
نرگس نظیف
خوانشی بر داستان «جستوجو تعبیر خوشبختی است»؛ اثر ارنست همینگوی؛ ترجمه کوروش مسکنی
بریدهای از زندگی
داستان «جستوجو تعبیر خوشبختی است» (اگر بتوان اسمش را داستان کوتاه گذاشت، چون بیشتر شرححالگونه است) مثل تمام داستانهای همینگوی برشی از زندگی است. زندگیای که مثل جریان آب رودخانه با سنگهای زیادی دست و پنجه نرم میکند، اما باز پیش میرود و راکد نیست.
در این داستان هم شبیه رمان کوتاه «پیرمرد و دریا» موضوع اصلی ماهیگیری و صید ماهی درشتی است که سخت به دست میآید و کار هر کسی نیست. شاید با توجه به تاریخ داستان (۱۹۳۳) بتوان آن را طرح اولیهای برای رمان پیرمرد و دریا دانست. اما در این داستان کوتاه سه مرد با هم به دنبال ماهی هستند که یکی از آنها خود همینگوی است که با دوستی قایقی را برای مدتی اجاره کردهاند تا در فصل شکار نیزهماهی به سواحل کوبا بروند؛ اما بعد از یک ماه کاپیتان قایق با کمکردن کرایه تشویقشان میکند باز هم بمانند و به صید ادامه دهند.
بیش از هر چیز در این داستان کوتاه شکل ارتباطی کاپیتان و همینگوی جالب و تأملبرانگیز است. کاپیتان جوزی (البته همینگوی میگوید هر دو همدیگر را کاپیتان صدا میزدند) مردی کاملاً معمولی و عادی است که عمرش را در دریا گذرانده و وقتی به ساحل میرسد فقط تمام مغازههای پر زرق و برق را میگردد، بیآنکه خرید کند، مگر وقتی قصد بازگشت به خانه دارد. آنها شبها با هم به باری میروند و نوشیدنیای مینوشند تا خستگی روز را از تن به در کنند. این مرد همینگوی را به نوشتن تشویق میکند. او به همینگوی میگوید برای اینکه روزها خسته نباشد و بتواند ماهیهای بیشتری صید کند معاشرتش با زنها را کمتر کند و صبحهای زود داستان بنویسد و بعد برای صید به قایق بیاید و نکتۀ جالب اینکه همینگوی هم به نصایح او گوش میکند و معاشرتش را کم میکند و داستان هم مینویسد و طوری مینویسد که کاپیتان داستان را بپسندد:
«صبح، با نور آفتاب ساحلی بیدار شدم و شروع به نوشتن داستانی کردم که امیدوار بودم آقای جوزی دوست داشته باشد.»
و جوزی هم از خواندن داستانهای همینگوی لذت میبرد:
«چیزهای خوبی نوشتی؟ صبح زود نوشتن کار سختی نیست؟
تمام تلاشم رو کردم.
اگه همینطور ادامه بدی همیشه حال همه خوبه.
فردا دیگه انجامش نمیدم.
چرا؟
کمرم درد گرفته.
دستت که خوبه. نیست؟ با کمرت که نمینویسی.
دستم هم درد میگیره.
ای بابا، خودکار که میتونی به دست بگیری. صبح که بیدار بشی حسش میآد.»
همۀ شخصیتها در این داستان واقعی هستند و معمولی و عادی زندگی میکنند. با شغلهایی معمولی و تلاش برای کسب درآمد. با تمام اتفاقاتی که در جامعه در حال وقوع است، آنها سرشان به کار خودشان گرم است و سعی میکنند از دردسر دوری کنند. همینگوی در داستان اشارۀ کوتاهی به سال بد و زشتی که گذرانده بودند میکند و از درگیری مردم با پلیس میگوید، اما با وجود این آنها به کار خودشان ادامه میدهند. هر روز ماهی میگیرند و بین مردم تقسیم میکنند. شخصیتهای داستان دیالوگی خاص نمیگویند که داستان پیش برود و بازیگرانی نیستند که نویسنده حرفهایی را در دهان آنها گذاشته باشد. آنها هر وقت پیش بیاید و دلشان بخواهد حرف میزنند؛ و باز هم حرفهایی معمولی و بیشتر در مورد کارهای روزانه. البته گاهی هم نصیحت یا حرفی گفته میشود که بیشتر نشان و مُهر تجربه پای آن دیده میشود.
خود همینگوی در گفتوگویی با مجلۀ تایم دربارۀ «پیرمرد و دریا» میگوید: «شما هیچ کتاب خوبی پیدا نمیکنید که نویسندهاش پیشاپیش و با تصمیم قبلی نماد یا نمادهایی در آن وارد کرده باشد. من کوشش کردم در داستانم یک پیرمرد واقعی، یک پسربچه واقعی، یک دریای واقعی، یک ماهی واقعی و یک کوسهماهی واقعی خلق کنم؛ و تمام اینها آنقدر خوب و حقیقی از کار درآمدند که حالا هریک میتوانند به معنی چیزهای مختلفی باشند.»
به گمانم اینکه در این داستان ماهی نماد چه و تلاش برای گرفتن بزرگترین ماهی به قیمت زخمیشدن و آسیبدیدن، نماد چه و در آخر شکاری که خودش شکارچی میشود هم نماد چیز دیگری باشد چندان به کار نمیآید. این داستان خودِ زندگی است. یعنی روز که شروع میشود، روزمرگیها هم آغاز میشود. همان کارها، همان حرفها و همان تلاشها که ادامه دارد و هدف و آرزویی که شاید در آخرین لحظههای امیدواری به آن دست نیابی و دیگر هم هیچوقت فرصتی برای تحقق پیدا نکند. و شاید بارزترین نکته در این داستان که خود همینگوی هم به شکلهای گوناگون و یکبار هم مستقیم به آن اشاره میکند عادت باشد. عادت به انجام یک کار. و این لذتبردن از انجام آن کار است که نمیگذارد عادتها را ترک کنند:
«میدونم عادت چیز خوبی نیست. و کار بیشتر از هر عادت دیگهای آدم رو میکُشه. ولی تو وقتی داری انجامش میدی به هیچ چیز دیگهای فکر نمیکنی.»
با تمام اینها در داستان همینگوی مهم نیست که پایان این کارهای همیشگی به شکست بیانجامد و کاری که میخواستند پیش برود یا نه. مهم روبهروشدن و شکل و چگونگی واکنش شخصیتها به شکستهاست. اینکه بعد از تحمل سختیهای زیاد چهطور به زندگی ادامه میدهد و چه رفتاری در پیش میگیرد. سربلند بیرونآمدن از این مسیر فقط رسیدن به آنچه قرار بوده، نیست. سربلندی شخصیتها پیمودن این مسیر با سختیهای بسیار است.
و مثل تمام داستانهای همینگوی با توصیفات قوی و زیبای او میتوان نسیم خنک دریا را روی پوست حس کرد، روی قایق ایستاد و آفتاب و رنگ آبی دریا و آسمان را تصور کرد و حتی هوس ماهیگیری و لمس قلاب کرد:
«یک روز آفتابی، آب به طوری شفاف بود که میشد پستی و بلندیهای زیر آب را در دهانۀ اسکله دید.»
«من و آقای جوزی داخل قایق نشسته بودیم و آنیتا را به آغوش امواج سپرده بودیم. روز خیلی زیبایی در خلیج بود. نسیم آرام میوزید و منظرۀ ساحل با کوههای پشتش را نظارهگر بودیم.»
و در آخر بیش از هر چیز، این داستان تجربۀ زیستۀ نویسنده است و مگر داستان باید چیزی جز این باشد؟!