معرفی کتاب «دختران مطرود» نوشته سایمون سنت جیمز؛ ترجمه بهاره شریفی؛ نشر سنگ
آنها هرگز نمیبخشند
شیما جوادی
رمان «دختران مطرود»، نوشته سایمون سنت جیمز، ترجمه بهاره شریفی پاییز نود و هشت توسط نشر سنگ منتشر شده است.
نویسنده کتاب تا کنون دو جایزه ریتا از نویسندگان عاشقانهنویس آمریکا و جایزه آرتور الیس را از نویسندگان جنایینویس کانادا دریافت کرده است. داستانهای جیمز عموماً ترکیبی از دنیای ارواح، ترس، دلهره، جنایت و عشق است.
«دختران مطرود»، رمانی است سرشار از تعلیق با داستانی پر فراز و نشیب. رمان، داستان دخترانی است که هر کدام زخمهای عمیقی دارند. زخمهایی که تا عمق جان و روحشان نفوذ کرده است. این زخمها همانند میراثی شوم از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. زخمهایی که مانند زنجیری کهنه و سرد و آهنی تمام دختران را به هم وصل کرده و رهایشان نمیکند؛ مثل کابوسهای بیوقت سحرگاهی حتی در اوج پیری و زوال.
جیمز در رمان «دختران مطرود» روایتگر یا در واقع تصویرگر زخمهای چرکی و عمیقی است که انسانها برای از بین بردن بوی تعفن این زخمها سعی در مدفونکردن و پنهانکردن آنها دارند. صاحبان این زخمها همچون انسانهای جزامی به ساختمانی متروک تبعید شدهاند؛ مدرسهای شبانهروزی که مانند ساکنینش خود زخمی چرکین است بر پیشانی شهر.
رمان «دختران مطرود» دو داستان به ظاهر متفاوت را در دو بستر زمانی متفاوت، در یک مکان واحد برای ما تعریف میکند. ساختار رمان به این صورت است که ابتدا در مقدمه با تصویری تاریک و سیاه از ساختمانی قدیمی و دختری ترسان و گم شده مواجه میشویم. انگار مقابل تابلویی ایستاده باشیم که قرار است به ما هشدار دهد پا در دنیای رازآلودی میگذاریم؛ دنیایی پر از تاریکی و خشم و جنایت.
داستان در طول سی و هفت فصل بین نوامبر ۱۹۵۰ و نوامبر ۲۰۱۴ به صورت موازی پیش میرود. داستان زمان حال، ماجرای دختری است به نام «فیونا شریدان» که بیست سال پیش خواهر بزرگترش به قتل رسیده و جنازهاش در محوطۀ مدرسهای شبانهروزی و متروک به نام «آیدلوایلد هال» رها شده است. فیونا روزنامهنگار است. مرگ خواهرش مثل غدهای سرطانی مدام طی این سالها درونش رشد کرده و رهایش نکرده است. او مدام سعی میکند تا از آن فرار کند، اما ذهن جستجوگر و کنجکاوش هنوز دارد واقعه قتل را میکاود و بررسی میکند. برای او پروندۀ خواهرش هنوز تازه و باز است.
داستان گذشته، داستان چهار دختر است که در مدرسه شبانهروزی «آیدلوایلد هال» رها شده و هر کدام رنجی را با خود حمل میکنند. آنها یاد گرفتهاند چطور با زخمها و طردشدنشان از سوی خانواده کنار بیایند. هر فصل، داستان یکی از دخترهاست. در واقع داستان هر کدام از این چهار کاراکتر باعث میشود ما با فضای کلی مدرسه و گذشته آن بیشتر و بهتر آشنا شده و لحظه به لحظه همگام با داستان اصلی به موضوع و سوژه اصلی رمان نزدیک شویم. هر کدام از این دخترها نمادی از تلخی، کوتهفکری و تعصب جامعهای هستند که در آن زندگی میکنند. جامعهای که با وجود گذشت زمان هنوز دیدگاه مشابهی نسبت به رنج و دردهای انسانهای متفاوت دارد و این انسانها هنوز در آن تنها و مطرود هستند.
اولین دختر، در واقع مرکز ثقل و به نوعی حلقه پیوند گذشته و حال است. کیتی، دختری زیبا که برای تحمل رنج طردشدن از سوی خانواده و پنهانکردن ترس و ضعف درونیاش، خشم را انتخاب میکند و نفرتش را به صورت واکنشهای خشونتآمیز نشان میدهد. او جذابیت عجیبی دارد. دیگران همزمان در مقابل او هم جذبش میشوند، هم به اتفاق از او میترسند و هم در مقابلش کُرنش میکنند.
دختر دوم، روبرتاست. او یک روز بعد از دیدن واقعهای تلخ لال شده و قادر نبوده با خانوادهاش حرف بزند. ذهن او به طور خودکار برای دفاع از خود، آن واقعه را فراموش کرده است. خاطره تلخ در پس ذهن تاریکش مخفی شده و از به خاطر آوردنش میهراسد. او جز رنگ خون و تاریکی چیزی به یاد نمیآورد و از همین اندک خاطره هم میترسد و دوست ندارد راجع به آن حرف بزند. از نظر خانوادهاش او دختری است که به طرز شرمگینی ناگهان لال شده و وصله ناجوری برای خانواده و مایه آبروریزی است؛ پس باید از خانواده طرد شود. روبرتا برای رهاشدن از خشم، تنهایی و ترسش به ورزش رو آورده است. او بازیکن قوی و با استعداد هاکی است. در زمین بازی او دیگر مجبور نیست با هیولای توی سرش دستوپنجه نرم کند. تمام آدرنالین خونش را در دویدن و تنهزدن و جنگیدن و بردن آزاد میکند و رها میشود.
دختر سوم، سیسی، دختر نامشروعی است که خیلی مهربانانه و سخاوتمندانه به مدرسه شبانهروزی سپرده شده تا پدرش آسوده باشد و وجدانش راحت و مادرش بدون سربار، کارش را بکند. او با منت و مهربانی از خانواده طرد شده است. سیسی سعی میکند بخشنده باشد، او از تمام دلخوشیها خوردن را انتخاب میکند و در کنار کیتی بودن را.
دختر چهارم، سونیا، بازمانده جنگ و اردوگاههای مخوف نازیها است. بدن نحیف و شکنندهای دارد. به خاطر تغذیه بد و زندانیبودن در بدترین شرایط، رشد طبیعی سنش را نداشته. او هر روز با چشمهای خودش زجرکشیدن و شکنجهشدن و مرگ را دیده و با تمام وجودش برای زندگی جنگیده است. سونیا مهاجر است؛ غریبهای با لهجهای شیرین. کابوس او برگشتن به اردوگاه و سپردهشدن به جوخه اعدامهای دستهجمعی است. برای او «آیدلوایلد هال» در مقابل اردوگاه نازیها بهشت است. او برای فرار از کابوسهایش به کتابهای پوسیده و قدیمی و خواندن چندباره آنها پناه آورده.
داستان یک کاراکتر غایب هم دارد. کاراکتری که تا انتهای رمان حضورش سنگین و ملموستر از باقی آدمهاست. کاراکتری که فضای داستان را وهمانگیزتر و دلهرهآورتر میکند. روح سرگردان «مری هاند»، دختری که به خاطر داشتن فرزندی نامشروع از خانه طرد شده و مرده؛ اما کسی از جسد و سرانجام واقعی او خبر ندارد. دخترها معتقد هستند جسد او توی باغچه مدرسه دفن شده است. برای همین باغچه با وجود گلکاری باز بوی تعفن میدهد و چیزی درست در آن رشد نمیکند. صدای او صبحها توی زمین بازی میپیچد. او توی دالانهای سرد مدرسه حضور دارد. شبها از پشت پنجره به شیشه میزند و التماس میکند و حتی گاهی تهدید که او را به داخل راه بدهند. لای کتابها، روی حاشیههای زردرنگ پر از نام اوست. او تنها راز و تنها کابوس مشترک تمام دختران مدرسه در تمام این سالها بوده است.
اما همه این داستانهای ترسناک و دردآور در واقع مقدمه گره اصلی بخش گذشته است. گره این بخش داستان گمشدن سونیاست. سونیا یک روز برای دیدن فامیل دورش از مدرسه رفته و دیگر بر نمیگردد. همه فکر میکنند او فرار کرده، اما دوستانش مطمئن هستند که اتفاقی برایش افتاده است.
شصت و چهار سال بعد از این واقعه و بیست سال بعد از کشته شدن خواهر فیونا شریدان موقع بازسازی مدرسه، یک جسد پیدا میشود. درست روزی که فیونا تصمیم گرفته خواهر کشتهشدهاش را فراموش کند. او سعی میکند تمرکزش روی چرایی بازسازی مدرسه متروک «آیدلوایلد هال» باشد، اما درست روز اولی که برای بازدید و مصاحبه رفته، با کشف جسد دختری جمجمه شکسته داخل چاهی قدیمی مواجه میشود. چاهی که بعد از گمشدن سونیا دیگر آبش خشک شده بوده است. جسد درست در چند قدمی زمینی پیدا میشود که جسد خواهر فیونا بیست سال پیش در آنجا با لباسی پاره پیدا شده است.
وقتی به خلاصه رمان نگاه میکنی، فکر میکنی با نویسندهای بیسلیقه روبهرو هستی که هر چه دم دستش بوده و فکر میکرده داستان را جذابتر میکند در رمانش آورده است. درست مثل آشپزی که هر چه در آشپزخانه پیدا میکند میریزد داخل دیگ آش؛ اما در واقع این طور نیست. جیمز برای داستانش طرح و ساختار استخوانداری دارد. چارچوببندی درست و منسجم، شخصیتهای چندبُعدی و خردهداستانهایی که در دل داستان اصلی به درستی و دقیق در خدمت داستان روایت میشود. رمان درست مثل پازلی سه هزار تکهای است. وقتی به تکههای درهم فکر میکنی احساس سرگیجه و سردرگمی به تو دست میدهد، اما نویسنده با صبوری و دقت یکییکی پازلهای را کنار هم میچیند. او درست مثل شعبدهبازی حرفهای در مقابلمان تصویری خلق میکند حیرتآور. داستانها چنان درهم تنیده شدهاند که در عین استقلال، بدون هم معنایی ندارند. درست مثل زخمهای پیدرپی و به هم تنیدهشده پیکر یک انسان زخمی. داستان یکییکی گرههای زنجیروار را با تردستی و زیبایی باز میکند. در تمام طول داستان، یک لحظه از حس غافلگیری و حیرت خواننده کم نمیشود. همیشه نویسنده و قهرمانهایش چند گام از خواننده جلو هستند. خواندن این رمان درست مثل دویدن در یک تونل تنگ و تاریک با صداهای عجیب است. در هر پیچ ضربان قلبت بیشتر میشود، بیشتر عرق میکنی، نفسنفس میزنی، اما میترسی بایستی و نفس تازه کنی. پشت سرت خنکی حضور انسانی را احساس میکنی. حس میکنی همین که یک لحظه بایستی گردنت را از پشت خواهد گرفت و تمام. با این وجود، درست مثل کلافی در هم پیچیده است که نه تنها خسته و سردرگمت نمیکند، بلکه تو چنان در خطبهخط رمان زندگی میکنی و با شخصیتهایش نفس میکشی که حتی روح سرگردان «مری هاند» هم برایت باورپذیر است و سرنوشتش مهم.
داستان یک نکته تلخ و طنزآلود دارد؛ نکتهای که مثل نوک چاقو قلبتان را خراش میدهد. اینکه هیچوقت هیچ دختربچهای را دست کم نگیرید. وقتی کسی را زخمی میکنید، هر چقدر ضعیف باشد و شکننده، مطمئن باشید از او هیولایی ساختهاید سخت، سرد و ترسناک که میتواند به سختی از شما انتقام بگیرد؛ حتی اگر یک روح سرگردان باشد. یادتان باشد آنها هرگز نمیبخشند، آنها هرگز فراموش نمیکنند!