خوانشی بر داستان «جستوجو تعبیر خوشبختی است»؛ اثر ارنست همینگوی؛ ترجمه کوروش مسکنی
گاهی شکار، خود شکارچی میشود…
محمدرضا مرزوقی
کمی سخت است حامی محیط زیست باشی و دربارۀ آبزیان دریاها، خاصه در خلیجفارس تحقیق کرده و داستان نوشته باشی و بدانی که نسل نیزهماهیها در اقیانوسها تا چه حد رو به کاهش است و با تمام این احوال بخواهی دربارۀ داستانی از همینگوی مطلب بنویسی که اتفاقاً به شکار نیزهماهیها پرداخته است. تلاش برای بیطرفماندن در نگاه به این اثر کار راحتی نیست. اما همانطور که ما وضعیت سیاهان در کتابهایی مثل بربادرفته را به عنوان شرایط وقوع داستان میپذیریم و مخالف حذف عنوان کاکاسیاه از کتابهای مارک تواین هستیم، طبعاً به این مسئله نیز واقفیم که همینگوی داستانهایش را قبل از گرمشدن زمین و پارگی لایۀ اُزُن و نابودی بسیاری از گونههای گیاهی و جانوری نوشت و خودش هم در زمانهای زیست که دستاندازیهای بشر به محیط زیست انسانها را از یک دست دادن یا در آغوشگرفتن معمول محروم نکرده بود.
«جستوجو تعبیر خوشبختی است»! نام عجیبی برای یک داستان. البته نه داستانی از همینگوی.
شروع داستان مثل اغلب آثار همینگوی طوفانی است. بیمقدمه وارد قایق ماجرا میشویم. البته بیکه شلوغش بکند. همینگوی خلوت وارد میشود اما با یک نکتهسنجی دقیق که همیشه جلب نظر کند و تو را به عنوان مخاطب وادار کند همراه مطلب یا ماجرا یا حسی که بیان شده، با کنجکاوی پیش بروی. این موتور سوخت ابتدایی همیشه برگ برندۀ آثار اوست. البته نه در تمام داستانهایش ولی هرجا که از این ترفند سود برده مخاطب را تا انتها با داستان خود همراه کرده است. حتی اگر داستان در ادامه، ماجرای چندانی هم برای پیگیری نداشته باشد. این ترفندی است که حتماً در خلال گزارشنویسی برای روزنامهها به دست آورده و آنقدر با آن ور رفته که در دستهای او مثل موم است. گزارشهایی که چه دربارۀ جنگهای داخلی اسپانیا بودند چه دیدار با فلان مقام و رئیسجمهور یا مثلاً ماهیگیری در سواحل کوبا، به یک اندازه میتوانست مخاطبان را جذب خود کند و تیراژ روزنامه را بالا ببرد. در واقع لحن او و شکل نگاهش به موضوع است که میتواند مخاطب را از همان ابتدا متقاعد کند که قرار است با مهمترین و جذابترین مسئلهای که تاکنون کسی با او در میان گذاشته مواجه شود. خصوصاً جاهایی که از ترفند خودنگاره بهره برده که در خیلی از آثارش از جمله این داستان دقیقاً چنین کرده. همینگوی مثال بارز نویسندگانی است که میتوانند از پیشپاافتادهترین مسائل روزمرۀ زندگی خود برای مخاطب یک داستان خواندنی خلق کنند. شاید بهنظر برسد نوشتن از شکار نیزهماهی یک موضوع روزمره نیست اما همینگوی دقیقاً با همین نگاه، در واقع چیزی شبیه روزهایی از زندگی که به این سان گذشتهاند، به موضوع صید نیزهماهی در داستان خود نگاه کرده است:
آن سال، تصمیم گرفته بودیم برای صید نیزهماهی یک ماه به ماهیگیری در ساحل کوبا برویم. یعنی از دهم آپریل تا دهم مِی. وقتی مجوز صید منقضی شد، ما بیستوپنج نیزهماهی داشتیم. حالا کاری که باید میکردیم فقط این بود که سوغاتی بخریم تا با خود به «کی وست» ببریم…
برای من که سالها کنار دریا زندگی کردهام و همیشه ماهیگیران را دیدهام که چه در طوفان و بوران زمستان و چه در گرمای طافتفرسای تابستان به صید رفتهاند و این کار را مثل یک امر روزمره بی هیچ بزرگنمایی انجام دادهاند، این نگاه به صید میتواند همینقدر طبیعی و عادی بهنظر برسد. با وجود این همینگوی با تمام تأکید پنهان و زیرمتنیاش به بدیهیبودن امر شکار که بخش زیادی از زندگیاش به آن گذشته، وقتی میخواهد لحظات طلایی برای مخاطب خود خلق کند و تمام توجه او را به داستان و ریزنگریهای کار پرخطر و زمختی مثل صید جلب کند، از توصیفات درخشان خود بیبهرهاش نمیگذارد:
حالا دیگر یک پای من داخل آنیتا (نام قایق) به دیواره چسبیده بود و پای دیگرم روی لنگر جلوی قایق. کارلوس دستانش را دور کمر من حلقه زده بود و ماهی کماکان مقابل ما با قدرت میجهید. وقتی از آب بیرون میآمد بهنظر میرسید اندازۀ یک بشکۀ شراب است. زیر نور آفتاب، نقرهای بهنظر میآمد و من میتوانستم راهراههای بنفش را روی پوستش ببینم.
مجبورم اعتراف کنم شکار ماهی لذتبخش است. آنطور که همینگوی وصف میکند، آن هم در مصاف با حجمی به آن بزرگی، خصوصاً وقتی درخشندگی بدن او را زیر نور آفتاب و آبی دریا میبینی و آن حجم از زندگی که در پیچوتابهای ماهرانهاش طوری پیش میرود که انگار خود زندگی است که دارد از لابهلای انگشتانت سُر میخورد و میگریزد. این تصویری است که شاید همینگوی تلاش دارد در روح داستانش بدمد. روزهای زندگی که مثل نیزهماهی سرانجام از تو میگریزند. با تمام شکوه و تابندگی و جذابیت بیبدیلش زیر آفتابی که در عین سوزندگی خودِ زندگی است.
داستان کوتاه «جستوجو تعبیر خوشبختی است» هرچند جزو آثار شاخص همینگوی نیست و در نهایت استراتژی روشنی پیش پای مخاطبش نمیگذارد اما تصاویر و لمحاتی از دیگر اثر درخشان این نویسنده یعنی «پیرمرد و دریا» را در دل خود و در برخی لحظاتش به تماشا میگذارد که جذاب است و مخاطب را تا انتها همراه و همپای خود نگه میدارد.
همینگوی میداند وقتی جغرافیایی را برای داستانش انتخاب میکند چگونه از جزئیات و خصوصیات همین جغرافیا برای ساختن پیکرۀ داستان بهره ببرد و بار توصیف و تشبیهاتی که قرار است در بنای ساختمان داستان به کار برده شود را از همین جغرافیا و امکاناتی که در اختیارش قرار داده بگیرد:
وقتی ماهی گیر افتاد، از داخل موج به بیرون آمد و نیزهاش مانند یک چوب بیلیارد نوکتیز معلوم شد. سر آن به اندازۀ یک قایق یکنفره بود.
یا این توصیف عالی از چهرۀ کاپیتان:
چون چهرۀ او برای یک موفقیت سریع و آسان ساخته نشده بود. در دریا شکل گرفته بود. در قسمت سودآور بارها و سر میز بازی قماربازها. در ازای پذیرش ریسکهای بزرگ و به وسیلۀ هوش و ذکاوت بینظیر. هیچ قسمتی از چهرهاش جز چشمانش جذاب نبود. رنگ آبی چشمهای او از آبی دریای مدیترانه در روشنترین و شفافترین روزش، براقتر و عجیبتر بود. آن چشمها بینظیر بودند ولی چهرهاش قطعاً زیبا نبود و حالا تاولزده بهنظر میرسید.
از شکل روایت و نگاه نویسنده به ماجراهایی که از سر گذرانده و بیحوصلگی و شتابش در پرداخت و روایت این ماجراها، بهنظر میرسد همینگوی تعمداً نگاهی «چنین گذشت بر ما» که در ابتدای مطلب نوشتم به داستان پرماجرای خود داشته است. انگار که این اتفاقات هم با تمام مهیجبودن ادامۀ همان روند ملالآور زندگی هستند. تندادن به تکرار و شکست و بعد هم عادت و عادت و عادت…:
هیچچیز مهمتر از دست و پا نیست. هیچچیز بدتر از اونا خراشیده نمیشه. واقعاً بهت خوش گذشت کاپیتان؟
معلومه. خیلی عادت خوبیه. کنار گذاشتنش هم آسون نیست.
میدونم عادت چیز خوبی نیست. و کار بیشتر از هر عادت دیگهای آدم رو میکُشه. ولی تو وقتی داری انجامش میدی به هیچ چیز دیگهای فکر نمیکنی.
شاید این نگاه از سرنوشتی که همینگوی در نهایت برای خود رقم زد بیتأثیر نباشد. اما استراتژی گمشدۀ داستان وقتی به هدف میزند که در انتهای داستان، همینگوی و همراهان شکارش که روز قبل صید بزرگی را از دست دادهاند مأیوس روی دریا میچرخند و اتفاقی یک نیزهماهی را در حال شکار یک ماهی خالمخالی میبینند:
ما هم همزمان با او، ماهی را دیدیم. داخل آب رنگ خیلی تیرهای داشت و نیزۀ او از پشت یک ماهی خالمخالی بزرگ بیرون آمد. نیزۀ زشتی بود. کلفت، خمیده و کوتاه. ماهی به داخل آب فرو رفت.
کارلوس فریاد زد: «بذار بگیردش! داره میگیردش.»
آقای جوزی طنابش را به داخل قرقره کشید و من منتظر نشستم تا صیدشدن ماهی خالمخالی توسط نیزهماهی را ببینم.
گاهی شکار، خود شکارچی میشود و این چرخه همیشه ادامه دارد. بیکه آب از آب تکان بخورد.
