یادداشتی بر رمان «دوران» نوشتۀ روحانگیز شریفیان، نشر مروارید
اما همه جا پر از دل کندن بود؛ دل کندن و تنها ماندن…
نیکناز شادلو
روحانگیز شریفیان، نویسندۀ معاصر ساکن لندن را بیشتر با ادبیات مهاجرت میشناسیم. تا کنون در کنار دو مجموعه داستان کوتاه، از او شش رمان نیز به چاپ رسیده است که تمام رمانها به نوعی با موضوع تجربۀ مهاجرت گره خوردهاند. این رمانها که شامل «چه کسی باور میکند، رستم» (۱۳۸۲)، «کارت پستال» (۱۳۸۷)، «خدای من، خدای من» (۱۳۸۹)که البته در ایران اجازۀ چاپ نگرفت)، «آخرین رؤیا» (۱۳۹۵)، «سالهای شکسته» (۱۳۹۷) و «دوران» (۱۳۹۸) میشوند، تبعات مهاجرت را در سطوح مختلف بررسی میکنند. آخرین رمان این نویسنده، «دوران»، که تابستان ۱۳۹۸ به همت نشر مروارید به چاپ رسید با نثری روان و با حوصلۀ بسیار به موشکافی وضعیت مهاجران نسل اولی میپردازد که عموماً در دهۀ شصت زندگیشان هستند. زندگی این شخصیتها با مفاهیمی چون وطن، غربت، حسرت، هویت، گمگشتگی یا بیدرکجایی و دیگری در هم آمیخته است.
در دوران معاصر، مهاجرت به چنان مسئلۀ بنیادین و جهانشمولی بدل گشته که در مباحث مطالعات فرهنگی و علوم انسانی حوزهای با عنوان نظریههای مهاجرت(Diaspora theories) مطرح شده و در ادبیات و نقد ادبی نیز وارد شده است. در مفهوم امروزیِ دیاسپورا، این واژه میتواند جدا از ارتباطِ مستقیم با مضامین مربوط به جغرافیای سیاسی و پارادایمهای قلمرویی و البته نژادی تعریف گردد. به این تعبیر، مهاجرت تنها نقل مکان کردن از یک سرزمین به سرزمینی دیگر نیست. هر تجربهای که منجر به نوعی گسست و در نتیجه، احساسِ عدم تجانس هویتی میان دو مکان و یا دو زمان شود، ذیل تجربۀ مهاجرت خوانده میشود. به عبارت دیگر، مهاجرت، تجربۀ گرهخوردن به وضعیتی جدید و در عین حال تلاش برای بازگشت به وضعیت قبلی در گذشته با آرزوی (هر چند واهی) رسیدن به نوعی ثبات یا آرامش است. منظور از ثبات و آرامش نیز نزدیککردن هر چه بیشتر مرزهای عاملِ گسست و ایجاد دیالوگی پویا میان دو دنیای ادراکی است. این تعابیر در ادبیات و هنری که به مسئلۀ مهاجرت میپردازد بازنمایی میشوند و اینگونه ادبیات و هنر مهاجرت را میآفرینند.
امروزه میتوان ادبیات مهاجرت را یک ژانر ادبی شمرد؛ ادبیاتی که با زبان و فرهنگ سرزمینهای مادری و میزبان در ارتباط مستقیم بوده و به لحاظ سبکی و محتوایی، ادبیاتی بینابینی تلقی میشود. نویسندۀ مهاجر سعی دارد در ادبیاتی که میآفریند، تعریفی از خود در محیط زندگی جدید و ناآشنا بیابد و آن را در روایتی که خلق میکند بازنمایی کند. شاید همین جا این پرسش به وجود آید که آیا نویسندۀ مهاجری که سالهاست در سرزمین دیگری زندگی میکند نیز، هنوز با فضایی ناآشنا روبهروست؟ به نظر میرسد که بله، چنین است. مهاجر همواره هویتی ترامِلی دارد و همواره و با گذشت زمان با تعابیر جدیدی از فضاهایی که در آن قرار میگیرد مواجه میشود. مهاجر به صورت مداوم در حال گذار از مرزهاست: مرز میان گذشتهها و اکنونها، مرز میان خودها و دیگریها، مرز شناختی میان هستی امروزش با دیروز. این گذار مداوم او را در استیصال ناشی از وضعیتی ترجمانی قرار میدهد که مهاجر را مستلزم ترجمۀ مداوم میان دو زبان (نظام نشانهای)، دو سرزمین، دو فرهنگ و به طور کلی دو فضای زمانی- مکانی میکند و این دست از ترجمه، خواه ناخواه همیشه تجربهای نو انگاشته میشود. با این اوصاف، نویسندۀ مهاجر، خود را در فضاهای روایی و شخصیتهایی که میآفریند تعریف و بازتعریف میکند. البته تعریف «خود» و «هویت» نیاز تمامی انسانهاست؛ اما ادبیات برای نویسندۀ مهاجر، فضا یا حتی ابزاری است که فرآیند تعریف و یا بازتعریف، و ساخت و یا برساخت هویت را به واسطۀ توانش در خلق جهانهای ممکن فراهم میآورد.
در ادبیات مهاجرت شخصیتهایی حضور دارند که عموماً با مسئلهای بسیار مهم درگیر هستند: هویت. و این برجستهترین مشخصۀ ادبیات مهاجرت است. مهاجر مدام از خود میپرسد: «من کی هستم؟» بدین ترتیب او همواره به دنبال هویتی ملموس و قابل کشف است؛ فرآیندی که هرگز به پایان نمیرسد و همیشگی است. از آنجایی که تعریف انسان از خود، بیشتر از هر چیز به مشخصههای مکانی، زمانی، شاخصهای خویشاوندی و قومشناختی و ارزشها و سنن اجتماعی و فرهنگی باز میگردد و مهاجر، این مشخصهها را دستکم و در آن واحد با آگاهی دوگانه و در دو فضا تجربه میکند، همیشه با نوعی سرگردانی روبهرو است و در نتیجه هویتی بینابینی دارد. شاید این سرگردانی بیشتر با مسئلۀ احساس عدم تعلق در ارتباط باشد. به تعبیر درستتر، در واقع او نمیتواند پاسخ صریحی به مسئلۀ تعلق بدهد. او همواره مجبور است تنها به تعلق چنگ بیاندازد و در بهترین حالت، احساسی که او میتواند از تعلق داشته باشد همیشه نسبی است و در آستانۀ اضمحلال. عدم تعادل میان خود و احساس تعلق، برای مهاجر برابر با نیستشدن است. «دوران» روایتگر چالش مهاجر در برقراری چنین توازنی است؛ بیگانگی، سردرگمی، حسرت و نوستالژی حاصل از گرهخوردگی با گذشته و خاطرات و آدمهای غایب حالا در دهه شصت زندگی شخصیتهای مهاجر هنوز هم به نوعی حضور دارند. روزبه، آریا و دوران هر یک در نوع خود با احساس جداافتادگی از وطن و از هویتی که روزی خود را با آن تعریف میکردند دست و پنجه نرم میکنند.
بارها در متن اشاره میشود که روزبه پس از مهاجرت به استرالیا دیگر هیچوقت به ایران بازنگشت. دلیلش را کسی نمیدانست. همیشه سکوت میکرد. در روایت کانونیشده به واسطۀ والی، فرزند روزبه، میخوانیم که «پدرش هیچوقت [به ایران] نمیرفت، یا نرفته بود … اما همیشه از ایران حرف میزد.» یا «پدرش میگفت دلش میخواهد خانهای در ایران داشته باشد. میگفت میخواهد خانه را کوچک کند و از پولش جایی در ایران بخرد … آخر کسی که سالها به ایران نرفته چطور میخواست خانهای آنجا داشته باشد؟» یا «… پدرش دیگر تقریباً کسی را [در ایران] نداشت. به نظرش، پدرش گرفتار یکجور نوستالژی بود. همینجوری یاد گذشته میکرد. مثلاً کوچههایی که احتمالاً دیگر وجود خارجی نداشتند. یا کسانی که اگر میدید نمیشناخت. یعنی هیچوقت از آنجا دل نکنده بود؟ اصلاً چرا آمده بود؟ چرا بازنگشته بود؟» روزبه خود را در جایی احساس میکرد که نباید در آنجا باشد و حسرت جایی را میخورد که باید در آنجا میبود، اما نمیتوانست باشد چون میدانست آنجا هم غریبه است. او درنتیجۀ روانزخمی که از تجربۀ مهاجرت عایدش آمده بود، به سکوتِ دنیای درون و خاطرات گذشتهاش از خانههای امن و آدمهای غایب پناه برده بود و نهایتاً، با پایان دادن به زندگیاش، در گذشتهای که دیگر نبود خود را به تمامی دفن کرد.
برای آریا، همسر روزبه، «ایران مثل بچهاش بود، زشتی و زیباییاش از مهرش کم نمیکرد، برعکس به مهرش میافزود. یک حس متفاوت بود. یک حس دور و پر از درماندگی که به زبان نمیآورد. شاید برای این که کاملاً به او تعلق نداشت. کشورش مثل بچهای بود که از او گرفته بودند. این را هم به کسی نمیگفت.» آنچه که نسبت به روزبه در مورد آریا تفاوت داشت این بود که حسرتش از سرزمین مادری حسی بود که «جزئی از عادت زندگیاش شده بود، اما بود، نه هر لحظه و همیشه، اما ته ذهنش بود.» به تعبیر دیگر، او خیلی بهتر از روزبه با ترومای ترک وطن میساخت و سعی میکرد حس تعلق را هر طور که میتوانست در خود به وجود آورد. برای مثال، آریا اسمش را یادگاری از پدر و مادرش میدانست، «تنها چیز صددرصد اصیلی که از ایران با خودش آورده بود … آریا خودش را در آن میپیچید و احساس امنیت میکرد. این تنها واقعیتی بود که داشت، مال خودش بود، مطلقاً مال خودش و آن را با هیچکس تقسیم نمیکرد.» اما، با رفتن «رقتانگیز» روزبه، آریا به گوشهنشینی روی آورده بود. بهتزدگی حاصل از نبود او بار مضاعفی بود که علاوه بر سردرگمیِ تجربهی مهاجرت بر آریا تحمیل میشد. مرگ روزبه او را در ناکجاآباد دیگری انداخته بود.
مهاجرت برای دوران اما بسیار سنگین بوده است و حالا او در ایران فقط مردههایش را دارد. دورافتادگی از وطن و سرگردانی ناشی از آن از یک سو و پس از چند سال، از دست دادن معشوقهاش و پسرش از سوی دیگر به کلی او را از پا در آورده بودند. او در گفتوگوهایش با آریا دربارۀ غم دوری از ایران و اندوه هجران خانوادهاش در انگلستان میگوید: «بعضی وقتها حسرت چیزی را میخوری که میدانی اگر همه ریسمانهای روی زمین را به هم گره بزنی، باز دستت به آن نمیرسد.» اما بلافاصله اضافه میکند: «میدانی چه چیزی مرا زنده نگه میدارد؟ وقتی حس میکنم بودنم بهتر از نبودن است.» به نظر میرسد که نگرش دوران به احساس تعلق، از نوعی دیگر است.
رابین کوهن، اندیشمند حوزۀ مطالعات مهاجرت، در کتاب «مهاجرتهای جهانی: یک درآمد» در تعریف تجربۀ مهاجرت و هویتهای ناشی از آن نقل قولی از استوارت هال، نظریهپرداز فرهنگی، میآورد: «تجربۀ مهاجرتی که در اینجا منظورم است نه بر مبنای جوهرمندی و ناببودگی که به واسطۀ بازشناسی و تأیید بر مستلزمدانستنِ نوعی ناهمگونی و چندگانگی، قابل تعریف است، یعنی با قائل بودن به مفهومی از هویت که نه فقط همراه با تفاوت بلکه درون تفاوت میزیَد؛ آن مفهوم، آمیختگی (hybridity) است. هویتهای مهاجرگونه، هویتهایی هستند که پیوسته خود را از میان تبدیل و تفاوت، تولید و بازتولید میکنند.» چنین تعریفی وضعیت سوژههای انسانی رمان دوران را به تمامی در خود جای میدهد. در پایان رمان، دو شخصیت آریا و دوران نیز به نوعی در درون خود به چنین آگاهی و درکی از وضعیت مذکور میرسند یا اگر پیشتر رسیدهاند، آگاهیشان به درجۀ بالاتری از تثبیت میرسد. درکی که گویی روزبه هرگز به آن نرسید.
دوران با وجود آن که «هنوز هم گاهی در آینه به خودش نگاه میکرد و از تصویر خودش درآینه میپرسید که واقعاً چه کسی است؟ فقط خودش؟ خاطراتش؟»، راهی را برای بازیابی خود پیداکرده بود: آفریدن. «آفریدن تنها راهی بود که توانسته بود به زندگی بازگردد.» طراحی و ساخت کلاه روشی بود که دوران توانسته بود با آن هویت خود را مدام در فرآیند ساختهشدن قرار دهد. کلاههایش آنجایی بودند که او در آنها احساس تعلق را یافته بود. این امر نقطۀ اتکای دوران برای ادامهدادن و بودن است.
به نظر میرسد، آریا با سفرش به لندن توانست به تعادلی برسد که به واسطۀ آن توازنی نسبتاً پویا میان گذشته و اکنون برقرار سازد. چنانکه گویی گذشته را به اکنونش پیوند زده باشد و نه آن که درگذشته رکود کند. اما این تعادل در او چگونه به وجود آمد؟ به واسطۀ قرار گرفتن در فضایی نزدیکتر به وطن و همنشینی با زن مهاجرِ نسلِ اولیِ ایرانیتبار و فرایادآوردن خاطرات همجنسشان که به طریقی موجب بازسازی دوبارۀ فضای همگن و امن سرزمین مادری شده است؟ یا به واسطۀ لمس سرزندگی آلیای مهاجر، دوست و همکار دوران؟ هرچند شخصیتهای رمان دوران چنان چندوجهی طراحی شدهاند که برای پرسش بالا به پاسخ صریحی نمیتوان رسید اما هر اتفاقی که افتاده باشد انگار دوباره آریا توانست سهم کوچکی از فضای از دست دادۀ سرزمین مادریاش را در خود از نو بسازد. از سوی دیگر، آریا با ملاقات دوران توانست به جز نامی که داشت چیز دیگری را نیز برای ماندن و بودن کشف کند و آن آفرینش بود. او یکی از بهترین ماماهای بیمارستانی بود که در آن کار میکرد. در انتهای رمان، آریا به والی در استرالیا تلفن میکند که از روز و ساعت رسیدنش به سیدنی خبر دهد و ضمناً میگوید که قرار است دوباره به سر کار خود در بیمارستان بازگردد. او حالا میتوانست در آفرینش سهمی داشته باشد، اما به شیوۀ خودش.
روزبه اما، شاید همانی بود که روحانگیز شریفیان در داستان «پنجره» از مجموعۀ روزی که هزار بار عاشق شدم میگوید، هزاربار به یاد ایران افتاده [بود]، هزار هزار بار خوابش را دیده [بود] و هر بار کمی از خود[ش] را از دست داده [بود] و هرگز جوابی پیدا نکرده [بود]. بله، روزبه حس تعلقش را از دست داده بود و دیگر هرگز پیدا نکرده بود.