
لابیرنت؛ داستان کوتاهی از قباد آذرآیین در روزگار کرونا
قباد آذرآیین (۱۳۲۷- مسجدسلیمان) نزدیک به نیم قرن است که قلم میزند. اولین داستان او بهنام «باران» در سال ۱۳۴۶ در نشریه «بازار» رشت چاپ شد، آنموقعی که کلاس پنجم ادبی بوده است. و اولین کتابش را هم نشر ققنوس در سال ۱۳۵۷ منتشر میکند: کتابی لاغر که یک داستان سیصفحهای برای نوجوانان بوده: «پسری آنسوی پل». اما حضور حرفهای آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه هفتاد آغاز میشود: مجموعهداستان «حضور» و بعدها داستانها و رمانهای دیگری از جمله: «شراره بلند» (داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (تقدیرشده از سوی جایزه مهرگان ادب)، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقربها را زنده بگیر»، «از باران تا قافلهسالار» (گزیده چهلسال داستاننویسی قباد آذرآیین)، «من… مهتاب صبوری»، «داستان من نوشته شد» و مجموعهداستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» و بهدنبال آن رمان «فوران» که خودش نقطهعطف کارهایش برمیشمرد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین است که در حالوهوای این روزهای کرونایی میگذرد.
***
دمدمههای غروب، مردی درشتاندام وارد یک سوپرمارکت شد و لیست خرید بلندبالایی گذاشت روی پیشخوان، جلوی فروشنده. مرد، ماسک به چهره داشت و به نسبت چهره سنگی درشتش یک عینک کوچک روی چشمهایش بود. دستهایش را با یک جفت دستکش پارچهای تیرهرنگ پوشانده بود. سوپرمارکت، تنگ و دراز و نیمهتاریک بود، با سقف هلالی کوتاه -حس میکردی دارد روی سرت هوار میشود- و چند پله پایینتر از سطح خیابان. چینش جنسهای توی سوپری، به صورتی بود که یک راهروی باریک دراز و چند گذرگاه پیچدرپیچ میدیدی. شاید فروشنده برای بیشترین استفاده از فضای تنگ سوپر این کار را کرده بوده. یک پراید مشکی چرک، جلوی در سوپرمارکت، بالای پلهها، در خیابان پارک شده بود. راننده ریزنقش و تکیده، تکیه داده بود به گلگیر ماشین و سیگار میکشید.
راننده عینک تیرهای به چشم داشت.
یک زن میانسال با چرخ خرید توی راهروی دراز و پیچواپیچهای سوپری پیدا و ناپیدا میشد. زن ماسک زده بود و دستکش آشپزخانه پوشیده بود.
فروشنده لیست بلندبالا را برانداز کرد و رو به مرد درشتاندام گفت: «همهشو قربون؟»
توی نگاهش یک جور تعجب بود. مرد درشتاندام سر تکان داد.
فروشنده گفت: «خدا کنه شرمندهتون نشیم قربون… یهکم معطلی داره، مشکلی نیست؟»
مرد درشتاندام گفت: «چقدر؟»
فروشنده گفت: «جان؟»
مرد درشتاندام گفت: «چقدر معطلی داره؟»
فروشنده لوچه کرد و گفت: «من سعی خودمو میکنم. ملاحظه میفرمایین که دست تنهام.»
مرد نگاه ساعتش کرد. «اشکال نداره.»
فروشنده یکبار دیگر لیست بلندبالا را برانداز کرد و گفت: «چشم قربون!» پشت پیشخوان غیبش زد.
«سر راه، اول باس یه مشت از جنسها رو بفرستم بره ولایت. نکنه یه وقت به کلهشون بزنه تو این هیروویر راه بیفتن بیان. حالیشون که نیست چی به چیه. فکر م کنن اوضاع مثل چند ماه پیشه: تن سالم، پول لازم!… هوم!… تو تلفن یه ساعت براشون روضه خوندم که کسبوکارها تقولقه، تعطیله، خودم هم تو مخارج زندگیم درموندم…گفتم یهکم ملاحظه حال منم بکنین. هرچی باشه شما اونجا خرجتون کمتره، ریختوپاشهای منو ندارین. ریختوپاش کیلو چنده! تو مخارج ضروریم کمیتم لنگ میزنه. گفتم البت من نمیذارم شما مجبور بشین اونجا دستتونو دراز کنین جلو درو همسایه، اما انتظار نداشته باشین مثل پارسال،حتی مثل یکی دو ماه پیش هردم کارتاتونو پر کنم.
«براشون به روح مامان، به جون داریوشم قسم خوردم که اوضام بدجوری ریقماسی شده… انگار نه انگار…اون همه فک زدم، آخرش داداش کوچیکه دراومد گفت چی میگی داداش؟ صدات نمیرسه. اینجا گوشیها خوب خط نمیدن…»
زن حالا پیدایش نبود، اما صدای جیرجیر چرخ خرید شنیده میشد.
«سگمصب من فقط دو ماه نفقهتو بهت نرسوندم، باس میرفتی شیکایت میکردی، پای منو واکنی تو کلونتری؟… من رو تو دس بلن کردم؟!… اک هی، رو رو برم!»
زن دوباره پیدایش شده بود. انگار که پشیمان شده باشد، داشت چندتا از خریدهایش را برمیگرداند توی قفسهها.
«ندارم بابا، ندارم. دستم خالیه. به کی باید قسم بخورم که باور کنین ندارم؟ من باس خودمو چن تیکه بکنم؟ همهتون دست بگیر دارین…»
زن نزدیکتر شده بود. چرخ خریدش هنوز خالی بود.
«نخواستیم بابا، دانشگاه تو سرت بخوره… مگه دانشگاه همهش چند ساله؟ شیش هف ساله معلوم نیس داری اونجا چه غلطی میکنی. گهگیجه گرفتم. دس از سر کچل من وردارین…»
فروشنده گفت: «امر دیگهای نیست قربون؟»
مرد درشتاندام به خودش آمد. کیسههای برنج، حلبهای روغن و پلاستیکهای پر از خرتوپرتهای دیگر روی پیشخوان چیده شده بود. صورت فروشنده خیس عرق بود.
مرد درشتاندام گفت: «دستتنها سخته آقا.»
فروشنده که هنوز نفسنفس میزد گفت: آ«ره قربون دهنتون. ناغافل زد به کلهش گذاشت رفت نامرد. دست و بالمونو حسابی گذاشت تو پوست گردو. این یکیدو سال آخر، با قربون صدقه نیگرش داشتیم. میگفت دیگه برام صرف نمیکنه اینجا کار کنم، میگفت پولتون ارزش نداره. میبینی آقا؟ ده سالی اینجا بود. خداییش دست پاک بود. بابام زیر بالشو گرفت خرج عروسیشو داد. نمکنشناسی کرد آقا. ببخشید سرتونو درد آوردم. فرمایش دیگهای نیست قربون؟»
گوشی مرد درشتاندام زنگ زد. مرد با نگاه به شماره تماس، سر تکان داد و توی دلش گفت: «دسوردار نیستن. اصلا انگار تو باغ نیستن به کل! اَه! سگ باشی، اولاد ارشد خونواده نباشی!» توی گوشی گفت: «تماس میگیرم، دستم گیره!»
دکمه خاموش گوشی را فشرد، توی گوشی خاموش گفت: «الو… الو… راستی، به کارخونه سرکشی کردی؟… اکی… میبینمت.»
گوشی را گذاشت توی جیبش و رو به فروشنده گفت: «آدم خودش بالاسر کارش نباشه، چرخ کارش نمیچرخه آقا.»
فروشنده گفت: «درسته. میفهمم. فرمایش دیگهای نیست قربون؟»
مرد درشتاندام گفت: «بله؟»
جیرجیر چرخ خرید نزدیکتر شده بود. اما زن پیدایش نبود.
فروشنده گفت: «عرض کردم امر دیگهای نیست؟ حساب کنم؟»
مرد درشتاندام گفت: «حساب کنید… حساب کنید.»
فروشنده گفت: «قابل شما رو نداره قربون. مهمون ما باشین.»
مرد درشتاندام گفت: «خواهش میکنم. آقایین.»
برگشت اشاره کرد به رانندهی پراید که حالا آمده بود نشسته بود روی پلههای ورودی سوپری. راننده تند آمد تو و چندتا از کیسههای برنج را بغل زد و راه افتاد.
فروشنده از پشت صندوق گفت: «چه زوری داره! بهش نمیآد.»
مرد درشتاندام گفت: «فلفل نبین چه ریزه!»
انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد گفت: «صبر کنید… صبر کنید لطفا!»
فروشنده دست نگه داشت. «جانم؟»
مرد درشتاندام گفت: «صد تومن نقدی لطف کنید، بدیم این بنده خدا بره پی کارش.»
فروشنده با یک جور نارضایتی گفت: »چ… چشم! البته ما معمولا پول نقد نمیدیم به مشتری، ولی البته شما با بقیه…»
حرفش را تمام نکرد. دوتا تراول پنجاهی از توی کشوی پایین صندوق کشید بیرون و گذاشت جلو مرد درشتاندام. «بفرمایین قربون!»
مرد درشتاندام گفت: «ممنون.»
فروشنده گفت: «خواهش!»
زن یک لحظه با چرخ خرید، توی یکی از پیچها پیدایش شد و غیبش زد.
راننده داشت آخرین کیسههای خرید را میبرد بگذارد توی ماشین. مرد درشتاندام تراولها را چپاند تو جیب کاپشنش و گفت: «آدرسو که بلدی؟»
راننده گفت: «بله قربون. بار اولم که نیس.»
مرد درشتاندام گفت: «دارمت!»
راننده گفت: «نوکرتم.»
زن، حالا توی راهروی اصلی سوپری جلوتر آمده بود. سبد چرخ خریدش تقریبا خالی بود.
فروشنده صورتحساب خرید را از شکم صندوق کشید بیرون و قبل از اینکه آن را به مرد درشتاندام بدهد دوباره گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»
مرد درشتاندام گفت: «خواهش میکنم.»
فروشنده صورتحساب خرید را گذاشت جلوی مرد درشتاندام. «خدمت شما.»
مرد صورتحساب را برداشت، سرسری نگاهش کرد، برگشت و زیرچشمی نگاه کرد توی سوپری.
زن حالا جلوتر آمده بود. مرد درشتاندام از توی جیب بالای کتش یک کارت بانکی درآورد و دراز کرد طرف فروشنده.
فروشنده کارت را از دست مرد درشتاندام گرفت و گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»
مرد درشتاندام به جای جواب، توی سوپری چشم گرداند. زن پیدایش نبود. چرخ خرید هم از صدا افتاده بود.
فروشنده گفت: «رمز لطفا!
مرد درشتاندام گفت: «سیزده سیزده.»
فروشنده لبخند زد و زیر لب گفت: «سیزده سیزده.»
رفت طرف دستگاه پوز.
اول صدای چرخ خرید آمد، بعد زن پیدایش شد. زن کشوی فریزر پروپیمان سوپری را کنار زد و دستش را دراز کرد طرف بستههای گوشت.
فروشنده انگار به چیزی شک کرده باشد رو به مرد درشتاندام گفت: «یه بار دیگه رمزتونو میفرمایین؟»
مرد درشتاندام گفت: «سیزده سیزده.»
زن، دستش را خالی از فریزر آورد بیرون و کشو را بست.
فروشنده رو به مرد درشتاندام گفت: «جسارتا… موجودی… نداره… قربون…»
مرد درشتاندام گفت: «لطفش کنید.»
فروشنده کارت را دراز کرد طرف مرد درشتاندام. «خدمت شما.»
مرد درشتاندام کارت را گرفت گذاشت توی جیب کوچک کتش. نگاه کرد طرف زن. زن حالا با چرخ نیمهخالی نزدیکتر شده بود. مرد درشتاندام انگشت اشارهاش را تکان داد رو به فروشنده: «تشریف بیارین!»
فروشنده آن طرف پیشخوان یک قدم جابهجا شد. حالا روبهروی مرد درشتاندام ایستاده بود: «در خدمتم…»
مرد درشتاندام با نیمنگاهی به زن، روی پیشخوان خم شد، دستش را درازکرد طرف فروشنده و گفت: «کلید!»
فروشنده گفت: «جان؟»
مرد درشتاندام اشاره کرد به در سوپری و آرامتر گفت: «کلید در.»
فروشنده گفت: «کلید؟! کلیدو واسه چی میخواین قربون؟»
زن حالا چند قدمیِ صندوق بود.
مرد درشتاندام خودش را بیشتر روی پیشخوان خماند، گوشه ماسکش را کمی کنار زد.
فروشنده بیهوا خودش را پس کشید.
مرد درشتاندام گفت: «ببین جوون، من مریضم. یه عطسه بکنم، باس فاتحه اینجا رو بخونی. کلیدو رد کن بیاد. معطل نکن!»
رنگ فروشنده شد گچ دیوار. زبانش بند آمده بود. زور زد و گفت: «آ… آ…آقا…!»
مرد درشتاندام انگشتهای شست و اشارهاش را به نشانه حرکت کلید توی قفل چرخاند، اشاره کرد طرف در سوپری و بلندتر گفت: «زود!»
زن شنید و نگاه کرد طرف مرد درشتاندام.
دو نفر داشتند از پلههای سوپری میآمدند پایین.
مرد درشتاندام دستش را برد طرف لبه پایین ماسکش.
فروشنده گفت: «چ… چشم!»
با نگاهی به مرد درشتاندام، با فاصله وکورمال کورمال، کشوی پایین پیشخوان را گشت، کلید نقرهایرنگی درآورد و با دست لرزان انداخت روی پیشخوان.
مرد درشتاندام کلید را تند قاپید، انگشت استخوانی درازش را عمودی گرفت جلوی ماسکش و گفت: «هیس!»
برگشت، نیمنگاهی به فروشنده، از سوپرمارکت رفت بیرون، در را پشت سرش قفل کرد، پلهها را تند دوید بالا و غیبش زد.
زن رسید پای پیشخوان: «آقا!»
«…»
«آقا!»
«…»
***
خوانش رضا فکری بر داستان «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین
قباد آذرآیین، داستان کوتاه «لابیرنت» را در ارتباط مستقیم با حالوهوای این روزهای کرونایی نوشته و از ترسیم فضاهای تفتیده جنوب که او در نوشتنشان تبحری تام دارد، خبری نیست. او از وضعیت جامعهای مینویسد که همه در آن ماسک به چهره دارند و ترس از گرفتارشدن در دام یک بیماری فراگیر در آن موج میزند. شهری که در آن سیاهی نقش برجستهای دارد. غروب است و هوا رو به تاریکی میرود و مکان داستان هم سوپرمارکتی نیمهتاریک است. فروشگاهی با راهرویی تنگ که چند پله از سطح خیابان هم پایینتر است و به شکلی تمثیلگونه به فرودستی مردمان اشاره دارد. مردی درشتاندام با چهرهای سنگی که دستکشی تیرهرنگ به دست دارد، پراید مشکی چرک و درنهایت راننده ریزنقش و تکیدهای که به این ماشین تکیه داده و عینکی تیره به چشم دارد، از اِلمانهای مکمل این سمفونی سیاهیاند.
نویسنده نمنم از این توصیفهای صِرف عبور میکند و پای فقر و تنگنای اقتصادی را مستقیم به داستان باز میکند. از شرح وضعیت مغازهدار گرفته که از بالابردن حقوق شاگردش درمانده، تا زن خانهداری که با دستکش آشپزخانه برای خرید آمده و اقلام مورد نیازش را از سر نداری، به قفسهها برمیگرداند و از فریزر بستههای گوشت هم دست خالی برمیگردد.
در ادامه داستان این شرایط سخت به همه اقشار جامعه تعمیم داده میشود. مردی که اولاد ارشد و نانآور خانوادهای پرجمعیت است که مدام از او توقع کمک دارند و البته آنچنان که باید قدرشناس هم نیستند و زندگی زناشوییاش هم به دلیل نفقه از دست رفته است. شخصیتی که از این شرایط به ستوه آمده اما در این اوضاع و احوال هم باز به آب و آتش میزند تا خانوادهاش را راضی نگه دارد، اگرچه که دیگر با لبخند این کار را نمیکند. درواقع نویسنده با مقوله اقتصاد به شکلی کاملا زیربنایی برخورد میکند. زندگیها به دلیل فقر به هم میریزد، رابطهها گسسته میشود و مردی روی زنش دست بلند میکند، درحالیکه به نظر میرسد اگر شرایط مالی مناسبتر میبود، هیچکدام از این اتفاقها نمیافتاد.
داستان از لحظهای که این شخصیت خود را مالک کارخانهای جا میزند، وجه مهندسیشده خود را نشان میدهد. پوشالی و فیکبودنِ او، زمینه را برای کنشی متفاوت از سوی او مهیا میکند. درست از این نقطه به بعد است که مخاطب میان پراید مشکیرنگ، راننده سیگاری و مشتری صورتسنگی که حالا از فروشنده پول نقد میخواهد، رابطهای برقرار میکند. فروشندهای که از پیش میدانیم تنهاست و کمکحالی هم دوروبرش نیست.
از این لحظه به بعد است که همه مسالههای طرحشده در پسزمینه فقر و فلاکت و بدبختی، رنگ دیگری به خود میگیرند و سروکله جُرم پیدا میشود که که از بدیهیترین پیآمدهای شیوع بیماری است و داستان برای مخاطب، به دانستن ماجرا و اینکه قصه چه خواهد شد، تغییر مسیر میدهد. شخصیتی که به نظر میرسد ناگزیر از انجام بزه است، رمز کارتی که به فروشنده میدهد اشتباه است و هر لحظه بیشتر به این احتمال دامن میزند که خبری در راه است و مخاطب حالا دیگر با قاطعیت میداند که مرد خریدار ریگی به کفش دارد، اگرچه که مرد فروشنده با همه سابقه کاریاش هنوز متوجه آن نشده است.
اما این فرجام کار که قابل پیشبینی است با چرخشی کوچک رنگ عوض میکند. سرقت همان است و دزد هم همان، اما تهدید این بار نه به ضرب چاقو یا اسلحه گرم که با عطسهای قرار است عملی شود و این مخربترین سلاح زندگی امروزی ما است. مرد خریدار، با کنارزدن ماسکش تهدید موثرتری به کار میبرد و در نگاه سنتیِ مرد فروشنده نیز این ترس کاملا دارای مفهوم و ترسانندگی لازم است و برای همین هم به درخواست دزد مغازهاش گردن مینهد و مقاومتی نمیکند و در بیکنشی محض و مات و مبهوت کلید را تقدیم میکند. زن خانهدار با سبد خریدِ خالی از مایحتاج زندگیاش، حالا روبهروی او ایستاده است. زنی که نماینده طیفی از جامعه است که اگرچه انبان خالیشان را به دوش میکشند، اما به هر قیمتی هم نان بر سر سفره نمیبرد.
***
خوانش مونا رستا بر داستان «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین
دلِ تاریکی
«لابیرنت» داستانی کوتاهی از قباد آذرآیین و در حال و هوای همین روزهاست. از معدود روزگارانی که کم و بیش بر شهروندان بیشتر کشورها مشابه میگذرد و جهان خو کرده به دیدن انسانهایی که صورت خود را با ماسک و دستهای خود را با دستکش پوشاندهاند: «مرد ماسک به چهره داشت و… دستهایش را با یک جفت دستکش پارچهای تیرهرنگ پوشانده بود.» «لابیرنت» داستانی است که به یکی از بسیار موقعیتهایی که ممکن است در چنین شرایطی ایجاد شود میپردازد؛ موقعیتی که میتواند در بستر هر یک از شهرها و کشورهای درگیر ویروس جدید کرونا واقع شود.
داستان در سوپرمارکتی تنگ و تاریک جریان پیدا میکند که چند پله از خیابان پایینتر است و به خاطر طرز چیدمان جنسها تبدیل شده به یک راهروی باریک و دراز با چند گذرگاه پیچدرپیچ. از همین روست که داستان «لابیرنت» نام گرفته است. در این هزارتو، خواننده با یک زن خریدار و دو مرد روبهرو میشود که یکی از آنها فروشنده و دیگری خریدار است و داستان در قالب ارتباط و گفتوگوی این دو مرد است که شکل میگیرد و پیش میرود. هریک از این سه نفر، نماینده گروهی از مردم در جامعه درگیر بیماری هستند و رفتارشان بازتابنده تاثیر وضعیت موجود بر زندگی آنهاست. مرد خریدار با چهره و موقعیتی متفاوت از آنچه در ابتدا به آن تظاهر میکرد از سوپرمارکت خارج میشود، مرد فروشنده با کموبیش چربزبانی و منفعتطلبی در حال انجام کار خود است و زن به قشری متعلق است که همهگیریِ بیماریِ جدید قدرت خریدشان را کاهش داده است. او دستش را از فریزر گوشتها خالی بیرون میآورد و انتخابهایش را به قفسهها بازمیگرداند. به اعتبار همین چینش است که میتوان داستان را در بافتار، واجد مایههایی از واقعگرایی اجتماعی توصیف کرد.
داستان از منظر تکنیکال نیز به سنت تجربی رئالیستها وفادار است. به این معنا که به بازنمایی تصویری از واقعیت موجود با کیفیتی عینی میپردازد و با بسندهکردن به ارائه این تصویر، کاری با چرایی یا چندوچون زمینههای آن ندارد. در این داستان، همچون عرف داستانهای رئالیستی، زبان نیز وظیفهای سنگینتر از انتقال معنا بر دوش ندارد؛ درنتیجه با کارکردی ارجاعی و کیفیتی متعین ظهور میکند. با اینهمه، «لابیرنت» از اطناب معمول داستانهای رئالیستی خالی است و استراتژی نویسنده برای اجراکردن این ایده کمینهگرا در درجه اول، بهرهگرفتن از پیشفرضها و زمینههای ذهنی خواننده است که خود در همین شرایط زندگی میکند. بهاینترتیب است که نویسنده بینیاز از مقدمهای در آغاز داستان یا توضیحی در متن آن، به دل ماجرا میزند.
تمهید بعدی نویسنده همان استراتژی روایی او، یعنی پیشبردن داستان از طریق گفتوگو است. خواننده از دریچه نگاه یک راوی سومشخص که به ذهن هیچیک از حاضرین در سوپرمارکت راه ندارد وارد داستان میشود، ولی داستان سپس از طریق گفتوگو میان مرد خریدار و فروشنده ادامه پیدا میکند. بهاینترتیب خواننده به شکلی فعالانه و بینیاز از مداخله راوی برای تشریح شرایط و معرفی طرفین، با آنها که در جریان گفتوگو به صورت ضمنی در حال معرفی ویژگیهای فردی و اجتماعی خود از طریق نحو جملات و انتخاب کلماتشان هستند، آشنا میشود: «سگمصب من فقط دو ماه نفقهتو بهت نرسوندم، باس میرفتی شیکایت میکردی، پای منو وا کنی تو کلونتری؟» تا آنجا که چرخش یکی از آنها میان چیزی که به آن تظاهر میکرد و واقعیتش و حتی مناسبات و پیشینهاش با مردی که کنار ماشین منتظر اوست بیهیچ توضیح اضافهای تنها از خلال همین گفتوگوهای شفاهی دوسویه بازنمایی و بر خواننده روشن میشود.
«لابیرنت» را میتوان روی دیگری از سکه بومینویسی، که از شاخصترین ویژگیهای آثار قباد آذرآیین است، توصیف کرد. به این معنا که اگرچه در این داستان خبری از گرمای هوا، بوی نفت و ویژگیهای اقلیم جنوب نیست ولی نویسنده باز هم با تکیه بر تجربه زیسته خود، دست بر موضوعاتی گذاشته است که در این روزها زندگی فردی و اجتماعی انسانها را در سایه خود قرار داده و این همان رویکردی است که او در اغلب آثارش -خواه مربوط به اقلیم جنوب بوده یا نبوده باشند- دنبال کرده است.