معرفی کتاب «چشم سگ»؛ نوشته عالیه عطایی؛ نشر چشمه
سایه روشنهای خاکستری مهاجرت
عباس باباعلی
«چشم سگ» مجموعهای خوشخوان، از هفت داستان خواندنی اثر عالیه عطایی است که زمستان سال ۹۸ در ۱۴۹ صفحه توسط نشر چشمه منتشر شده است. این کتاب توسط نویسنده اینگونه تقدیم شده است:
برای بابا
که دانه شد و در خاک خراسان فرو رفت.
عالیه عطایی متولد ۱۳۶۰، نویسنده افغانی- ایرانی است که پیش از این مجموعه داستانِ «مگر میشود قابیل هایبل را کشته باشد» را توسط نشر هیلا در سال ۱۳۹۰ و بعد رمان «کافورپوش» را توسط نشر ققنوس منتشر کرد. این رمان در جشنواره مهرگان و بعد هم در جایزه ادبی واو عنوان بهترین رمان متفاوت سال ۱۳۹۵ را به دست آورد.
از همان اولین صفحات مجموعه «چشم سگ» میشود فهمید با داستانهایی پُرکشش از نویسندهای روبهرو هستیم که هم ایران و هم افغانستان را خوب میشناسد. گواه آن هم مکانها، آدمها، آداب و رسوم و کد- نشانههایی است که در جای جای داستانها دیده میشود و این در کنار کد- نشانههایی از آداب، گفتار و کلام مردم افغان در داستانها خوب نشسته است.
داستان اول به نام «شب گالیله»، داستان مردی است افغانی به نام ضیا که کارش قاچاق حیوانات منحصربهفرد از افغانستان به ایران و فروش آن به مشتریهای خاص و عمدتاً پولدار است. او که همسر و دخترش سالها قبل به بهانه حملۀ طالبان در افغانستان به اتریش رفتهاند، راضی و تنداده به شرایط فعلی، این بار هم به امید یک فروش پرسود، مار پیتونی را با خودش آورده… نویسنده در فرازهایی از این داستان، فضای مجازی، تلگرام و کارکرد دوگانۀ آن را به تصویر میکشد. آنجا که ضیا، هر روز سلفیهای خودش و پیتون (گالیله) را با جعلیات و خیالهایش در تلگرام به اشتراک میگذارد و لایک و شکلک و استیکر است که پشت سر هم برایش میفرستند. آن هم در حالی که خودش هم: «میدانست در تهران انگار روی مرز باریکی بین آدمهای مهربان و نامهربان راه میرود. کمی شُل کند باید فحش بخورد که افغانی حواست باشد اینجا ایران است…» (صفحه ۱۳)
در داستان دوم به نام «پَسخانه»، مردی افغانی به نام خسرو که توانسته طی ده سال خودش را به عنوان تاجر فرش تا طبقه چهارم مجمتع تجاری فرش میدان فردوسی بالا بکشد و با دختری ایرانی به نام لاله که دستی هم در نقاشی دارد ازدواج کند، نگاهش را با نگرانی میبرد سمت مترو میدان فردوسی. جایی که شایعه شده، حمله انتحاری صورت خواهد گرفت، آن هم توسط فردی بهظاهر عربزبان یا شاید هم افغانی. اما خسرو «که خودش را مهاجری باشرف میداند و قدردان کشوری است که در آن رشد کرده» نگرانی دیگری هم دارد. آن هم به واسطۀ حضور زنی به نام «نگاره» از اقوامش که دو ماهی است از افغانستان آمده و مهمان خانۀ اوست و به نظر خسرو مشکوک به گرایشات تروریستی است؛ به خصوص که در نظر خسرو، مهرورزیهای نگاره در خانه به لاله، میتواند ادا و اطوار باشد و شاید بازیهایی که نگاره «میکرد تا یک روز به کمک همراهانش، مردم تهران را سیاه سر کند. اما نمیدانست چه اندازه شکش درست است و چه طور باید آن را ثابت کند؟» (صفحه ۳۴)
داستان سوم، داستانی گیرا، پُرکشش و در عین حال غمانگیز «شبِ سمرقند»، ماجرای زنی است به نام نگینه، اهل ازبکستان، که روزگاری دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بوده و اینک در شب سوم عروسیاش با رحمان نامی، وقتی به تنهایی در مسجد معتکف است، از طریق تلگرام و موبایل، عکس و پیام و خبری از زندگی گذشتهاش به او میرسد و یک باره همه زندگیاش به هم می ریزد. در این داستان، نویسنده، خواننده را با گوشهای از وقایع و فضای این سالهای افغانستان و منطقه آشنا میکند. فرازی از ابتدای داستان: «نگینه سه روز قبل به عقد دائم رحمان ضیااُف در آمده بود. خانوادهی مسلمانِ ضیااُف هنوز به عادت کهن رسم داشتند شب سوم بعد از زفاف، عروس را به مسجد ببرند تا داماد به خانهی پدریاش بست بنشیند و با خودش خلوت کند که زنش را برای یک عمر میخواهد یا نه. عروس هم میبایست آن شب را در مسجد به اعتکاف و دعا باشد تا صبح، بعد نماز، شوهرش بیاید رَدش…»(صفحه ۴۴)
در داستان چهارم مجموعه به نام «ختم عمه هما»، «ملالی» تازهعروسِ افغانی همراه با پدرش (میقات) و مادرش (ساره) با اتومبیل از بیرجند به روستایی میروند برای مراسمِ دفن و ختم زنی به نامِ «هما» که عمۀ شوهر ملالی است. اما آب غسالخانه قطع است و صاحبان عزا ناراحت و ملالی هم دلتنگِ شوهرش فرهاد که یک روز است او را ندیده. فرازی از داستان: «همین که نشستند ملالی متوجه نگاههای مرضیهخانم به چشمهای سرمه کشیدهی مادرش شد. حریف سارهجان نشده بود که چشمش را سیاه نکند. میقات هم پشتِ سارهجان در آمده بود که “اینها اگر بعد از سی سال که همسایهشانیم، نفهمیدهاند که سرمه آرایش نیست، همین الان برو طلاق بگیر.“ سارهجان دوبار بالا و پایین چشمهاش را سیاه کرده بود چون به خاک حساسیت داشت و علاجش همین سرمه بود. مرضیهخانم در فرودگاه بیرجند جز حراستیها بود. از اینها که در ورودی مینشینند و همه چیز کیفِ زنها را میپالند.» (صفحه ۷۰)
«سی کیلومتر»، داستان دختری است به نام مرجان، دانشجوی رشته تأتر دانشگاه تهران که رتبهاش ۳۴ شده و کمشنوا و حتی ناشنوا و اهل بیرجند است و حالا دارد با اتوبوس به تهران میآید. نزدیکیهای تهران، در پلیس راه شریفآباد،۳۰ کیلومتری تهران به او گیر میدهند که همراهت چه داری و چرا این قدر خماری؟ و در انتها، شب در بازداشتگاه نگهش میدارند تا فردا برود برای آزمایش اعتیاد. داستان، خاطره و واگویههای مرجان است از همین دو روزی که گرفتار بوده و مشکل ناشنوایی و سمعک و رابطهاش با یکی از دانشجویان و چیزهایی از دفترچه خاطراتش که همراهش است. در صفحۀ اول داستان میخوانیم:
«… دانشگاه که قبول شدم آقای ابطحی، رانندهی اتوبوس، آشنای بابا درآمد و قرار شد ماهی یکبار از تهران به بیرجند و از بیرجند به تهران را باهم برویم و هوایم را داشته باشد. مسیر زمینی تهران به بیرجند، با در نظر گرفتن توقف ناهار و شام و نماز، سر جمع بیست و دو ساعت بود. هفتهی دوم شروع ترم بود. جلوی آبخوری، داشتم لیوان را پر میکردم که….» (صفحه ۸۷)
داستان «اثرِ فوری پروانه» داستان پُرکشش و جذابِ و قابل نقد مردی است به نام بهرام مشفق که در استانبول ترکیه در هتلی اتاقی اجاره کرده تا میزبانِ «نینا» همسرِ سابقش باشد که بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک و ۴ سال طلاق، دوباره قرار است با هم باشند. ناگاه پرندهای شبیه مرغی دریایی مثل اجل معلق از پنجرۀ گشوده وارد اتاق میشود و: «مرغ سرگردان دور خودش چرخید و جوری بال بال زد که لوستر استیل سقف تکان خورد، بعد بالای در شیشهای حمام نشست و جیغ کشید، ممتد و طولانی و خشدار، با گوشخراشترین صدایی که بهرام تا آن روز شنیده بود…» (صفحه ۱۱) به رغم زیبایی و کشش این داستان، به نظر نگارنده این سطور، حوادث مختلف در این داستان به گونهای – هرچند طبیعی- چیده شدهاند که در لایۀ زیرین نتیجهای خاص را القا کنند. این فضا و چینش را میتوان در داستان «شبِ سمرقند» هم دید که البته جای بحث آن در این معرفی نیست.
داستان آخر مجموعه، «فیلِ بلخی»، داستان مدرن و شگفتی است. داستان با مرگ پدر راوی که اصالتاً خانوادهاش اهل بلخ بوده اما حالا ساکن بیرجنداند، شروع میشود و با تغییر رنگ چشم افراد خانواده (نخست مادر، بعد دختر خانواده، عمه، دایی، یکی از مباشرین خانواده و….) ادامه مییابد تا نوبت میرسد به مردم شهر بیرجند که درست یا غلط، تعدادی ادعا میکنند رنگ چشمهایشان عوض شده و سایر قضایا که باید داستان را خواند تا به آن پی برد.
و اما نام مجموعه نه برگرفته از نام داستانها که مرتبط با آخرین جملۀ کتاب است؛ آنجا که راوی داستان «فیل بلخی» رو به مانی دوست پسرِ بیوفا و مالدوست ایرانیاش مینویسد: «دارم میروم بلخ تا فیل را ببینم و فعلاً نمیرسم به تهران بروم. واقعیت، چشمهای من و مادر است و سگِ احمدعلی. چشم سگ که دروغ نمیگوید.» (صفحه ۱۴۹)