مطمئن بودم دیگر به خانه بر نمیگردم
داستان کوتاهی از:
علیالله سلیمی
پیرمرد چشم دیدن من را ندارد. این را من میدانم. او به زبان نمیآورد اما همه رفتارهایش نشان میدهد که از من خوشش نمیآید. من هم دلخوشی از او ندارم. هر روز همدیگر را میبینیم بدون اینکه حرفی بزنیم. از کنار هم بیتفاوت میگذریم و گاه از سر اجبار حرف کوتاهی بین ما رد و بدل میشود.
- مادرت مریض است.
- میدونم.
بعضی روزها اصلاً حرفی با هم نداریم. خانه ساکت است و هر از گاه صدای پای مادر میآید که معمولاً ناله خفیفی هم پس نفسهایش شنیده میشود. مادر تا به حال نگفته مریض است اما من و پیرمرد میدانیم که پیرزن مریض است و تنگی نفس دارد. موقع راه رفتن اگر قدمهایش را تندتر کند، صدای خسخس سینهاش را میشود از چند قدمی شنید. شاید برای همین است که او همیشه سعی میکند آرام قدم بردارد و هیچگاه عجلهای برای رسیدن به جایی ندارد. اگر یک روز نتواند از رختخواب بلند شود که هفتهای، ماهی یک بار اینطور میشود، آنوقت من و پیرمرد به طور غریزی میفهمیم که باید شکممان را خودمان سیر کنیم. معمولاً هم به آشپزخانه نمیرویم تا در غیاب پیرزن غذای مقبولی درست کنیم. هر چه دم دستمان باشد میگذاریم دهانمان و شکممان را نیم سیر، نیم گرسنه به وعده غذایی بعدی متصل میکنیم و معمولاً هم پیرزن دوام نمیآورد بیش از یکی دو روز در رختخواب بماند. بلند میشود با همان حال نزار برای من و پیرمرد غذا درست میکند. خودش خیلی کم غذا میخورد. بعضی روزها شک میکنم او هم غذایی خورده باشد اما پیرزن گلهای از این بابت ندارد و گویی فقط زنده است تا برای من و پیرمرد غذا درست کند، لباسهایمان را بشوید، خانه را جارو و تمیز کند و خلاصه کاری کند که به من و پیرمرد بد نگذرد، اما من میدانم که به من و پیرمرد در کنار هم بد میگذرد.
دست خودمان نیست. روزی که من سرزده آمدم و گفتم خانه من هم همینجاست و دیدم پیرمرد جای من را در کنار مادرم گرفته و حالا با آمدن من، غریبهای را در کنار زن و زندگیاش احساس میکند. من هم فهیمدم پیرمرد در غیاب من، مادرم و خانه ما را تصاحب کرده و حالا خود را مالک اصلی این زن و زندگی میداند. اوایل به روی همدیگر نمیآوردیم. پیرمرد معمولاً سعی میکرد اول صبح از خانه بزند بیرون و غروب و گاهی هم آخر وقت میآمد خانه. من کاملاً بر عکس او عمل میکردم. صبح تا شب خانه بودم و اگر کار واجبی نداشتم پا از خانه بیرون نمیگذاشتم. همسایهها را نمیشناختم اما آنها من را میشناختند.
- حیوونکی پسر شکوفه خانم است! چقدر هم شکسته.
برنمیگشتم ببینم چه کسی است که دارد این حرف را میزند. میدانستم هر کسی که مختصری از زندگی من بداند، میتواند از این حرفها بزند. روزهای اول که آمده بودم همه اهل محل درباره من حرف میزدند. همسایهها گروه گروه میآمدند خانه ما و به مادرم تبریک میگفتند. فقط چند نفر از آنها را میشناختم.
بقیه همسایهها جدید بودند که بعد از رفتن من به شهرک آمده بودند.
پیرمرد از قدیمیهای شهرک بود. مادرم گفت مرد خوبی است. به مادرم گفته بود بارها برای پیداکردن سر نخی از من به کردستان و حتی عراق هم رفته است. من باور نکردم. پیرمرد علاقهای به حضور من در خانه نداشت. شاید هم حق داشت. من با برگشتنم عملاً مادرم را از او گرفته بودم. مرکز توجه خانه شده بودم و مادرم با آمدن من، جان تازهای گرفته بود. بیشتر وقتها اطرافم میچرخید تا به محض این که به چیزی احتیاج داشتم سریع برایم فراهم کند. او این کار را چنان با مهارت انجام میداد که گاه فراموش میکردم سنی از او گذشته. اما واقعاً سالخورده و فرتوت شده بود. روزی که با چفیهای بر گردن و لباس خاکیرنگ بر تن از خانه رفتم، مادر هنوز نشانی از جوانی و زیبایی و در کنارش، پدر را داشت و گاه دستی به سر و صورتش میکشید. اما حالا بیست سال از آن روزها فاصله گرفته بود و دیگر حوصله این کارها را نداشت. شاید هم قبل از آمدن من به خاطر پیرمرد هم که شده دستی به سر و صورتش میکشیده که با آمدن من همه چیز تغییر کرده بود. از روزی که آمده بودم، مادرم مثل پروانه دور من میچرخید و تقریباَ پیرمرد را فراموش کرده بود. میتوانستم حس بزنم که پیرمرد دارد صبوری میکند تا این وضعیت سر آید و من بروم دنبال کار و زندگی خودم و او باز هم با مادرم زندگی مشترکشان را ادامه دهند اما من رفتنی نبودم. حتی دل و دماغ از خانه بیرونرفتن را هم نداشتم.
روز اولی که از آن دخمه نمور بیرون آمدیم نور آفتاب چشمهایم را زد. عادت نداشتم روشنایی روز را ساعتها ببینم و آسمان آبی را تماشا کنم.
- از امروز شما آزادید، هر جا دوست دارید بروید.
اولین جایی که در آن لحظه به آن فکر کردم، خانه بود. پدر و مادرم و خاطراتی که از خانه و آنها داشتم.
پاترولی که ما را پای رشته کوه پوشیده از درختان جنگلی پیاده کرد، در کوره راهی در دل درختان جنگلی گم شد و من و سه نفر دیگر ماندیم در آن نقطه کور که نمیدانستیم دقیقاً کجاست.
باید به خیلیها ثابت میکردیم در این مدت کجا بودیم و چرا بیخبری ما اینقدر طولانی شد. من یکی حوصله توضیحدادن به هیچکس را نداشتم.
در خانه وقتی همسایهها دورم حلقه زده بودند فقط گفتم: «بعداً تعریف میکنم.»
گذاشتند به حساب خستگی راه و شاید هم ترس از تداعی کابوس آن روزها و شبهای طولانی.
سکوت من به پیرمرد هم سرایت کرد. هر دو ساعتها گوشهای ساکت مینشستیم و وقتگذرانی میکردیم. به مرور جنب و جوش مادرم کم شد و او بیشتر از قبل از دردهای مفصلیاش رنج کشید. من با خودم نوعی دلمردگی به خانه آورده بودم که کمکم رشد میکرد و به دیگران هم سرایت میکرد.
شوق زندگی روز به روز در خانه ما کمفروغتر میشد.
من هرگز به سراغ کار و سرگرمی در بیرون از خانه نرفتم، اما پیرمرد همیشه خودش را سرگرم نشان میداد.
صبح بساط کارش را که ویترین انگشترهای عقیق و بدل بود برمیداشت میرفت بازار روز حاشیه شهرک.
گاهی در غیاب پیرمرد با مادرم حرف میزدیم. حرفهای ما ادامه همان صحبتهای مادر و فرزندی گذشته بود که مادرم فکر میکرد با غیبت طولانی من ناتمام مانده است.
مادرم از من میخواست همراه او به قوم و خویشها سر بزنیم. از دختران جوان فامیل میگفت که هر از انگشتشان هنر میبارید. من میشنیدم و سکوت میکردم و مادرم میگذاشت به حساب رضایت من. اما در روزهای بعد حرفی از من نمیشنید و حرکتی نمیدید و باز قصههایش را از نو تعریف میکرد. قصههای مادرم رویاهای ناتمامش بود که میخواست با حضور مؤثر من تعبیر شود. آرزوی عروس و نوههای ریز و درشت داشت و اینها ربطی به پیرمرد نداشت.
مادرم معتقد بود من باید از لاک تنهایی خودم بیرون بیایم و در خانه ساکت او شور زندگی را از سر بگیرم. اما من حوصله هیچ کاری را نداشتم. انگار چیزی را جایی جا گذاشته بودم که خودم هم نمیدانستم آن چیز موهوم چیست و کجا جا مانده است. فقط میدانستم من آن آدمی نیستم که روزی با پوتین و لباس خاکی از این خانه بیرون رفتم و برگشتنم سالها طول کشید.
تنها تغییری که در زندگیام حس میکردم این بود که از آن دخمه نمور بیرون آمده و در خانه ساکت مادرم ساکن شده بودم. بدون اینکه از کابوسهای شبانه آن دخمه رهایی یافته باشم. بارها در کمال بیانصافی، خانه تمیز، روشن و ساکت مادرم را با آن دخمه کثیف، نمور و تاریک مقایسه کرده بودم و نتیجه چیز دندانگیری نبود. هر دو، بیانگیزگی و بلاتکلیفیام را به رخم کشیده بودند. من منتظر اتفاقی بودم که زمان و مکان آن را نمیدانستم. پیرمرد زودتر از همه به حال پریشانم پی برد.
به مادرم گفته بود: «ببرش پیش دکتری، چیزی!»
مادرم با ناشیگری تمام گذاشت کف دستم: «مادرجان! یک روز بیا بریم پیش همین دکتر ابوالفضل، پسر همان دکتر عباس خدا بیامرز، ماشاءالله برای خودش دکتری شده.»
دکتر شده بود ابوالفضل، شاگرد زرنگ کلاس اول راهنمایی که بعدها دیگر ندیدمش.
مادرم گفت: «دکتر که فقط برای سردرد و سرماخوردگی نیست.»
پرسیدم: «مطب ابوالفضل کجاست؟»
گفت: «همین سر خیابان بیست و چهار متری. ماشاءالله مطبش همیشه غلغله است.»
گفتم: «خودم یک روز میروم میبینمش.»
مادرم لبخند زد. بعد دیدم بغ کرد.
پیرمرد اول شب با دست پر آمد. چند کیسه در دستش بود که به نظر میرسید میوههای آخر وقت چرخچیها را یکجا خریده است. عادت داشت این کار را بکند. بارها برای مادرم توضیح داده بود که این طوری باصرفه است. میگفت خرجی خانه بالا رفته است. داشت من را هم حساب میکرد.
مادرم گفت: «خودش را پیدا کند، کار میکند. جوان است. علیل که نیست.»
کاپشنم را برداشتم انداختم روی دوشم. هر چه در گوشه و کنار اتاق چشم چرخاندم چیزی ندیدم که مال من باشد. آمدم حیاط.
مادرم پرسید: «کجا این وقت شب؟»
بیهوا به فکرم رسید بگویم: «مطب دکتر ابوالفضل.»
مادرم تعجب کرد: «الان؟»
گفتم: «اگر بسته بود، همین اطراف گشتی میزنم برمیگردم. حوصلهام توی خانه سر رفته است.»
مادرم سکوت کرد. انگار مطمئن نبود گوشهایش درست شنیده است.
گفت: «باشه، دوری بزن، برگرد.»
در تاریکی شب از خانه بیرون آمدم. مطمئن بودم دیگر به خانه برنمیگردم.
یک دیدگاه
سارا
داستان تلخی بود و من متوجه نشدم که هدف از به اشتراک گذاری این تلخی با خواننده چه بود. جوانی تلخ که جوانی اش را از دست داده بود و انگار نمی توانست با دنیا و سالهایی که از دست داده کنار بیاید.