎس ﭼﺮﻛﻲ را که بعد از زمانی ﻃﻮﻻﻧﻲ به تنم چسبیده بود درﻣﻲآوردم و ﻟﺒﺎس ﻧﻮﻳﻲ را ﺗﻨﻢ میکردم ﻛﻪ ﺑﻮی تازگیاش مثل بوی آمدن بهار بود.