معرفی مجموعه داستان «تیله آبی» نوشته؛ محمدرضا صفدری؛ انتشارات ققنوس
روایت افسانهها در هفت داستان کوتاه
فاطمه آزادی
مجموعهداستان «تیله آبی» نوشته محمدرضا صفدری متشکل از هفت داستان در صد و بیست و هفت صفحه است. چاپ دوم این مجموعه داستان را نشر ققنوس سال نود و هشت منتشر کرده است. محمدرضا صفدری مجموعه داستانهای «سیاسنبو» از نشر قصه ۱۳۶۸؛ «هشت داستان از نویسندگان جدید» با مقدمۀ هوشنگ گلشیری از انتشارات اسفار؛ «با شب یکشنبه» از انتشارات نیماژ؛ نمایشنامۀ «شورآب»، رمان «سنگ و سایه» ۱۳۹۲ و رمان «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» نشر قصه ۱۳۸۱ را در کارنامۀ ادبی خود دارد. این رمان تحسینشدۀ هیئت داوران جایزۀ ادبی مهرگان دورۀ چهارم سال ۸۱ و رمان برگزیدۀ منتقدان و نویسندگان مطبوعات دورۀ چهارم است.
طرح جلد کتاب، انگشتان پای زنی است که از زیر چادری سیاه در زمینهای با رنگهای گرم بیرون زده. روی انگشتان پای زن، با حنا نقش و نگار، طراحی شده است. بالای زمینه مربعی است به رنگ آبی با طرحی از همان نقش و نگارهای روی پای زن. در پایینمربع هم، اسم مجموعه داستان با رنگ سفید نوشته شده و به جای نقطهها تیلههای آبی طراحیشده است.
داستانهای کوتاه این مجموعه روایتی است از افسانهها و سنتهای محلی که نویسنده آن را در قالبی مدرن برای خوانندگانش روایت میکند. نثر نویسنده، نثری سختخوان است و با نثر معمولی فاصله دارد. این پیچیدگی با روایتقصهها و فضا و مکان داستانها که گاهی فضای وهم و رویا را به خود میگیرد همخوانی دارد. نویسنده از سه زاویۀ دید اول شخص و دوم شخص و سوم شخص استفاده کرده است.
اولین داستان، «پریون» نام دارد. پریون همانگونه که از اسمش معلوم است روایتی است ترکیب شده از افسانه و باورهای بومی و سنتی خطۀ جنوب با عشق. عشق انسان با موجودات فراطبیعی که دنبالکردن و دانستن سرانجام شخصیتها، برای خواننده جذاب است:
در سراشیب تپه آب چالی بود که گردش نی روییده بود و همینجا بود که سایهای جنبید. کی بود؟ دیروز هم یک بار دیدار آمد. سایه رمنده آهو نبود. موهای بلند سراندر پای سایه را میپوشاند. دو چشم لابهلای شاخ و برگ نی پیدا و ناپیدا شد. خواندن از یادش رفت. ایستاد و دوید. بلندموی سبزهرو گریخت. مرد با خود گفت: «زن تو این کوه و کمر چه میکند؟»
زن بود اگر نبود یال هیچ اسبی به آن بلندی نبود.
در شبی خاص، یعنی همان شب چهاردهم که ماه کامل است، مردی به خواستۀ زنش بیرون میرود تا برای دُمل بچهاش برگ کُنار بیاورد. مرد با دیدن پریای در کنار رودخانه، دچار پریشانحالی میشود. همراه داستان مرد و پری، نویسنده برخی از باورها و سنتهای بومی را روایت میکند.
خدایا، آل نباشد! روی بچهاش پا نگذاشته باشم؟
به پاها و جاپای خود در شنزار نگاه کرد، مبادا بچهای را زیر پا له کرده باشد. مگر پارسال نبود که زن زائویی آبگرم ریخته بود روی بچهشان و آل زده بودش، چنان زده بود که جای پنج انگشتش روی کمر و پهلوی او کبود مینمود.
همین باور است که باعث میشود زنش وقت پاشیدن آب و وقت تاریکبودن کارد یا آهنپارهای با خودش ببرد.
رودخانه مرزی است بین دو دنیای مرد. زندگیای که با زن و پسرش دارد و زندگیای که هربار پری را میبیند واردش میشود. باز زن را میبیند.
میپرسد کیستی؟ اما پری میگریزد. مرد با خودش فکر میکند:
«من که زن نیستم او با زنها دشمن است.»
روایت برادر مرد هم بازگویی یکی از رسوم مردمان جنوب است. زارگیری تسلط بر جن و بهرهگرفتن از آنها.
از مرگ بدتر، برادرش که چوپان بود و در بیابان به دیدن زنی دلش تکان برداشته بود. برادرش را برده بودند پیش بابازار تا خوبش کند و او خوب نمیشد و هیچ نمیگفت.
خواننده در کنار روایت این باورها داستان مرد و پری را هم دنبال میکند. دیدارها تکرار میشود تا پیوند مرد با پری رقم میخورد.
زن برخاست. از موهایش آب میچکید. صدای به هم کوبیدن دیگها و پیالهها خوابید. به هم نزدیک شدند و درهم پیچیدند. از کی و کجا دستش به موهای او رسید، به یادش نمیآمد. هرچه بود گرمایی توی رگهایش میدوید و او را میلرزاند. چندان خوب و خوش هم نبود. ترس و اندوهی بینشان گوشهی دلش را گرفته بود. انگار خواب کودکی پدرش را میدید، یا خواب پیری پسرش را. انگار خواب دختری مادرش را میدید یا خواب پیری دخترش را.
سرگشتگی و بیقراری مرد با تولد پسر او که حاصل پیوند مرد و پری است ادامه پیدا میکند. داستان تیله آبی با راوی اولشخص داستان را روایت میکند.
همین که سایه کُنار روی باری شش چرخ افتاد، دویدیم پشت فرمان نشستیم. پایمان به گاز و ترمز نمیرسید، تنها فرمان را میچرخاندیم. دندههایش خوب جا نمیرفت و دشکش هنوز داغ بود. یادمان رفت آب با خودمان ببریم روی دشکش بپاشیم. چون قفل در را تازه شکسته بودند هر کس شتاب میکرد زودتر پشت فرمان بنشیند.
داستان با رفتن پسرها توی ماشین باری پنجاه و پنج شروع میشود. ماشینی که دیگر به جای طیکردن جادهها به کناری افتاده، اما برای بچهها مانند گذشته باارزش است. راوی و احمد سوار ماشین میشوند و از لابهلای دیالوگها پی به عشق راننده ماشین «شاهنده» و توبا میبریم.
گفت: «خوب، دزدکی برو. امروز میخوام شیشههاش رو چنان پاک کنم که از اون شب هم قشنگتر بشه.»
گفتم: «کدام شب؟تا یادم میآد این همینجا افتاده.»
گفت: «همون شبی که توبا بغل دست رانندهاش نشست و رفت آبادان، رنگش خیلی قشنگ بود.»
فضای روستا، بستری را برای داستان ماشین، عشق و تیله آبی فراهم کرده است. بچهها هنوز به ماشین و تیلههایشان تعلق خاطر دارند. از در و پیکرش آویزان میشوند و دنبال چراغهایش هستند.
گفتم: «یه روز بشین هم پسین هم پشتش آویزون شدیم، یادته؟»
گفت: «اونشب یه چیز دیگه بود. همچین دلم رفتهبود، توش!»
«تیله آبی» داستان از دست دادن آدمها و چیزهایگرانبها است. عشقی که دیگر نیست؛ ماشینباریای که دیگر سالارجادهها نیست؛ و تیلهای که دیگر نمیشود پیدایش کرد. چیزهایی که برای هر کس یادآور دورانی خاص هستند.
گفتم:«این رنگش آبی بود. مگه کوری؟»
گفت: «اون آبی آبی بود. تو آبیش یه رنگ دیگه بود.یه رنگی هست، ها …بگو چه رنگی؟ … ها … یادم اومد، همون آبیای که خودم و خودت تو آب دیدیم… چه میگن بهش؟»