خانه شماره ۱۰ دیگر خاطرهای نداشت. کلاغها دوباره برگشته بودند تا بمیرند

دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹؛ داستان کوتاهی از سمیه مهرگان؛ به همراه خوانش رضا فکری و مهدی معرف

سمیه مهرگان
آن روز تمام دِه پر شده بود از اجساد کلاغهای مُرده. وقتی مادرم با یک کلاغ به اتاق برگشت، من توی گهواره مُرده بودم. مادرم میگفت تو داشتی تاب میخوردی با بادی که هزار کیلومتر آنطرفتر به دِه میآمد. مادرم بادها را خوب میشناخت. وقتی باد میافتاد توی موهاش، میدانست این باد از کجا و از چند کیلومتر دورتر به دِه میآید. آن روز مادرم موهایش را حنا گذاشته بود. وقتی مادرم تابخوردن گهواره را میبیند و فکر میکند من خوابیدم، با موهای حناییاش که هنوز باد در آن آوازِ «عروسک قصه من، گهواره خوابت کجاست؟» را میخواند، برمیگردد به حیاط تا اجساد کلاغهای مُرده را جمع کند.
مادر میگفت از چهارگوشه حیاط بوی ماندهشان را میشد بشنوی. میگفت آن روز به اندازه تمام عمرم بوی کلاغ در ریههام رفت؛ جوری که بعد از آن، هر بوی دیگری را با تهمانده بوی کلاغ میشنیدم. وقتی میگفتم حتی بوی من، میخندید و میگفت حتی بوی تو. آن روز، بوی من از گهواره به حیاط نرفت. ماند همانجا و با باد توی اتاق میچرخید.
مادرم تا غروب، توی حیاط، کلاغهای مرده را میریخت توی دامنش و میشمردشان. مثل توتفرنگیهای بهار که ماشینهای دورهگرد به دِه میآوردند، لبهایش را سُرخ میکرد، دامنش پر شده بود از کلاغهایی که نوک سرخشان بیرون زده بود. اولین تصویری که از مادرم به یاد دارم وقتی است که روی لبهایش توتفرنگیها سبز میشد و بعد با لبخندش آن را گاز میزد و وقتی دهانش پر بود، میخندید و لبهایش را میمکید. لبهایش آن روز سرخترین رنگ دنیا را داشت. مادرم سیوشش سال بعد گفت که آن روز، دلش توتفرنگی خواسته بود وقتی نوک سرخ کلاغها را توی دامنش دیده بود.
همه دِه، آن روز تا غروب کلاغها را جمع کردند و هر کسی کلاغها را در باغچه خانهاش خاک میکرد. مادرم میگفت آن روز هزاروسیصدونودودو کلاغ جمع کرده بود. پدرم به جنگ رفته بود و در نامهاش به ما گفته بود که آن روز غروب برمیگردد. غروب که پدرم با لباس نظامی به خانه برگشت، توی دستش دو کلاغ مُرده بود. خودش میگفت این هم سهم من از آخرزمان. مادرم درست یادش نبود پدرم بعدش خندیده بود یا نه. میگفت بوی مردهی کلاغها را از لباسهایش پاک کردم تا بوی پدرانگیاش را به او بدهم، او صاحب یک پسر شده بود، اما زیر یونیفرمش بوی مرده آدمها بود که بیرون میزد. آنها کلاغها را در کنار درخت نخل توی حیاط خاک کردند. پدرم میگفت این نخل را وقتی مادرت را به این خانه آوردم کاشتیم. نخل کوچک من، هفت قدم دورتر، سبز، اما کوچک بود.
حالا آنها باید برمیگشتند اتاق. اما پدرم گفت نه! مادرم میدانست کلاغهای مرده او را دوباره برگردانده بود به جنگ. مادرم کنارش نشست. همانجا کنار حوض، روی تخت چوبی، بدون هیچ کلمه حرفی، خوابشان برد. خودشان هم نفهمیدند کی. مادرم خواب میبیند هزار کیلومتر آنطرفتر، زن بارداری میخواهد بچهاش را به دنیا بیاورد. آن روز ۲۳ تیر ۱۳۶۳ بود. غروب بود. خورشید با آخرین رمقش که از بین بالهای کلاغهای (مادرم میگفت آهنی) آنسوی خلیج تا حیاط میرسید داشت تلاش میکرد کمی بیشتر در حیاط خانه ما بماند. مادرم در خوابش بیدار میشود. اسم خیابان را میخواند: دیباجی… دیباجی جنوبی. و همینطور که نام خیابان را زمزمه میکرد توی خواب میدوید. باید بچهاش را به دنیا بیاورم. هزار کیلومتر دویده بود توی خواب. از هواپیماها هم تندتر. وقتی رسیده بود به دیباجی جنوبی، خانه شماره نُه، نفسنفس میزد. پدرم میگفت صدای نفسهایش را میشنیدم. مادر زنگ در را میزند. در بعد از دو دقیقه باز میشود. مادرم از هفتیها و هشتیهای حیاط که هیچ کلاغ مردهیی در خود نداشت، عبور میکند. زن را که در چارچوب در میبیند، میگوید، اینجا بچهای میخواهد دنیا را ببیند؟ زن میگوید میخواهد ببیند. به مادرم تعارف میکند بنشیند که صدای آژیر خطر مثل کلاغهای مُرده میریزد توی صدایش، و بعد از صدایش به هفتیها و هشتیهای حیاط میرود و بعد صدای ترسِ آدمها را میشنیدی که توی کوچه و خیابان میدویدند. باید برویم پناهگاه. دستی میکشد روی دیواره پناهگاه بچهاش که داشت میلرزید. مادرم به او کمک میکند که پناهگاه بروند. در پناهگاه آدمها با ترسهایش به دیوارها نگاه میکردند. دیوارها! آه دیوارها! بعد صدای ناله زن از میان نگاهها و ترسها عبور کرد، از دیوارها گذشت و بعد از هفتادوهشت یا هشتادوهفتبار پلکزدن که مادرم درست عددش یادش نبود، میتوانستی صدای گریه نوزاد را در کوچه و خیابان بشنوی. بچهام! و بعد مادرم بچه را به دنیا میآورد. بچه دختر بود. مادرم میگفت زیباترین دختری که در عمرش دیده. بعد میگوید نامش را چه میگذارید؟ زن میگوید سمیه. و بعد نوزاد در ساعت ده و هفده دقیقه شب گریه کرده بود. دنیا حالا روبهروی او ایستاده بود با هفتیها و هشتیهای حیاط خانه ما که هزار کیلومتر آنطرفتر، پر بود از جسدهای کلاغها، و اینجا بالای پناهگاه، که ماه از پشت بالهای هواپیماهای جنگی بیرون آمده بود تا چهره نوزاد را روی نیمهی روشنش نقش بزند.
مادرم دوباره هزار کیلومتر را نفسنفسزنان برمیگردد تا خواب اول. چشمهایش را باز میکند. هنوز داشت نفس میکشید. دنیا، روبهرویش با هفتیها و هشتیها، از قطرههای باران بیستوسه تیر خیس شده بود. هیچیک از مردم دِه یادش نمیآمد در چنین ماه و روزی باران باریده باشد. مادرم گریه کرده بود و قطرههای اشکش که بوی باران گرفته بود، پدرم را بیدار کرد. خورشید به احترام مادرم، هنوز غروب نکرده بود.
*
مادرم بچههای زیادی از زنان دِه را به دنیا آورده بود. هروقت از زایمان برمیگشت، برایم تعریف میکرد: سارا، مهناز، مرجان، مژگان، محمد، علی، طوبا، سیروس، شایسته، فاطمه و کلی نامهای دیگر که او به دنیا آورده بود تا دنیای او را ببینند. خودش میگفت دنیای زیبای من. میگفت امروز هم بچهای به دنیا آمد تا دنیای من را ببیند. و بعد پرده بنفش را کنار میکشید تا دنیای زیبایش را نشانم بدهد. خوشههای خورشید که مینشست در جنگل موهای استواییاش، بوی شکوفههای توتفرنگی را میشنید. بعد با لبهایش که از توتفرنگی سرخ بود، میگفت ببین! دنیا را میدیدم که تاتیکنان با ردپای من در هفتیها و هشتیهای حیاط راه میرفت…
مادرم برای هر کدام از بچههایی که به دنیا آورده بود و من ندیده بودمشان، قصهیی داشت. شبها من را با آن قصهها به رویا میبرد و من در خواب با آنها لیلی بازی میکردم.
*
پدرم گریه مادرم را که دید، نمیدانست چه شده. دستش را به دور مادرم حلقه کرد. بعد ناگهان مادرم فریاد زد پسرم! و دوید سمت اتاق. من هنوز توی گهواره تاب میخوردم. مادرم گفت خدایا شکر! مرا از گهواره بلند کرد. صدای نفسهای من که صورت قشنگش را خیس نکرد، دهانش را روی دهان من گذاشت. به من نفس میداد. خدایا به من رحم کن! و نفس میکشید. بعد از دوهزار کیلومتر، هنوز نفس داشت. اندازه تمام آدمها به این دنیا نفس داده بود. خودش میگفت هر بچه که به دنیا میآید، یک زیبایی به دنیای من اضافه میکند.
هفتیها و هشتیهای حیاط، هر کدامش اسمی داشت؛ اسم یکی از بچههایی که به دنیا آورده بود. وقتی دوتایی مینشستیم توی حیاط، زیر درخت نخل، من به هفتیها و هشتیها اشاره میکردم. انگار آسمانی پر از ستاره که روی سقف دراز کشیده باشی و ستارهات را نشان کنی. بعد دست مرا میگرفت و روی هفتیها و هشتیها میچرخاند. هر هفتی و هشتی، جای پای مرا در خودش داشت. من هرکجا میایستادم، آن روز اسم من میشد. کلی اسم داشتم که مادرم با آن صدایم میکرد.
*
حالا بین آن همه اسم، مادرم هیچ اسمی به خاطر نمیآورد. کلمات به سق دهانش چسبیده بودند. مثل دانهای که پیش از اینکه از خاک بروید، بماند زیر خاک. تا ابد آنجا. مرگ همیشه زیر خاک منتظر بود تا هر چیزی را با خود برگرداند به همان چیزی که از آن انسان آفریده شده بود. از خاک. بر خاک. در خاک.
مادرم مرا که دیگر نامم را به یاد نمیآورد، بغل کرده بود. ایستاده بود توی حیاط. زیر درخت نخل. و به من نفس میداد. نفس. نفس. نفس. خودش میگفت هزاروسیصدونودودو نفس. پدرم با آخرین عدد، بیل را برداشت. دوباره جنگ برگشته بود به حیاط. او خوب بلد بود خاک را بکند تا از دلش گوری دهان باز کند برای یک سرباز. با هر بیل که به زمین میزد، جسدهای کلاغها بالا میآمد و توی صدای مادرم مینشست: اینهمه بچه به دنیا آوردم که دنیا را ببیند؛ حالا دارم بچه خودم را خاک میکنم؟ خدای من این عادلانه نیست! ناگهان کلاغی از پنجره اتاق من بیرون زد و بالای درخت نخل نشست. پدرم از گورکندن دست کشید. دنیا برای دو دقیقه سکوت کرد. هیچ صدایی نبود تا وقتی که من گریه کردم. آخرین کلاغ از بالای نخل افتاد توی گور و پدرم رویش خاک ریخت. گفته بود آخرین سرباز. خورشید حالا میتوانست با خیال راحت در خلیج آبتنی کند تا من سیوشش سال بعد درست همینجا بایستم در اولین روز اردیبهشت.
باران نمنم میبارد. من هنوز میبینم. از صبح که آفتاب زده، دارم خاکها را میکنم. استخوانهای پوسیده کلاغها از سیوشش سال پیش میزند بیرون. با بویشان. صدایشان، و خاطرههایشان.
آنچه آن روز دیده بودم، اولین خاطره من شد. کلاغ مُردهای را که مادرم با خود به اتاقم آورده بود، زنده شد و آمد توی گهواره. روی دستهای من. من کلاغ را دیدم. دنیا را دیدم. و بعد توی صدای قارقار کلاغ، مُردم. تا غروب.
و حالا درست جایی ایستادهام که خاطرههایم شکل گرفته بود. من دنیا را با کلاغ به یاد میآورم. دنیا تا پیش از این نور بود. نوری که نمیگذاشت دنیا را ببینم. من سه ماه و بیستوسه روز، نمیدیدم. نور نمیگذاشت ببینم. دنیا فقط نور بود. روشنایی. روز. وقتی میخوابیدم، در خواب هم روز بود.
اول فروردین ۱۳۶۳ که مادرم مرا با دستهای خودش به دنیا آورد، گریه کردم. من گریه میکردم. انگار که میخواستم بگویم من هم لباس عید میخواهم. پدرم زیباترین لباسش را سه ماه و بیستوسه روز بعد که از جنگ برمیگشت میپوشد. مادرم میگفت یواشکی درِ گوشت گفتم تا آن روز صبر کن!
گور که اندازه هر دوتایشان میشود، گریهام میگیرد. آنقدر اشک میریزم که وقتی هر دوتا را میخوابانم در گور، اشکها و آب باران، صورتشان را میشوید. هنوز هم وقتی نگاهشان میکردی مثل دو عاشق بودند. خورشید از بین ابرها بیرون میآید و خودش را نزدیک میکند و از لای برگهای سبز نخل، زیبایشان میکند. مثل عکس توی قاب اتاقخوابشان. ازشان میخواهم تا خوب مرا ببینند. آخرین تصویر مرا. آخرین خاطرهی دنیا را. میبینند. لبخند میزنند. و بعد خاکهای انباشته با پرتوهای طلایی خورشید و استخوان کلاغهایی را که روزی خودشان به خاک کرده بودند، رویشان میریزم. چشمهایشان را میبندند و میخوابند.
دیگر بچهیی نبود که به دنیایش بیاورند.
از گور هفت قدم، و بعد یک قدم، فاصله میگیرم و مینشینم روی تختی که سیوشش سال پیش، مادرم خواب دیده بود هزار کیلومتر دورتر از اینجا، دختری به دنیا میآید، و آخرین غروب دنیا را تماشا میکنم. پرتوهای خورشید با بالزدنِ کلاغها، میشکست. سیاه و زرد. میشکست. سیاه و زرد.
حالا دوباره آنچه میدیدم آخرین خاطره من میشد. تمام این دِه با خاطرهها و بچههایی که مادرم به دنیا آورده بود که دنیای زیبایش را ببینند، تمام شده بود. دیشب وقتی آنها برایم خاطرههای سیوشش سال پیش را تعریف میکردند، دنیا هنوز بین هفتیها و هشتیها میچرخید. زیبا. عاشق. آنها با این رویا خوابیدند. من به حیاط آمدم و اینجا نشستم و خیره شدم به هفتیها و هشتیها و میشمردمشان. نامشان را صدا میزدم. وقتی هفتیها و هشتیها تمام شدند، خواستم برگردم به اتاقم، که زمین زیر پایم لرزید. پایم را که بلند کردم، زمین ترک برداشته بود. سرم را برگرداندم سمت خانه. تمام خانه هجوم آورد توی چشمهایم. خانه با پنجرهها و دیوارهایش از چشم چپ به راست میرفت و از راست به چپ. بیستوپنج ثانیه بعد دیگر خانهیی نبود. پنجرهیی نبود. دیواری نبود. ویرانهای بود و صدای جبرجیرکها از دل تاریکی میگفت آنچه میبینی آخرین خاطره توست. و بعد صدای باد توی موهام: «عروسک قصه من، پس شب آفتابی کجاست؟»
دِه در تاریکی فرو رفته بود. دویدم سمت خانه. پایم خورد به گلدانی که شمعدانیهایش از آن افتاده بود بیرون. افتادم. بلند شدم. بوی شمعدانی میدادم. باز افتادم. چشمهایم را گم کرده بودم. خدایا، ماهت را کجا پنهان کردهای؟! چشمهایم را از آسمان برنداشتم تا ماه به چشمهایم روشنایی داد. دو دقیقه بعد. درست روی خانه ما. کامل. با بوی شمعدانیها دویدم. مادر و پدرم را تا صبح از زیر خرابهها بیرون کشیدم. خاکها را از روی تنشان کنار زدم. صورتشان را پاک کردم. دوباره زیبا شده بودند. زیباتر از عکسِ توی قاب که مال عروسیشان بود. حالا باید به آنها نفس میدادم. نفس. نفس. نفس. و شمردم. سیوششهزار نفس. نام همه بچههایی که به دنیا آورده بود، صدا زدم که بیایند و به مادرم، مادرشان، نفس بدهند. به پدرم. به پدر عزیزم.
تنها رژه کلاغها بود روی هفتیها و هشتیهای حیاط، و کمی بعدتر… کمی دورتر… صدای آخرین قطار که به ایستگاهِ دِه نزدیک میشد…
*
خانه شماره ده دیگر خاطرهای نداشت. کلاغها دوباره برگشته بودند تا بمیرند. باید هزار کیلومتر میرفتم دورتر از هفتیها و هشتیهای حیاط خانه شماره ده. تهران، دیباجی جنوبی، خانه شماره نُه.
حالا از توی خوابِ مادرم، با خاطرههایم، آسفالت خیابان را زیر پایم حس میکنم. داغ و سیاه. مثل گرمای جنوب. نفس میکشم. من هنوز میبینم…
***
خوانش رضا فکری بر داستان «دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹»، نوشته سمیه مهرگان
در واقعیت زندگی و در عینیت ماجراها گاه تنشهایی وجود دارند که میتوانند روان آدمی را از مسیر خارج کنند، به شکلی که ذهنیت محض بر او چیره شود. انسانِ درگیر رویا در جایی بیرون از مرزهای عینی زندگی میکند و چه بسا که مبنا هم برای او همین فضاهای برساخته ذهنی باشد. چراکه ذهنِ پرکار و حمایتگر انسان در هر شرایطی در پی خلق فضایی است که تجلی امنیت باشد؛ امنیتی که اگر بهطور طبیعی و در زندگی عادی حاصل نشود، به مدد ذهن، بازسازی میشود. داستان «دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹» نیز در چنین وضعیتی و در فضایی خوابگونه و سوررئال روایت میشود و بهشکل خاطرهای محو از پدر و مادر و خانهای ازدسترفته، و در مجاورت سمبلهای تکرارشونده و درهمتنیده پستوی ذهن آدمی، به مخاطب عرضه میشود. خاطرههای گنگی که از لایههای پنهان و پسراندهشده ناخودآگاهِ ذهن میگذرند و در سطح خودآگاهِ ترسخورده و متزلزل و در میانه واقعیت و خیال، دستوپا میزنند. اضطرابهایی که گاه به شکل کلاغهایی مُرده خود را نشان میدهند و گاه به صورت بادهایی ظاهر میشوند که آبستن ترس و نومیدیاند. بادهایی که از هزاران کیلومتر آنطرفتر میآیند و موهای مادر و گهواره طفل را همزمان پریشان میکنند.
در این میان، اگرچه ترومای لحظه تولد و هیجانات محیطِ آلوده به اضطراب، زخمهای عمیقی ایجاد کرده، اما مادری هم هست که نقش والدی حمایتگر را بازی کند. کسی که در زمانهای که بوی اجساد کلاغهای مرده و بوی باروت و بوی مرگ همهجا را فراگرفته، ناجی بیچونوچرای زندگی است. مادری که میتواند بوی پدرانگی را هم به لباسها و هم به وجود پدر هدیه کند. شخصیت پارادوکسیکالی که با اشتیاق و هوسِ توتفرنگی، جسد کلاغهای نوکسرخ را سر صبر و حوصله میشمارد و در دامن میریزد و آنها را در باغچه خانه دفن میکند و از طرفی هم مسئول زندگیبخشیدن به انسانهایی است که آینده را میسازند. شاید شخصیت اصلی داستان، همین مادر راوی باشد؛ مادری که نهتنها در معنای واقعی و غیراستعاری، زندگیآفرین است، بلکه در داستان نیز قابله توانای دِه است و کودکان بسیاری همچون سارا، مهناز، مرجان و دیگران را به دنیا آورده؛ کودکانی که میخواستهاند دنیا را ببینند. مادری که در جنوب ایران و در جوار نخلها زندگی میکند و به مدد خیال و رویا، مسیری هزار کیلومتری را تا تهران میآید و برمیگردد، تا دختری را که «میخواهد دنیا را ببیند»، به دنیا بیاورد؛ هرچند که ظاهراً دوره عجیبی را برای این دیدار انتخاب کرده است. دورهای که در آن نه زمان، سرِ آرامش دارد و نه مکان آماده پذیرفتن مهمانی تازه است. مادر در رویاهایش سفر میکند تا خانه شماره ۹ خیابان دیباجی جنوبی، تا «سمیه»ای را به دنیا بیاورد که قرار است محل تولدش پناهگاهی در اوج موشکباران و جنگ باشد و تاریخ تولدش دهه شصتی مملو از صدای ناله و آژیر خطر و موج اضطراب و ترس و ناامیدی.
داستان پر از تمثیلها و نمادها و استعارههای تودرتو و گاه ضدونقیض است؛ بخش اعظم داستان در دهی روایت میشود که به عادت معمول باید محل سکون و آرامش و سرزندگی باشد، اما روزی از روزهای جنگ ایران و عراق، پُر میشود از اجساد کلاغهای مردهای که بویشان تا ابد در ذهن آدمها میماند. مادر با یک کلاغ مرده به اتاقی بازمیگردد که در آن پسرک نوزادش (که همان راوی داستان است)، در گهوارهاش مرده. گویی مادری که آنقدر زنده است که روی لبهایش توتفرنگی سبز میشود و سرخی میوهها و رنگ لبهایش درهم میآمیزند، مرگ و نیستی را بر سر گهواره پسرش هدیه برده است. کلاغهای مرده پای درخت نخل توی حیاط خاک میشوند. نخلهایی که نمادی هستند از حالوهوای روزهای جنگ در جنوب ایران، اما بهنظر میرسد که در اینجا کارکرد نمادین دیگری نیز دارند؛ آنها سمبل زیستن و زندگی هستند. چراکه با ورود مادر به خانه، نخلی کاشتهاند و با آمدن کودک (راوی) هم نخلی دیگر. و حالا این اجساد کلاغهای مرده هستند که باید سمبلهای زندگی و زندهبودن را تغذیه کنند. در این میان نقش تمثیلی و پررنگ اعداد را نیز نباید نادیده گرفت: اینکه مادر هزاروسیصدونودودو کلاغ جمع کرده، پدرِ از جنگ برگشته دو کلاغ مرده در دست دارد، کودک بعد از هفتادوهشت یا هشتادوهفتبار پلکزدنِ مادر به دنیا میآید و بسیاری از موارد دیگر که میتوانند دلالتمند باشند.
ماجراهای داستان «دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹» نوشته سمیه مهرگان، در زمانها و مکانهای گوناگون سیر میکنند و خط داستانی مشخصی برای مخاطب بر جای نمیگذارند. داستان شامل تصویرهایی است که بناست حسی را به مخاطب منتقل کنند. حسی تاریخی و جمعی و متعلق به همه نسلهایی که در کودکی یکبار مردهاند و حیاط خانهشان پر از اجساد کلاغهاست؛ همه مهنازها و ساراها و مرجانها و همه دیگران.
***
خوانش مهدی معرف بر داستان «دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹»، نوشته سمیه مهرگان
«دیباجی جنوبی، خانه شماره۹» با زبان استعاره شروع میشود؛ روندی که داستان تا به انتها پیش میگیرد. چشم داستان هرچه را که میبیند در گودالی میریزد و با نشانهها رویش را میپوشاند. اینگونه نویسنده خواننده را به دنیایی میسُراند که دیگر در آن جز کلامی استعاری چیزی نمییابد. در اینجا هرچه هست، در منطق و علیتی سیر میکند که اگر نشانههایش نتواند تو را رهنمود کند، سرگردان میشوی. داستانی شخصی که در آن همه عناصر روایت برخاسته از اِلمانهای درونی و فردی ذهن نویسنده است. ارتباط عناصر باید درون همین داستان رمزگشایی و توجیه شود و خارج از این داستان قابلیت تعمیمپذیری ندارند.
کلاغهای مرده داستان، نشانهای شوم با خود میآورند. نشانههایی که در شکلی وسیعتر هم دیده میشوند. مثلا بادی که در موهای مادر میپیچد. نشانهها پیایی و در پس هم میآیند و خود را تکمیل و توجیه میکنند همراه با چیزهایی که مرتبا به خود عدد میگیرند و شکلی کمی مییابند.
رابطهای بین راوی و کلاغ شکل میگیرد که در مرگ مشترکاند. همینجا میتوان نخ منطق روایت را گرفت و پیش رفت. مرگ از مسافتی هزار کیلومتری میآید و کلاغ ها و راوی را میکُشد. اینگونه میان مسافت و مرگ رابطهای برقرار میشود: «وقتی مادرم با یک کلاغ به اتاق برگشت، من توی گهواره مُرده بودم. مادرم میگفت تو داشتی تاب میخوردی با بادی که هزار کیلومتر آنطرفتر به دِه میآمد.»
چند سطر پایینتر باز به این رابطه باز میگردیم: «مادرم… میگفت آن روز به اندازه تمام عمرم بوی کلاغ در ریههام رفت؛ جوری که بعد از آن، هر بوی دیگری را با تهمانده بوی کلاغ میشنیدم. وقتی میگفتم حتی بوی من، میخندید و میگفت حتی بوی تو.»
کلاغها با نشانه دیگری هم پیوند میخورند: توتفرنگی.
مادر کلاغهای مرده را در دامنش میریزد – عملی که مثل در آغوشگرفتن راوی نوزاد است- نوک کلاغها سرخ است و مادر را به یاد توتفرنگی میاندازد. راوی نیز اولین تصویری که از مادر بهیاد میآورد، توتفرنگیهایی است که بر لبش هنگام خنده سبز میشد.
نشانهها روندی رو به درون دارند و دایره ارجاع آنها از چیزی که در داستان است وسیعتر نمیشود. توتفرنگی که میتواند نشان زندگی باشد، از نوک کلاغهای مرده به ذهن مادر متبادر میشود.
در این داستان مرگ مفهومی فراگیر است: پدر که از جنگ برمیگردد با خودش دو کلاغ مرده میآورد؛ مرگ روستا را احاطه میکند و باد از هزار کیلومتر دورتر مرگ به ارمغان میآورد.
داستان پیاپی تصاویر جدید را میسازد و مجال نمیدهد تصویر پیشین در روایت رسوخ کند. راوی میگوید که مادر به یاد ندارد که پدر وقتی به خانه آمد لبخند به لب داشت یا نه. لبخندی که پیش از این با توتفرنگی همراه شده بود. لبخند، نماد زندگی میشود و حالا پدرِ از جنگ برگشته با دو کلاغ مرده، مرگآفرین است. از سوی دیگر توصیفی که از پدر میشود، نقیضه نمادسازی داستان است: «[مادرم] میگفت بوی مردهی کلاغها را از لباسهایش پاک کردم تا بوی پدرانگیاش را به او بدهم، او صاحب یک پسر شده بود، اما از زیر لباسهایش بوی مرده آدمها بود که بیرون میزد.» جملهای که عریانشده و آشکارکننده نشانههای درون داستان است. در جای دیگری نویسنده کلاغها را معادل هواپیما مینشاند. نشانههایی که نفس وجودیشان پنهانسازی است و این جملهها سِحرشان را باطل میکند.
مرگآوری پدر، مقابل زندگیبخشی مادر مینشیند که با نخل نشانهگذاری میشود. زیر نخل کلاغهای مرده را خاک میکنند، گویی مرگ پای زندگی میریزند.
داستان در روند تقابلی خود، مقابل مکانی که ترسیم میکند مکانی دیگر مینشاند. مادر در خواب هزار کیلومتر را میدود تا نوزاد دختری به نام «سمیه» را به دنیا بیاورد. تولد دختر برابر مرگ پسر مینشیند. مادر شِکوه میکند که اینهمه بچه را به دنیا آورده، ولی بچه خودش میمیرد. نشانهها مرتبا درهم میپیچند، نشانههایی که از خط روایت بیرون میزنند. پدر سه ماه و بیستوسه روز بعد از تولد راوی، قشنگترین لباس عید را به پسر میدهد. این لباس را میتوان دختری که در خواب مادر متولد شده بود فرض کرد. ارتباط پسر و دختر برابر ارتباط پدر و مادر مینشیند. پسری که به مرگ تن نمیدهد – تعداد نفسهایی که مادر به پسر میدمد تا زنده نگاهش دارد، مرگ را در جای دیگری مینشاند: مرگ پدر و مادر.
نشانهها تلاش دارند در درون خود روایت را پیش ببرند، اما روایت با پیروی از فضا و منطقی شاعرانه، روند داستانی خود را نقض میکند. تناقضی که پیرنگ را از داستان میگیرد و علت و معلولها را کمرنگ میکند. توصیفها در پی یک توالی احساسی خود را بازنمود میدهند و این توالی با اعداد و دیگر چیزها نشانهگذاری میشوند. نشانگانی که در پس فرآیندی حسی معنا و هویت مییابند. مثلِ «زمین زیر پایم لرزید. پایم را که بلند کردم، زمین ترک برداشته بود.» توصیفاتی که با صور خیالی فراعلیتی حسآمیزی شده و بر شاعرانگی نوشته تاکید دارد. امری که روایت را از چرخه داستانی به برداشتی حسی و ضمنی از رویدادها سوق میدهد.
در انتهای داستانِ کوتاهِ سمیه مهرگان، زلزلهای رخ میدهد و پدر و مادر راوی میمیرند. در منطق داستان این مرگی استعاری جلوه میکند. انگار اختلاف یا مشاجرهای رخ داده باشد که به شکافی عمیق منجر شده. شکافی که راوی را بازمیگرداند که هزار کیلومتر در خوابِ سیوشش سال پیشِ مادرش برود و دوبارهبینی کند. در خانه شماره ۱۰، در همسایگی.