مجله نیویورکر در شمارۀ اخیر، داستانی چاپنشده از ارنست همینگوی را منتشر کرد که شباهتهای زیادی به رمان «پیرمرد و دریا» دارد. در این داستان که Pursuit as happiness نام دارد، همینگوی و دوستانش به شکار بزرگترین نیزهماهی دریا میروند. به گفتۀ شون، نوۀ همینگوی، این داستان تا کنون در میان اسناد و دستنوشتههای پدربزرگش مخفی و از نظرها دور مانده بوده است. او معتقد است احتمالاً این داستان از یک خاطرۀ صید ماهی در تابستان ۱۹۳۳ الهام گرفته شده است. با این حال چند خاطره دیگر به اضافه عناصر داستانی به آن افزوده و باعث افزایش جذابیتش شده است. مشخص نیست که این نوشته یک داستان مستقل است یا باید آن را یادداشتی حین نوشتن رمان «پیرمرد و دریا» به حساب آورد؛ یا اینکه چقدر از آن واقعی و چه میزانش تخیلی است؛ شاید هم تاریخ خلق آن بین سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۵۶ و مربوط به زمانی باشد که نویسنده مشغول کار روی فیلم «پیرمرد و دریا» بوده است. کافه داستان این تازهترین اثر کشفشده از همینگوی را ترجمه و به خوانش بین سه نفر از نویسندگان و اهالی ادبیات گذاشته که در ادامه میخوانید:
***
جستوجو تعبیر خوشبختی است
اثری از ارنست همینگوی؛ ترجمه کوروش مسکنی
آن سال، تصمیم گرفته بودیم برای صید نیزهماهی یک ماه به ماهیگیری در ساحل کوبا برویم. یعنی از دهم آپریل تا دهم مِی. وقتی مجوز صید منقضی شد، ما بیستوپنج نیزهماهی داشتیم. حالا کاری که باید میکردیم فقط این بود که سوغاتی بخریم تا با خود به «کی وست» ببریم؛ کمی سوخت گرانقیمت کوبایی بیشتر از نیاز وارد «آنیتا» (نام قایق) کنیم؛ وسایل را جمع کرده و به خانه برویم. امّا هنوز قسمت اصلی ماجرا آغاز نشده بود.
آقای جوزی پرسید: «کاپیتان، دوست داری یک ماه دیگه هم ادامه بدی؟»
او صاحب آنیتا بود و آن را روزانه ده دلار کرایه میداد. قیمت عادی برای کرایه در آن زمان، روزی ۳۵ دلار بود.
او گفت:
- اگه بخوای بمونی، میتونم هزینه رو تا ۹ دلار کم کنم.
- ۹ دلار از کجا بیارم؟
- هر وقت داشتی حساب کن. قبض سوخت رو با پول ماه قبل حساب میکنم. اگه هم هوا بد شد بشین یه داستانی چیزی بنویس.
گفتم: «خیلی خوب!»
و یک ماه دیگر رزرو کردیم. تا پایان ماه ۴۲ نیزهماهی داشتیم ولی هنوز ماهیهای بزرگ نیامده بودند. جریان آب در «مورو» خیلی شدید بود و ماهیها از زیر امواج به پرواز درمیآمدند و پرندگان دائم در حرکت بودند. ولی ما هنوز نیزهماهی بزرگ صید نکرده بودیم. اگرچه هرروز یکی از آنها را به دام انداخته و از دست میدادیم. من حتی یک روز پنج نیزهماهی را به دام انداختم.
ما در اسکله به خاطر اینکه همۀ ماهیهایمان را قطعهقطعه کرده و به مردم میدادیم، محبوب شده بودیم. سپس از «قلعۀ مورو» گذشتیم و با پرچم نیزهماهی به سمت اسکلههای سانفرانسیسکو حرکت کردیم. آن وقت متوجه هجوم مردم به سمت لنگرگاهها شدیم. در آن سال، قیمت فروش ماهی توسط ماهیگیر، ۸ تا ۱۲ سنت به ازای هر پوند بود و در بازار، با دو برابر همین قیمت فروخته میشد. روزی که پنج ماهی صید کرده بودیم، پلیس با باتوم با مردم درگیر شده بود. صحنههای زشت و بدی بود. البته کلاً سال بد و زشتی را میگذراندیم.
آقای جوزی گفت: «پلیس لعنتی افتاده به جون مشتریهامون و همۀ ماهیها رو گرفته.»
او به یک پلیس که از ما یک نیزهماهی ده پوندی میخواست گفت: «خدا لعننت کند. چهرۀ کریه تو رو تا حالا ندیدم! اسمت چیه؟»
پلیس نامش را به او گفت.
- کاپیتان، این اسم داخل کامپرامیسو هست؟
- نه!
کامپرامیسو نام دفترچهای بود که اسامی افردای که به آنها قول صید داده بودیم را در آن مینوشتیم.
آقای جوزی گفت: «اسمش رو توی لیست هفتۀ بعد برای یک ماهی کوچیک بنویس، کاپیتان.»
سپس به پلیس گفت: «حالا گورت رو گم کن و با دوستان ما هم درگیر نشو. توی زندگیم به اندازه کافی پلیس عوضی دیدم. برو و باتوم و اسلحهات رو هم ببر و اگه پلیس بندرگاه نیستی از بندرگاه برو بیرون.»
بالاخره تمام ماهیها قطعهقطعه و توزیع شد. حالا دفترچه پر شده بود از سفارشات هفتۀ آینده.
- کاپیتان، تو برو «آمبوس ماندوس» و دوش بگیر. حموم که تموم شد همونجا میبینمت. یک سر بریم «فلوریدیتا». باهات حرف دارم. الان این پلیس لعنتی اعصابم رو خورد کرده.
- تو هم بیا دوش بگیر.
- نه من همینجا یه آبی به سر و صورتم میزنم. تو خیلی عرق کردی.
قدمزنان وارد خیابان سنگفرشی شدم که میانبُری به هتل آمبوس ماندوس بود. ابتدا مطمئن شدم که نامهای برایم نیامده، سپس سوار آسانسور شدم و به طبقه بالا رفتم. اتاق من در شمالیترین گوشه بود. باد از پنجرهها به داخل میوزید و هوای اتاق خنک بود. از پنجره به بام ساختمانهای بافت قدیمی شهر و اطراف اسکله خیره شدم. «اوریزابا» را دیدم که با چراغهای روشنش به آرامی از اسکله جدا میشد. از ماهیگیری به شدت خسته بودم و دوست داشتم به تخت بروم. امّا میدانستم اگر دراز بکشم خوابم میبرد. پس روی تخت نشستم و از پنجره شکار مرغهای دریایی را نگاه کردم. بالاخره لباسهایم را درآورده و دوش گرفتم، لباسهای تازه پوشیدم و به طبقۀ پایین رفتم. آقای جوزی داخل راهروی هتل منتظر بود.
گفت: «باید خسته باشی ارنست.»
به دروغ گفتم: «نه.»
او گفت: «من که فقط ماهیگیری تو رو نگاه کردم هم، خسته شدم. فقط دو مورد کمتر از رکوردمون صید کردیم. هفت ماهی و نگاهِ ماهی هشتم.»
قطعاً هیچیک از ما دوست نداشت به چشم ماهی هشتم فکر کند، اما رکوردها را اینطور ثبت میکردیم.
در پیادهروی باریک خیابان «اوپیسبو» قدم میزدیم و آقای جوزی تمام ویترینهای پر زرقوبرق مغازهها را بررسی میکرد. او هرگز چیزی نمیخرید مگر زمان بازگشت به خانه. امّا همیشه دوست داشت اجناس فروشی را نگاه کند. از مغازههای آخر و دفتر بلیتهای لاتاری گذشتیم، در چرخشی «فلوریدیتا» را فشار داده و وارد شدیم.
آقای جوزی گفت: «بهتره تو بنشینی.»
- نه، کنار بار بایستم راحتترم.
آقای جوزی گفت: «آبجو. آبجوی آلمانی. تو چی میخوری کاپیتان؟
- داکری منجمد با شکر.
کونستانت داکری را درست کرد و کمی بیشتر هم داخل شِیکر باقی گذاشت. منتظر بودم تا آقای جوزی سر بحث را باز کند. وقتی که آبجویش رسید شروع به صحبت کرد.
- کارلوس گفته ماهی بزرگها ماه بعد میان.
کارلوس همکار کوبایی ما و یک ماهیگری بینظیر نیزهماهی بود.
- میگه تا حالا همچین شرایطی ندیده. وقتی که بیان به اندازههایی هستند که تا حالا ندیدیم. میگه حتماً سر و کلهشون پیدا میشه.
- به من هم گفت.
- اگه دوست داشته باشی یک ماه دیگه هم سعی کنیم، میتونم روزی ۸ دلار بگیرم و به جای هدردادن پول برای ساندویچ، خودم هم آشپزی میکنم. برای ناهار به خلیج میریم و خودم غذا درست میکنم. هر بار داریم یک ماهی بونیتوی درجه یک صید میکنیم که چیزی کم از ماهی تونا ندارن. کارلوس گفته وقتی برای خرید طعمه میره میتونه لوازم ارزون بگیره. میتونیم شبها توی رستوران سانفرانسیسکو شام بخوریم. دیشب با ۳۵ دلار غذای خیلی خوبی اونجا خوردم.
- من دیشب غذا نخوردم که پول خرج نشه.
- باید بخوری کاپیتان! شاید واسۀ همینه که امروز اینقدر خستهای.
- میدونم. ولی مطمئنی میخوای یک ماه دیگه بمونیم؟
- وقتی قراره ماهی بزرگها بیان چرا که نه؟
- کار دیگهای نداری؟
- نه. تو چی؟
- به نظرت واقعاً پیداشون میشه؟
- کارلوس گفت حتماً میان.
- اگه یکیشون رو گیر بندازیم، ولی با این وضعی که داریم نتونیم بالا بکشیمش چی؟
- باید بکشیم. اگه تغذیه درست داشته باشی حتماً از پساش برمیآیی. و تغذیه درستی هم خواهی داشت. ولی دارم به یک چیز دیگه فکر میکنم.
- چی؟
- اگه شب زود بخوابی و با کسی «معاشرت» نکنی، موقع طلوع آفتاب بیدار میشی و یک چیزی مینویسی. بعد، تا ساعت هشت، کار تموم میشه. کارلوس و من هم همهچیز رو آماده میکنیم که تو فقط روی کار تمرکز کنی.
- باشه. معاشرت بی معاشرت.
- همین معاشرتها تو رو خسته میکنه کاپیتان. منظورم این نیست که اصلاً نداشته باشی. فقط شنبهشبها.
- خیلی خوب. معاشرت فقط شنبهشبها. حالا به نظرت چی بنویسم؟
- به عهدۀ خودت. نمیخوام دخالت کنم. همیشه عالی مینویسی.
- تو دوست داری چی بخونی؟
- چطوره دربارۀ اروپا، یا غرب، یا زمانی که توی جنگ بودی و این چیزها داستان کوتاه بنویسی؟ یا یکی هم فقط دربارۀ چیزهایی که خودم و خودت میدونیم بنویسی. دربارۀ چیزهایی که آنیتا دیده. میتونی از «معاشرت» بنویسی که هر کسی رو «برانگیخته» کنه.
- من که میخوام ترک معاشرت کنم.
- قطعاً کاپیتان. ولی کلی چیز یادته. کنار گذاشتن خیلی بد نیست.
- نه، نیست. خیلی ممنون آقای جوزی. از فردا صبح شروع میکنم.
- به نظرم قبل از اینکه با برنامۀ جدید شروع به کار کنیم. امشب باید یک استیک کمیاب بخوری تا فردا قدرتمند و آمادۀ ماهیگیری باشی. به قول کارلوس، ماهی بزرگها ممکنه هر روزی سر برسند. کاپیتان، تو باید توی بهترین شرایط خودت باشی.
- به نظرت یک پیک دیگه اشکال نداره؟
- معلومه که نه! فقط یهکم نیشکر، آبلیمو و عرق آلبالو داخلشه. اینها آسیبی به آدم نمیزنن.
همان لحظه، دو دختر که میشناختیم وارد بار شدند. آنها بسیار زیبا بودند و برای عصر به خود رسیده بودند.
یکی از آنها به اسپانیایی گفت: «ماهیگیرها!»
دختر دیگر هم گفت: «دو مرد قوی سالم از دریا.»
آقای جوزی به من گفت: «میم. ب. میم.»
من فهمیدم: «معاشرت بی معاشرت.»
یکی از دخترها گفت: «رمزی حرف میزنید؟»
او به شکل عجیبی زیبا بود به طوری که نقص خیلی جزئی بینی او قابل تشخیص نبود که احتمالاً حاصل ضربۀ مشت دوستی بوده که بینی او را دچار انحنا کرده.
آقای جوزی گفت: «من و کاپیتان داریم دربارۀ کار بحث میکنیم.»
هر دوی آنها به سمت دیگر بار رفتند. آقای جوزی گفت: «دیدی چقدر راحته؟ معاشرت رو بسپار به من، شبها زود بخواب، صبح زود بیدار شو و بنویس و خودت رو برای صید ماهیهای بزرگ آماده کن. طوری که از پس ماهی هزار پوندی هم بربیایی.»
- چرا برعکس انجام ندهیم؟ من ترتیب معاشرت رو میدم و تو صبح زود بیدار شو، بنویس و خودت رو برای ماهیهای هزار پوندی آماده کن.
آقای جوزی با جدیّت گفت: «با کمال میل. ولی بین ما فقط تو میتونی بنویسی. و از من جوانتری و بهتر میتونی از پس ماهی بر بیایی. من هم کار راهانداختن قایق و دستوپنجه نرمکردن با موتور مستهلکش رو انجام میدهم.»
گفتم: «میدونم. من هم سعی میکنم خوب بنویسم.»
- میخوام سربلندم کنی. و دوست دارم بزرگترین نیزهماهی که تا حالا توی اقیانوس وجود داشته رو صید کنیم، وزنش کنیم و تکههایش رو بین مردم فقیر تقسیم کنیم. هیچ تکهای هم به پلیسهای لعنتی باتوم به دست ندیم.
همان لحظه یکی از دخترها از سوی دیگر بار برای ما دست تکان داد. شب خلوتی بود و فقط ما آنجا بودیم.
آقای جوزی گفت: «میم. ب. میم.»
به سرعت گفتم: «میم. ب. میم.»
جوزی گفت: «کنستانت، ارنستو یک گارسون میخواد. ما میخواهیم بزرگترین استیکهای کمیاب رو سفارش بدیم.»
کنستانت لبخندی زد و به یکی از گارسونها اشاره کرد.
زمانی که از مقابل دخترها میگذشتیم تا به سالن غذاخوری برویم یکی از دخترها دستش را به سمت من گرفت. با او دست دادم و با خودم زمزمه کردم: «میم. ب. میم.»
دختر دیگر گفت: «خدای من! اینا سیاستمدارن!»
هم خوششان آمده بود و هم ترسیده بودند.
صبح، با نور آفتاب ساحلی بیدار شدم و شروع به نوشتن داستانی کردم که امیدوار بودم آقای جوزی دوست داشته باشد. در آن از آنیتا، اسکله و چیزهایی که اتفاق افتاده بود نوشتم و سعی کردم حس دریا و چیزهایی که هر روز دیده بودیم، شنیده بودیم و لمس کرده بودیم را منتقل کنم. هر روز روی داستان کار میکردم و در پایان روز، ماهی خوبی صید میکردیم. سخت تمرین کردم و توانستم به جای اینکه روی صندلی بنشینم، صید را کاملاً ایستاده انجام دهم. امّا هنوز ماهی بزرگ پیدایش نشده بود.
یک روز، قایق ماهیگیریای را دیدم که توانسته بودند از آن طنابی به یک نیزهماهی وصل کنند و هر بار که او میپرید، به اندازۀ یک قایق مسابقهای آب به اطراف پرتاب میکرد. نتوانستند آن را صید کنند. روز دیگری، زیر باران شدید، دیدیم که چهار نفر تلاش میکردند تا یک نیزهماهی بنفش عریض و پهن را بلند کرده و روی قایق بیاندازند. آن نیزهماهی، پانصد پوند وزن شد. تکههای بزرگ آن را در فروشگاه قدیمی دیدم.
یک روز آفتابی، آب بهطوری شفاف بود که میشد پستی و بلندیهای زیر آب را در دهانۀ اسکله دید. اولین ماهی بزرگمان را خارج از «مورو» گیر انداختیم. آن روزها وسایل پیشرفتۀ ماهیگری و نگاهدارندۀ چوب وجود نداشت. با یک چوب سبک به امید صید یک ماهی بزرگ بودیم. وقتی ماهی گیر افتاد، از داخل موج به بیرون آمد و نیزهاش مانند یک چوب بیلیارد نوکتیز معلوم شد. سر آن به اندازۀ یک قایق یکنفره بود. در یک حرکت از قایق جلو زد و موجی ایجاد کرد که تعادل قایق بر هم خورد. طناب من هم داشت تمام میشد و چیزی از آن نمانده بود. قرقرۀ من به اندازۀ چهارصد یارد طناب در خود داشت و در لحظهای که نوک آنیتا قرار گرفته بودم، نیمی از آن مانده بود.
به کمک دستگیرههایی که درست کرده بودیم خودم را به آنجا رساندم. این اتفاق و تقلا را قبلاً در قسمت جلویی قایق تمرین کرده بودیم تا بتوانیم خودمان را در نوک قسمت قایق نگاه داریم. امّا هرگز این را در یک قایق کوچک با یک ماهی که به سرعت قطار مترو در حرکت بود تمرین نکرده بودیم. یک دست من به قلاب ماهیگیری بود که دائم بالا و پایین میرفت و محکم با بدنم برخورد میکرد و دست دیگرم به همراه هر دو پا را برای نگهداشتن خودم توی قایق به بدنۀ آن چسبانده بودم.
داد زدم: «سریعتر جوزی! طنابم تموم شد!»
گفت: «این نهایت سرعته!»
حالا دیگر یک پای من داخل آنیتا به دیواره چسبیده بود و پای دیگرم روی لنگر جلوی قایق. کارلوس دستانش را دور کمر من حلقه زده بود و ماهی کماکان مقابل ما با قدرت میجهید. وقتی از آب بیرون میآمد به نظر میرسید که اندازۀ یک بشکۀ شراب است. زیر نور آفتاب، نقرهای به نظر میآمد و من میتوانستم راهراههای بنفش را روی پوستش ببینم. هر بار که به آب فرو میرفت طوری آب میپاشید که انگار اسبی از بالای درّه به آب افتاده. میپرید و میپرید و میپرید. قلاب آنقدر داغ شده بود که نگهداشتنش سخت بود و با وجود اینکه آنیتا با تمام سرعت پیش میرفت، طناب هر لحظه کمتر و کمتر میشد.
به آقای جوزی گفتم: «نمیتونی سریعتر بری؟»
گفت: «امکان نداره! چقدر طناب داری؟»
گفتم: «خیلی کم.»
کارلوس گفت: «خیلی بزرگه! بزرگترین نیزهماهیایه که توی زندگیم دیدم. اگه فقط یک لحظه آروم بگیره میریم جلو و طناب رو بالا میکشیم.»
ماهی دقیقاً بعد از قلعۀ مورو شروع به شنا به سمت خلاف جهت هتل ملی کرد. این مسافت را با کمتر از بیست یارد داخل قرقره توانستیم دنبالش برویم. توقف کرد، به سمتش رفتیم. دائم قرقره را به جهت عکس میچرخاندم. یادم میآید که یک کشتی بزرگ مقابل ما بود که قایق حامل کاپیتان داشت به سمت آن میرفت. نگران بودم که وقتی به ما برسد ما در مسیرش باشیم. یادم هست که سپس در حال چرخاندن قرقره و برگشتن به داخل قایق آن را تماشا میکردم و قایق دوباره داشت سرعت میگرفت. به راحتی با فاصله از ما گذشت و قایق هم به ما نزدیک نشد.
حالا روی صندلی نشسته بودم. ماهی هنوز توی آب و طناب بهش وصل بود و یک سوم طناب داخل قرقره بود. کارلوس کمی از آب دریا روی قرقره ریخت تا قدری آن را خنک کند. سپس یک سطل آب را روی سر و شانۀ من خالی کرد.
آقای جوزی پرسید: «حالت چطوره کاپیتان؟»
- خوب.
- آسیب ندیدی؟
- نه.
- فکرش رو میکردی همچین ماهیای وجود داشته باشه؟
- نه.
کارلوس دائم میگفت: «بزرگه. بزرگه. تا حالا هیچوقت هیچوقت هیچوقت همچین ماهی بزرگی ندیده بودم.»
تا یک ساعت و بیست دقیقۀ بعد، ماهی را ندیدیم. موتور اینقدر قوی بود که ما را تا «کوجیمار» برد. یعنی تقریباً شش مایل دورتر از نقطهای که ماهی را پیدا کردیم. خسته بودم ولی دستها و پاهایم در شرایط خوبی بودند. داشتم طنابها را به آرامی به داخل قرقره بازمیگرداندم. مراقب بودم که شدید یا تند این کار را انجام ندهم. آسان نبود امّا اگر طناب را در یک جهت حرکت دهید شدنی است.
کارلوس گفت: «دوباره میاد بالا. بعضی وقتها ماهی بزرگترها، برمیگردند و تا هنوز شرایط خوبی ندارند میتوان صیدشان کرد.»
پرسیدم: «چرا باید بیاد بالا؟»
- گیج شده. و ما دنبالش هستیم. نمیدونه قراره چی بشه.
- پس اجازه نده بفهمه
- وزنش بالای نهصد پوند میشه.
آقای جوزی گفت: «این بار کار دیگهای انجام بدیم کاپیتان؟»
گفتم: «نه»
وقتی دیدیمش فهمیدیم که چقدر بزرگ است. نمیشد گفت ترسناک بلکه فوقالعاده بود. او را دوباره با بالههای بزرگش که مانند دو داس بنفش بزرگ بودند، خیلی آرام و بیحرکت داخل آب دیدیم. سپس قایق را دید و قرقره دوباره شروع به چرخیدن کرد. دوباره شروع به جهیدن کرد و در حالی که آب را به اطراف میپاشید به طرف شمال غربی رفت.
دوباره باید به نوک قایق میرفتم و او را تعقیب میکردیم. در نهایت دوباره از دست رفت. این بار تا آن سوی «مورو» به دنبالش رفته بودیم. باز هم به داخل قایق برگشتم.
آقای جوزی پرسید: «نوشیدنی میخوای کاپیتان؟»
- نه. به کارلوس بگو یهکم روغن روی قرقره بریزه و یهکم آب نمک بریزه روی من.
- چیز دیگهای نمیخوای کاپیتان؟
- دو تا دست و یک کمر! این لعنتی مثل همون اول هنوز قوی بود.
بار بعدی که او را دیدیم، یک ساعت و نیم بعد بود. تازه از «کومیجار» گذشته بودیم که دوباره شروع به پریدن و فرار کرد. من هم دوباره حین تعقیب نوک قایق قرار گرفتم.
وقتی دوباره برگشتم به داخل قایق و نشستم آقای جوزی پرسید: «در چه حاله، کاپیتان؟»
- مثل دفعههای قبل. ولی چوب داره دستم رو میسوزونه.
چوب ماهیگیری مانند یک کمان تیراندازی کاملاً خم شده بود و زمانی که آن را بلند میکردم، طوری که لازم بود صاف نمیشد.
آقای جوزی گفت: «هنوز یهکم سوخت داریم. میتونیم دست از سرش برنداریم. باز هم آب روی سرت بریزم؟»
گفتم: «هنوز نه. نگران چوبم. وزن ماهی بهش فشار آورده.»
یک ساعت بعد، ماهی داشت به آرامی میآمد و روی محور دایرهای بزرگ در حرکت بود.
کارلوس گفت: «خسته شده. این بار راحت میگیریمش. پرشها جونِ آبششهاش رو گرفته. خیلی نمیتونه توی عمق شنا کنه.»
گفتم: «چوب خم شده. نمیتونه وزنش رو تحمل کنه.»
همینطور بود. نوک چوب کاملاً به سطح آب رسیده بود و اگر به قصد صید ماهی آن را بلند میکردیم بالا نمیآمد. اصلاً دیگر چوب ماهیگیری نبود. مانند یک برآمدگی شده بود. هنوز میشد چند اینچ آن را به بالا کشید، ولی نه بیشتر.
ماهی به آرامی به دور خود میچرخید و هر بار که کمی از قایق فاصله میگرفت، طناب بیشتری را از قرقره خارج میکرد. وقتی دوباره به ما نزدیک میشد، آن را به قرقره بازمیگرداندیم. ولی چون چوب خم شده بود، نمیتوانستیم آن را بالا بکشیم و هیچ توانی در مقابلش نداشتیم.
به آقای جوزی گفتم: «خیلی بد شد کاپیتان. (هر دو متقابلاً یکدیگر را کاپیتان صدا میزدیم.) اگر به عمق بره و خفه بشه از دستش دادیم.»
- کارلوس میگه میاد بالا. میگه خیلی پریده. دیگه نمیتونه بره توی عمق. میگه ماهیهای بزرگ همیشه همین کار رو میکنند. من جهشهاش رو شماردم. سی و شش بار یا بیشتر پرید.
هرگز آقای جوزی اینقدر حرف نزده بود. من تحت تأثیر قرار گرفتم. بلافاصله ماهی شروع کرد به پایین و پایینتر رفتن. با هر دو دست داشتم سعی میکردم آن را نگه دارم و جلوی خروج طناب را بگیرم. طناب با سرعت به انگشتان من کشیده میشد و به آب میرفت.
از آقای جوزی پرسیدم: «چقدر شد؟»
- سه ساعت و پنجاه دقیقه.
به کارلوس گفتم: «مگه نگفتی نمیتونه بره زیر آب؟»
- میاد بالا همینگوی. میدونم که میاد بالا.
- پس بهش بگو بیاد.
آقای جوزی گفت: «کارلوس، براش آب بیار. کاپیتان چیزی نگو.
آب یخ حس خیلی خوبی داشت. بخشی از آن را روی کمرم ریختم و به کارلوس گفتم بقیۀ آن را پشت گردنم بریزد. تمام پوست شانههایم عرق کرده بود و عضلات شانهام بسیار خسته بود. امّا از شدّت گرما متوجه گرمای خونم نمیشدم. یک روز تابستانی ماه جولای بود و خورشید ظهر در حال تابش بود.
آقای جوزی گفت: «آب نمک بیشتری روی سرش بریز. با اسفنج.»
در آن لحظه، ماهی، پایینکشیدن طناب را متوقف کرد و مدّتی آرام و بیحرکت ماند. سپس به بالا حرکت کرد. طنابها را به قرقره برگرداندم و تمام توانم را در ساعدم گذاشتم. قلاب هیچ فنری نداشت و از بید مجنون هم بیجانتر بود.
وقتی ماهی به نزدیکی سطح آب رسید، میدیدیم که مانند یک قایق دراز با خطوط بنفش و بالههای بزرگ بود. به آرامی شروع به چرخیدن به دور خود کرد. تا جایی که میتوانستم طنابها را به داخل قرقره برگرداندم تا بتوانم دایرههایی که او به دور آنها میچرخید را کوچکتر کنم. تمام سختیای که در اصل باید به دوش چوب باشد را خودم تحمل میکردم تا تعادل طناب به هم نریزد. نباید خیلی تند یا خیلی آرام این کار را انجام میدادم.
به کارلوس گفتم: «دو متر از طناب قلاب بزرگ رو جدا کن. من ماهی رو داخل دایرهاش نگه میدارم. اینجوری وقتی که به سمت ما بیاد، میتونیم سریع طناب رو به طناب بزرگ وصل کنیم و من چوب رو عوض کنم.»
از آنجایی که چوب ما شکسته بود، بدون شک صید این ماهی رکورد جهانی بود یا حداقل نوعی رکورد. ماهی دیگر خسته شده بود و میتوانستیم در سرعت کم او را صید کنیم. تنها مشکل این بود که قلاب بزرگ، زیادی برای طناب متصل به ماهی بزرگ بود. ولی این مشکل من بود و باید حلش میکردم.
کارلوس داشت طنابهای سفیدرنگ قلاب بزرگ را جدا میکرد. برای اندازهگیری از دستانش استفاده کرد و طناب را کف قایق انداخت. ماهی را تا جایی که توانستم با چوب بلااستفاده نگه داشتم و کارلوس داشت طنابهای جدا شده را به دور قرقره میچرخاند.
به آقای جوزی گفتم: «خیلی خب کاپیتان، حالا این طناب رو بگیر و زمانی که ماهی به سمت ما اومد اینقدر طناب رو به داخل بکش که کارلوس بتونه طنابها رو به هم برسونه. خیلی نرم بکش.»
ماهی به آرامی آمد و در حالی که به دور خود میچرخید، آقای جوزی طناب را سانت به سانت داخل کشید و به کارلوس داد تا آن را به طناب سفید گره بزند.
آقای جوزی گفت: «وصل کرد.»
هنوز اندازۀ خیلی کمی از طناب سبزی که به ماهی وصل بود را باید به داخل میکشید. هر قدر که ماهی به ما نزدیک میشد طناب را به آرامی میان انگشتانش به داخل میکشید. سریع طناب را از چوب کوچک جدا و به چوب بزرگی که کارلوس داده بود وصل کردم.
به کارلوس گفتم: «هروقت آماده بودی قطع کن.»
به آقای جوزی هم گفتم: «خیلی آروم طناب رو ول کن. من آروم اینقدر طناب رو میکشم تا ماهی تکون بخوره.»
به طناب سبز و ماهی خیره شده بودم تا اینکه کارلوس طناب را برید. صدای جیغی شنیدم که هرگز از یک انسان عاقل نشنیده بودم. طوری بود که انگار این صدا را وقتی میشنویم که کسی دارد جان خود را از دست میدهد. بعد دیدم که طناب سبز از دستان آقای جوزی به سرعت رها شد و به پایین، پایین و پایینتر رفت تا اینکه دیگر دیده نمیشد. کارلوس طناب اشتباهی را بریده بود و ماهی از دید ما خارج شد.
آقای جوزی که حالش خوب به نظر نمیآمد گفت: «کاپیتان، چهار ساعت و بیست و دو دقیقه.»
به سراغ کارلوس رفتم که روانش بر هم ریخته بود و به او دلداری دادم و گفتم که ممکن بود برای هرکس اتفاق بیافتد. چهرۀ سبزۀ او بسیار درهم بود و صدایش آنقدر گرفته بود که به سختی صدایش را میشنیدم: «توی کل زندگیم ماهی به این بزرگی ندیده بودم. اونوقت اینطوری کردم. زندگی خودم و شما رو نابود کردم.»
گفتم: «چی؟ نباید این حرف رو بزنی. ماهیهای خیلی بزرگتری صید میکنیم.»
ولی هرگز اینطور نشد.
من و آقای جوزی داخل قایق نشسته بودیم و آنیتا را به آغوش امواج سپرده بودیم. روز خیلی زیبایی در خلیج بود. نسیم آرامی میوزید و به منظرۀ ساحل با کوههای پشتش را نظارهگر بودیم. آقای جوزی داشت روی شانهها و دستهای من که به چوب کشیده شده بود و روی کف پاهایم که پوستش ساییده شده بود، مرکورکُرم میریخت. سپس دو ویسکی را با هم میکس کرد.
پرسیدم:
- کارلوس در چه حاله؟
- اوضاعش خوب نیست. یک گوشه کز کرده.
- بهش گفتم خودش رو سرزنش نکنه.
- آره. ولی دقیقاً داره خودش رو سرزنش میکنه.
- حالا نظرت راجع به ماهی بزرگها چیه؟
- تنها چیزیه که میخوام.
- خوب از قایق مراقبت کردم؟
- کاملاً.
- نه. راستش رو بگو.
- فردا زمان استفاده از قایق تمام میشه. اگه بخوای ادامه بدی دیگه کرایه نمیگیرم.
- نه.
- یادت هست که داشت به سمت هتل ملی میرفت؟
- همهچیزش رو یادم هست.
- چیزهای خوبی نوشتی؟ صبح زود نوشتن کار سختی نیست؟
- تمام تلاشم رو کردم.
- اگه همینطور ادامه بدی همیشه حال همه خوبه.
- فردا دیگه انجامش نمیدم.
- چرا؟
- کمرم درد گرفته.
- دستت که خوبه. نیست؟ با کمرت که نمینویسی.
- دستم هم درد میگیره.
- ای بابا، خودکار که میتونی به دست بگیری. صبح که بیدار بشی حسش میاد.
به شکل عجیبی همینطور بود. همین کار را کردم و ساعت هشت صبح بیرون بندرگاه بودم. یک روز بینظیر دیگر بود و نسیم خنکی میوزید. قایق هم درست مثل دیروز در نزدیکی قلعۀ مورو بود. آن روز هیچ چوب سبکی به آبهای شفاف نیانداختیم. قبلاً هم این اتفاق افتاده بود. به راحتی یک ماهی خالمخالی صید کردم که وزنی حدود چهار پوند داشت. چوب «هاردی» سنگین و طناب سفیدرنگ را استفاده کردیم. کارلوس دو متر از طنابی که دیروز بیرون کشیده بود را بافت و قرقرۀ پمج اینچی را پر کرد. تنها مشکل این بود که چوب خیلی سفت بود. در ماهیگیری حرفهای، چوب سفت دمار از روزگار ماهیگیر درمیآورد. ولی اگر چوب به خوبی خم شود، دمار از روزگار ماهی درمیآوررد.
کارلوس فقط وقتی از با او حرف میزدیم صحبت میکرد و هنوز آشفته بود. نمیتوانستم در غم او شریک باشم چون به اندازۀ کافی درد داشتم و آقای جوزی هم آدم دلداریدادن نبود. او گفت:
«از صبح دائم داره سرش لعنتیاش رو تکان میده. امروز ماهی برامون صید نمیکنه.»
پرسیدم: «حال خودت چطوره کاپیتان؟»
آقای جوزی گفت:
- خوبم. دیشب رفتم بالای شهر، تماشای اون ارکسترهای دخترانه. یک گوشه نشستم و چند بطری آبجو خوردم و بعد رفتم پیش «دونوان». جهنم بود.
- چطور جهنمی؟
- خیلی بد. خوب شد که تو نبودی کاپیتان.
- تعریف کن.
چوب را بیرون و در ارتفاع گرفته بودم. ماهی خالمخالی به قسمت نوک قایق رفت. کارلوس آنیتا را در لبۀ آب حرکت میداد و داشتیم از منطقۀ نظامی «کاباناس» میگذشتیم. آقای جوزی روی صندلیاش نشسته بود و داشت ماهی خالمخالی دیگری که صید کرده بود را داخل قایق میگذاشت.
- توی «دونوان» مردی بود که معلوم شد یک کاپیتان پلیس مخفیه. گفت از چهرۀ من خوشش اومده و به عنوان هدیه، هرکسی که اینجا هست رو حاضره بکشه. سعی کردم بیخیالش کنم امّا اصرار داشت که من رو دوست داره و برای اثباتش میخواد یکی رو بکشه. یکی از پلیسهای ویژۀ «ماچادو» بود. از همون باتوم به دستها.
- میشناسمشون.
- فکر کنم بشناسی کاپیتان. به هرحال، خوب شد نیومدی.
- چیکار کرد؟
- همش میخواست یکی رو بکشه که نشون بده چقدر از من خوشش میاد. منم هی گفتم بیخیال شه، یه نوشیدنی بخوره و فراموش کنه. یکم آرومتر شد، بعد دوباره میخواست یکی رو بکشه.
- چه رفیق خوبی.
- خیلی بهدردنخور بود کاپیتان. یهکم از ماهیه راجع بهش گفتم که حواسش پرت بشه. برگشته میگه: «گور بابای ماهیت. تو رو چه به ماهی؟» منم گفتم باشه گور بابای ماهی من. پس بیخیال شیم بریم خونه. گفت: «برو گم شو! من یکی رو به عنوان هدیه واست میکشم و گور بابای ماهیت. هیچ ماهیای در کار نبوده. فهمیدی؟» بهش گفتم شبت بخیر. با دونوان هم خداحافظی کردم و حساب نوشیدنیم رو گذاشتم روی پیشخون. پلیسه پول رو از اون رو انداخت زمین، پاش رو گذاشت روش. نمیدونستم این یارو دنبال چیه و واسم مهم هم نبود. میخواستم برم خونه. همین که حرکت کردم به سمت خونه. یه دفعه پیستولش رو درآورد و نشونه گرفت سمت یه بدبختی که یه گوشه داشت آبجو میخورد و عمراً صداش هم درنمیاومد. کسی اصلاً کاری با این پلیسه نداشت. منم نداشتم. شرمم میاد کاپیتان.
- یادت میره کاپیتان.
- میدونم، طبیعتاً. ولی چیزی که خیلی بهم فشار آورد این بود که یارو میگفت از قیافۀ من خوشش میاد. مگه من چه قیافهای دارم که این یارو خوشش اومده و برگشته این حرف رو به من میزنه؟
من هم خیلی چهرۀ آقای جوزی را دوست داشتم. حتّی بیشتر از چهرۀ هرکس دیگری که میشناختم. خیلی طول کشید تا متوجه آن بشوم. چون چهرۀ او برای یک موفقیت سریع و آسان ساخته نشده بود. در دریا شکل گرفته بود. در قسمت سودآور بارها و سر میز بازی قماربازها. در ازای پذیرش ریسکهای بزرگ و به وسیلۀ هوش و ذکاوت بینظیر. هیچ قسمتی از چهرهاش جز چشمانش جذاب نبود. رنگ آبی چشمهای او از آبی دریای مدیترانه در روشنترین و شفافترین روزش، براقتر و عجیبتر بود. آن چشمها بینظیر بودند ولی چهرهاش قطعاً زیبا نبود و حالا تاولزده به نظر میرسید.
گفتم: «چهرۀ خوبی داری کاپیتان. احتمالاً تنها چیز خوب مربوط به اون حرومزاده، این بوده که متوجهش شده.»
آقای جوزی گفت: «به هر حال تا وقتی که بازنشسته بشم دیگه اونجا آفتابی نمیشم. نشستن اون گوشه و تماشای ارکستر دخترا، مخصوصاً اونی که میخونه خیلی خوب بود. تو در چه حالی کاپیتان؟»
- خیلی خوب نیستم.
- شکمت آسیب ندید؟ وقتی اون جلو بودی خلی نگران بودم.
- نه. بیشتر به کمرم فشار اومد.
- هیچچیز مهمتر از دست و پا نیست. هیچچیز بدتر از اونا خراشیده نمیشه. واقعاً بهت خوش گذشت کاپیتان؟
- معلومه. خیلی عادت خوبیه. کنار گذاشتنش هم آسون نیست.
- میدونم عادت چیز خوبی نیست. و کار بیشتر از هر عادت دیگهای آدم رو میکُشه. ولی تو وقتی داری انجامش میدی به هیچ چیز دیگهای فکر نمیکنی.
به ساحل نگاه کردم. داشتیم از یک کورۀ آهک میگذشتیم و نزدیک ساحل میشدیم که آب بسیار عمیق بود و در نزدیکی خشکی قرار داشتیم. کمی دود از کوره بلند شده بود و ماشینی داخل جادۀ سنگی کنار ساحل در حرکت بود. تعدادی مرغ دریایی هم درگیر یک طعمه بودند. کارلوس فریاد زد: «نیزهماهی! نیزهماهی!»
ما هم همزمان با او، ماهی را دیدیم. داخل آب رنگ خیلی تیرهای داشت و نیزۀ او از پشت یک ماهی خالمخالی بزرگ بیرون آمد. نیزۀ زشتی بود. کلفت، خمیده و کوتاه. ماهی به داخل آب فرو رفت.
کارلوس فریاد زد: «بذار بگیردش! داره میگیردش.»
آقای جوزی طنابش را به داخل قرقره کشید و من منتظر نشستم تا صیدشدن ماهی خالمخالی توسط نیزهماهی را ببینم.