معرفی کتاب «رازهای پرنسس دوکادینیان»؛ نوشتۀ اونوره دو بالزاک؛ ترجمۀ مریم خراسانی؛ نشر چشمه
عاشقانهای در قرن نوزدهم
فاطمه آزادی
اونوره دو بالزاک، نویسندۀ شهیر فرانسه، متولد شهر تور در بیست مه هزار و هفتصد و نود و نه است. او رماننویس، نمایشنامهنویس، منتقد ادبی و هنری، روزنامهنگار، رسالهپرداز نظری و چاپخانهداری است که با بیش از نود رمان و داستان بلند طی سی سال حیات ادبی خود با آثارش، در زمرۀ بزرگترین نویسندگان جهان درخشید. بالزاک مجموعۀ آثارش را «کمدی انسانی» نامیده است. او جملۀ معروفی راجع به آثارش گفته است: «آنچه را ناپلئون، این مرد بزرگ با شمشیرش انجام داد من با قلمم انجام خواهم داد.» در کمدی انسانی، بالزاک زندگی اقشار و طبقات مختلف اجتماعی را به تصویر میکشد. همچنین یکی از ویژگیهای آثارش، شخصیتهایی است که از کتابی به کتاب دیگر به ایفای نقش میپردازند. نقشهایی اصلی و مهم یا کوتاه و گذرا. عشق همراه شهرت و ثروت مثلثی است که حضوری تأثیرگذار در نوشتههای بالزاک دارد.
«رازهای پرنسس دو کادینیان»، داستانی است که زمستان نود و هشت با ترجمۀ مریم خراسانی توسط نشر چشمه منتشر شده است. بالزاک این داستان را جواهر خوانده است. طرح جلد کتاب، چهرۀ زنی است با لباس و آرایش قرن نوزدهم و نگاهی پر رمز و راز و خیره به نقطهای نامعلوم. اسم داستان «رازهای پرنسس دو کادینیان» از طرفی هم میتواند افشاکنندۀ داستان باشد و هم میتواند یک کشف باشد برای دانستن آن. اما این راز چیست؟ پردهای پنهان از زندگی زنی زیبا با خانوادهای اشرافی یا داشتن عاشقهایی که «پرنسسدوکادینیان» را دیوانهوار دوست داشتند؟
«پرنسسدوکادینیان» پس از ورشکستگی و بالاآوردن قرض، با انتخاب اسم تازه و زندگی بی سر و صدا سعی میکند، نام و شهرت قبلیاش از یادها برود: «این زن، که با نام اولش یعنی دوشس دو موفرینیوز شهرهی خاص و عام بود، خطمشی عاقلانهای اختیار کرد و آن زندگی در انزوایی کامل و خودخواسته بود تا با این ترفند گذشتهاش از اذهان عمومی پاک شود.»
«پرنسسدوکادینیان» از محافل و جشنهای اشرافی باشکوه دوری میکند. او زنی است با رفتارهای خاص خودش. آلبومی دارد که متفاوت از آلبومهای معمولی است و صرفاً عکسهای خانوادگی را به یادگار در خود نگه میدارند: «روی میز، آلبومی پُرزرقوبرق به چشم میخورد که مشخص بود پولگزافی بابت آن پرداخت شده، آلبومی که نشانهای از جسارت تحسین برانگیزِ این زن بود و هیچکدام از بورژواهایی که در جامعهی صنعتی مردمآزارِ ما بر اریکهی قدرت چنگ انداختهاند جرئت گشودنش را ندارند. آلبوم حاوی پرترههای مردان بسیاری بود که سی تن از آنان از دوستان شاهدخت بودند و محافل اشرافی آنان را عشاق شاهدخت به حساب میآوردند. از آنجا که شاهدخت دیگر جز دو سه نفر از این جمع را به حضور نمیپذیرفت، به شوخی این آلبوم را مجموعهی اشتباهاتش نام نهاده بود.»
«پرنسس دوکادینیان» در زندگی تازهاش، تنها یکی از دوستان قدیمیاش یعنی «مادام دسپار» را پنهانی اول صبح ملاقات میکند. توی یکی از همین دیدارهاست که دو زن نقشۀ آشنایی با چهاردهمین عاشق پرنسس را طراحی میکنند. او کسی نیست جز «دانیلدارتز». مادام دسپار مهمانیای را در خانهاش ترتیب میدهد و از «راستینیاک و بلونده» که از دوستان «دانیل دارتز» هستند میخواهد که او را همراه خود بیاورند. بعد از موافقت دانیل دارتز برای شرکت در مهمانی، «پرنسسدوکادینیان و مادام دسپار» همدیگر را ملاقات میکنند: «دو زن با نیمنگاهی به هم خندیدند و دست همدیگر را با محبت فشردند. قطعاً رازهای مهمی بین آن دو بود که صرفاً به یک مرد یا یک کار خاص محدود نمیشد؛ زیرا زنها، برای ایجاد دوستیهای صمیمانه و بادوام بین خودشان، بایستی خُردهجنایتهای مشترکی مرتکب شده باشند تا رابطهشان مستحکم شود. دو دوست زن میتوانند در عین آنکه قاتل هماند و در دست هم شمشیری آلوده به زهر میبیند، تظاهر به تفاهم و سازگاری کنند، این دوستی را هیچ چیز بر نمیآشوبد، مگر آنکه یکی از آندو زن، به اشتباه سلاحش را بر زمین بگذارد.»
چهاردهمین عاشق پرنسس نویسندهای است به اسم «دانیلدارتز». او علاوه بر نویسندگی نمایندۀ مجلس است و تماموقت کار میکند. با داشتن ثروت و امکان زندگی مرفه، زندگیای ساده دارد و شبیه دانشجوها زندگی میکند. دوستان دارتز همچنان که او را به آشنایی با پرنسس ترغیب میکنند، به او هشدار میدهند که باید مراقب باشد تا به دام پرنسس نیافتد. اما از همان نخستین دیدار «دانیلدارتز» عاشق پرنسس میشود. پرنسس کتابهای دارتز را مطالعه میکند تا وقت دیدار بدون آگاهی با عاشقش، «دانیلدارتز» همکلام نشود: «دارتز مبهوت و ناتوان و بی آنکه بو ببرد که دییَندوکسل مطالبی را که در روز میخواند شبهنگام تکرار میکند، همانطور که نویسندگان زیادی چنین میکنند، او را زنی خارقالعاده میانگاشت.»
در داستان، خواننده با به تصویرکشیدن رفتارهای شخصیتها و طرح جزئیات دقیق و مو به مو با احساسات و کُنش شخصیتها، همراه میشود. در واقع این داستان، به مثابه میدان مغناطیسیای پرکشش است که خواننده به سمتش جذب میشود. «پرنسسدوکادینیان» از زن بودنش متأثر نیست و این را در گفتگویی که با عاشقش «دانیلدارتز» دارد دلبرانه بیان میکند: «شاهدخت گردنآویز حاویِ عطرش را سبکسرانه و با نوعی گستاخی زنانه و با شادیای سخرهآمیز به رقص درآورد. “اغلب شنیدهام که زنان حقیر و بدبخت از اینکه زن آفریده شدهاند، تأسف میخورند و دلشان میخواسته مرد باشند.” و ادامه داد: من همیشه اینان را با ترحم نگریستهام. اگر صاحباختیار بودم، باز هم زنبودن را برمیگزیدم.»
همین رفتار و خلق و خوی پرنسس است که با وجود حقایقی که در محافل اشرافی راجع به پرنسس گفته میشود، دارتز را عاشق خود کرده و بالزاک عاشقانهای دلنشین، شبیه حرکت آب در رودخانهای آرام را خلق میکند.