مهدی افروزمنش در گفتوگو با کافه داستان:
زمانۀ پر از خشونت مجابم کرد داستانهای کوتاهم را منتشر کنم
شیما جوادی: مهدی افروزمنش متولد ۱۳۵۷ است. او سالها در روزنامههایی مثل شرق، اعتماد، بهار، شهروند و فرهیختگان فعالیت کرده است. همین تجربه باعث شده داستانهای وی در مورد آدمهایی متعلق به طبقه، اجتماع و مکانهایی باشد که از چشمهای دودزده و عادتکردۀ ما پنهان ماندهاند. از او تاکنون سه کتاب توسط نشر چشمه چاپ شده است. دو رمان به نامهای «تاول» و «سالتو» که هم مورد استقبال خوانندهها واقع شده، هم منتقدان جدی ادبیات. کتاب جدیدش یک مجموعه داستان کوتاه است به نام «باران در مترو» با چهار داستان حول مفهوم خشونت و خردهجنایتهایی که هرکدام از ما ممکن است در طول زندگی مرتکب شویم یا شده باشیم. به همین بهانه با این نویسنده گفتوگویی انجام دادهایم که در ادامه میخوانید:
***
کافه داستان: شما به عنوان نویسندهای که کارهای اولش رمان بوده، در این بازار آشفته کتاب چطور تصمیم گرفتید که مجموعه داستانی آن هم نه به شیوۀ معمول داستانهای کوتاه ایرانی بنویسید؟
مهدی افروزمنش: حقیقتش اینطور نبوده که یکباره تصمیم بگیرم یک مجموعه داستان بنویسم، بلکه «باران در مترو» مجموعهای نوشته شده در چندین سال مختلف است. یکی از دلایلش شاید طولانیشدن رمان سومم بوده، اما مهمترینش همسانی تمهای این داستانها با زمانۀ پر از خشونت فعلی بود که مجابم کرد آنها را منتشر کنم.
کافه داستان: شما ذهن خلاق و قصهگویی دارید. رمانهایتان پر از خردهروایتها و شخصیتهای فراوان است. متمرکزکردن چنین ذهنی برای نوشتن داستان کوتاه با محوریت یک یا دو قهرمان و گفتن یک داستان واحد کار دشواری باید باشد. از تجربۀ اینطور نوشتن برایمان بگویید.
افروزمنش: به نظرم بخشی از ماجرا به خاطر اجبار جغرافیای داستان است. یعنی فکر میکنم با انتخاب این فضای داستانی چارهای جز اتکاء به قصهگویی و شلوغی فضا ندارم. البته که انتخاب خود این فضا هم میل من به قصهگویی و پرداختن به شخصیتهای زیاد و فضاهای شلوغ را نشان میدهد. دشواریش برای خود من بیشتر از قصهگفتن، تلاش برای خودداری از زیادیشدن خردهروایتهاست. در جنوب شهر، شلوغی بخشی از زیست است و من همواره تلاشم درآوردن این فضا و زیست اجتماعی است، اما گاهی واقعاً صفحات داستان ظرفیت اینهمه قصه و شخصیت را ندارد و زیادشدنش را پس میزند. بنابراین دشواری برای من خارجکردن خردهروایتها و شخصیتهایی است که میسازمشان، دوستشان میدارم، اما به اقتضای مدیوم ناگزیر به حذفشان میشوم. ولی برای آنهایی که به جمعبندی نهایی میرسم پروندههای مخصوص به خودشان را دارم، سن و سالشان، مشخصهشان، نقششان، صورتشان، حتی اسم مستعارشان و قد و قوارهشان.
کافه داستان: اجتماع و مکانی که داستانهایتان در آنها اتفاق میافتد، اغلب مثل یکی از قهرمانها و شخصیتهای ویژه هر دو رمانتان واحد است و در واقع بخشی از شخصیتپردازی شما به حساب میآید؛ اما در مجموعه داستانتان به جز داستان اول و داستان «باران درمترو» که در آن هم مکان صرفاً ابزاری برای ایجاد تعلیق و کشش است، باقی داستانها مکان خاصی ندارد. آیا این موضوع علت خاصی داشته است؟
افروزمنش: البته فکر میکنم در داستانی مثل «کارواش» هم مکان، بخشی از بار قصه را به دوش دارد، یا مترو در «باران در مترو»، حتی دوج در داستان «دایی» هم اینطور است. در هر سه اگر قصه را جای دیگری روایت کنیم اثر لطمه میخورد. توی «باران در مترو» مسئلهام بیشتر وضعیت بود. اینکه آدمها در یک فضای محدود با خشونت چه میکنند. حال خشونتی که مثل داستان «کارواش» به گذشته ارتباط دارد، یا مثل «دایی» در حال وقوع است و گاهی مثل «باران در مترو» در حال شکلگیری است و هیچ اثری هم از خودش بروز نمیدهد. در کل حرف شما درست است. اینجا کمی فارغ از مکان وضعیت رخداد برایم مهم بود. چون فکر میکنم خشونت وابسته به وضعیت است تا مکان و موقعیت.
کافه داستان: در «باران در مترو» شما برای مفهوم مرگ، خردهجنایتی تعریف کرده و یک قهرمان ساختهاید که برعکسِ دو کتاب قبلیتان میتواند متعلق به هر طبقه و اجتماعی باشد و خواننده با آن همذاتپنداری کند. این تغییر جنس، دغدغه و داستان قهرمان در این کتاب بهخاطر جنس و نوع روایت داستان کوتاه بوده یا آگاهانه خواستید چنین قهرمانی را خلق کنید؟
افروزمنش: اگر منظورتان سما است، بله میخواستم کمی وارد جهان ذهنی یک جنس مخالف بشوم و شاید ناخودآگاه به خودم ثابت کنم که میتوانم از طبقات دیگر هم قصهای بگویم.
کافه داستان: داستان «باران در مترو» که نام مجموعه هم از این داستان گرفته شده، ظاهراً از نظر خرده جنایت، قهرمان، قربانی و حتی نحوۀ روایت ساختاری متفاوت با سایر داستانها دارد. نظر و احساس خودتان در مورد این داستان چیست؟
افروزمنش: دقیقاً متفاوت است. آگاهانه متفاوت است. از انتخاب مکان گرفته تا شخصیتها با هدف تعریفکردن قصه پر شروشوری بود. قصهای که بتواند چهرۀ دیگری از این شهر را نمایش بدهد. جایی که اتفاقاً با وجود مشاهده زیاد کمتر بستر وقوع روایتها بوده است و عموماً در سینما و گاهی ادبیات از آن به عنوان یک عنصر زیباشناختی استفاده کردهاند.
کافه داستان: روایت داستان در مجموعه داستان «باران در مترو» ریتم کند و کشداری دارد که با نوع روایت داستان در دو کتاب دیگرتان خیلی فرق میکند. لحنی متفاوت با چیزی که خواننده شما را با آن میشناسد. کمی در این خصوص توضیح بدهید.
افروزمنش: نه تنها «باران در مترو» که به نظرم «کارواش» هم این ریتم کند را دارد. حتی اگر توجه کنید این کندی در مواجه با دو داستان دیگر مجموعه هم خودش را نشان میدهد. کندی و کشداری به نظرم مشخصه طبقه متوسط است. آن ریتمی که وقوع اتفاقات در جنوب شهر دارند ما در طبقه متوسط کمتر میبینیم. زندگیشان با فراغت بیشتری میگذرد و طبعاً این به واکنشهاشان هم تسری پیدا میکند. ضمن اینکه قصههای این دو داستان ایجاب میکرد همه چیز با صبر و حوصله و حتی گاهی اطناب پیش برود.
کافه داستان: آیا بازخوردی از آثارتان در میان مخاطبان دارید؟ اینکه اقبال از کدام اثر شما بیشتر بوده و چقدر استقبال خوانندگان به آنچه خودتان دربارۀ آثارتان حدس میزدید نزدیک است؟
افروزمنش: فکر میکنم هر جوابی به این سؤال متضمن انتخاب من از میان آثارم است. چون در یک نظام اینچنینی من در واقع بسته به احساساتم نسبت به یک اثر واکنشهای مخاطبان را کم یا زیاد میکنم. کمی بخواهم شاخصها را منطقیتر در نظر بگیرم باید بگویم اینطور به نظر میرسد که هیچکدام از دیگری پیش و پس نیستند. «تاول» و «سالتو» هر دو در چاپ چهارم هستند. آرامآرام به حیاتشان ادامه میدهند که این نشان میدهد همچنان در حال خوانده شدن هستند. دربارهشان زیاد نوشته شده و هنوز زندهاند به قول معروف. «باران در مترو» هم که دی ماه منتشر شده و طبق گفتۀ ناشر برای چاپ سوم رفته است که بازهم نشان از خواندهشدن اثر دارد.
کافه داستان: آیا کار تازه ای در دست دارید؟
افروزمنش: بله. سومین بخش از سه گانه تاول، سالتو است که گمانم طی یکی دوماه آینده تحویل ناشر بدهم. قصهاش از سال ۶۶ شروع میشود و تا روز انتخاب احمدینژاد ادامه مییابد. در منطقۀ فلاح میگذرد و گاهی به گذشته میرود و به مشروطه میچسبد و مثل دو اثر قبلی و چه بسا بیشتر از عنصر محله سود میجوید.