محمدرضا مرزوقی در گفتوگو با کافه داستان:
کمی خیابان برای اظهار نظر، کمی پیادهرو برای قدم زدن، گیرم در سکوت!
سمیه سیدیان: نخستین داستان محمدرضا مرزوقی سال ۷۲ در سروش نوجوان چاپ شد. اولین رمان او نیز سال ۷۵ منتشر شد. او هم در زمینۀ ادبیات بزرگسال و نیز در حوزۀ کودک و نوجوان فعال است و علاوه بر اینکه عضو انجمن مستندسازان خانه سینماست، در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و انجمن صنفی نویسندگان تهران نیز عضویت دارد. وی نوشتن چند نمایشنامه و تولید چند فیلم و سریال مستند را در کارنامۀ هنری خود دارد. رمانهای «عاتکه»، «تُل عاشقون»، «لوچیانو»، «دلهرههای خیابان وحید»، «باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی» و «بچههای کشتی رافائل» از جمله آثار اوست. بهانۀ ما برای انجام این گفتوگو انتشار رمان اخیرش «دور زدن در خیابان یکطرفه» است که توسط نشر ثالث منتشر شده و شایسته تقدیر دوازدهمین دورۀ جایزه داستان جلال آل احمد شده است:
***
کافه داستان: رمان «دور زدن در خیابان یکطرفه» با قتلی در زندان و سقوط مخاطب به درون ماجرایی معمایی آغاز میشود. فکر میکنید این شروع تا چه حد در روند درگیری ذهن مخاطب اثرگذار بوده است؟
محمدرضا مرزوقی: یک شروع کلاسیک برای رمانی معمایی میتواند جنایتی باشد که در مکانی خاص رخ داده است. جنایتی مثل قتل که مثلاً در یک روستا رخ داده یا در خانهای اشرافی یا… . در اینجا جنایت در فضای بستهای مثل زندان رخ داده است. جنایتی که تلاش شده خودکشی بهنظر برسد. تلاش من هم این بود که مخاطب در کنار راوی دانای کل به شکلی بیطرفانه تصور یک خودکشی از کل ماجرا داشته باشد. این حبیب است که از همان ابتدا با طرح سؤالاتی شک و شبهه را در روند روایت وارد میکند. او به عنوان کارآگاهی که ناخواسته پایش به یک ماجرای پیچیدۀ قاچاق دارو در سطوح بالادست باز میشود، باید همیشه یکی دو قدم از مخاطب جلوتر باشد. او مسلم را میشناسد و میداند که مسلم آدمی اهل خودکشی نبوده. آن هم با شرایطی که داشته و زن و بچههایی که برایش اهمیت داشتهاند و … . مطمئن است مسلم خودکشی شده و خودش دست به این کار نزده است. طبعاً سؤالات او برای مخاطب انگیزه ایجاد میکند تا داستان را به شوق کشف پاسخ معما جلو برود.
کافه داستان: موضوعاتی مثل تحریم، قاچاق دارو، داروی تقلبی، سودجویی و همه این موارد، مخاطب را به شرایط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی کنونی سوق میدهد. آیا هدف شما از چینش این عناصر همین بوده است؟
مرزوقی: اسفناک است اگر بگویم و البته اعتراف کنم که من این داستان را در دورهای دیگر و دربارۀ دورۀ دیگری نوشتم. اما عین آن دوره با شکلی مهیبتر باز هم تکرار شده و همچنان در حال تجربۀ آن هستیم. دورهای که مربوط به سال ۹۲ بوده و با انتخابی که آن سال کردیم، فکر میکردیم بالاخره آن را پشت سر گذاشتهایم. اگر خاطرمان باشد در سالهای ۹۴ و ۹۵ به راستی باور کردیم که کابوس سرانجام به آخر رسیده؛ اما نرسیده بود. من هم مثل خیلی دیگر از مردم تحت فشار تحریم هستم. چون معتقدم فشار تحریم فقط برای ما مردم است. همانطور که فشار جنگ هشتساله هم همیشه بر گردههای ما بود. با تحریم و عواقب آن خصوصاً در حیطۀ دارو از نزدیک برخورد داشتهام. محمود استادمحمد کارگردان تئاتر را در نزدیکی خودم داشتم که ۲۸ روز داروهای سرطان به او نرسید و آن شد که نباید. یک قرص خیلی ساده که برای مادرم از هر داروخانهای میگرفتیم و برای جلوگیری از آلزایمر بود، حالا به سختی شاید از کشورهای دیگر پیدا کنند و به دستم برسانند. به هرحال مادر من حالا آلزایمر شدید دارد. یعنی اتفاقی که برای شخصیت حبیب افتاده برای خود من در عالم واقع رخ داد. قصههای دنبال دارو رفتن برای من آنقدری بوده که خودش یک کتاب مجزا میشود. اتفاقاً رمان نوجوانی با همین مضمون برای نشر مدرسه نوشتم. حالا در این میان، کاسبکاران تحریم هم بودند و هستند که با ورود داروهای غیرمجاز و تقلبی به سادگی باعث مرگ مردم بیدفاع میشدند و همچنان میشوند. یک وقتی مردم بیدفاع کسانی بودند که در مقابل حملات هوایی ارتش بعث قرار میگرفتند. اما امروزه متأسفانه ارتش دشمن تا مرز صنایع غذایی و داروخانههای ما پیشروی کرده. مثالش ورود آن همه ذرت مشکوک که در نهایت ندانستیم چه شد یا داروی فشار خونی که یکهو دستور جمعآوری آن را دادند و چند رقم داروی دیگر. از جمله پنیسیلین تقلبی که فکر میکنم زمانی از چین وارد میکردند. کاسبکارانی که اتفاقاً اسکلههای خصوصی دارند و هر جور وارداتی برایشان میسر است و میتوانند با دلارهایی به قیمت دولتی به جای دارو مثلاً مکملهای بدنسازی وارد کنند یا هر چیز دیگری که سرانجام بتوانند با چمدانهای پر از پول راهی کشورهایی مثل کانادا و آمریکا شوند و در بلاد استکبار، به قول خودشان، سرمایهگذاریهای کلان کنند و خوش و خرم روزگار بگذرانند. طبعاً من هم مثل قهرمان داستانم وقتی تا این حد به مرز حادثه نزدیک شدهام نمیتوانم نسبت به آن بیتفاوت باشم. هرچند درستتر است جلوی حادثه را از خیلی جلوتر و دورتر بگیریم. اما من به عنوان نویسنده همانقدر تنها هستم که حبیب به عنوان قهرمان بی یال و کوپال رمانی که قرار است قهرمانپرور هم نباشد و اتفاقاً قهرمانش هم چنین ادعایی ندارد. فقط در شرایط لازم همان عکسالعملی را از خود نشان میدهد که از دستش برمیآید. طبعاً به سرگذشتش هم گردن میگذارد.
کافه داستان: با وجود عناصر مدرن داستانی و معاصربودن زمان و مکان رمان، روایت داستان شما همچنان به این نکته اشاره میکند که انسان، مقهور شرایط است. تلاشی خودخواسته برای تغییر وضعیت صورت میگیرد، اما نتیجه تلاش هم از پیش تعیین شده و در نهایت به نوعی تسلیم درونی در برابر وضعیت میرسد. به نظر میرسد این رضا و تسلیم، وضعیت انسانهای مدرن در عصر حاضر است. اگر منظور شما همین بوده گمان میکنید این رمان چهقدر در این مسیر به موفقیت رسیده است؟
مرزوقی: فکر میکنم میخواستم طبق ژانر جلو بروم و قهرمان این ژانرِ به اصطلاح کارآگاهی بتواند در همه کارهای خود پیروز باشد که اتفاقاً پیروز هم میشود، اما وقتی داری در شرایطی شبیه شرایط یک نویسنده در ایران مینویسی گاهی باید قواعد ژانر را ترک کنی و به واقعیت دهشتناکی که آن سوی ماجراها است هم نیمنگاهی داشته باشی. هر کسی مثل حبیب هر چقدر هم که تیز و باهوش باشد و بتواند به موقع از مهلکه بگریزد، نمیتواند در برابر قدرتی که پیش روی آن ایستاده تا انتها مقاومت کند. بالاخره قهرمان هم باید زخمی بر تنش بنشیند. هرچند زخم بزرگتر را پیش از این برداشته. با از دست دادن دختر محبوبش. اما به برخی خواستههایش هم میرسد. مثلاً تا حدودی انتقام خون مسلم و البته دخترش که قربانی داروهای تقلبی شده را میگیرد. میگویم تا حدودی و نه آنطور که مخاطب صرف ژانر معمایی کارآگاهی انتظار دارد. طبیعی است در شرایط ما نمیتوان مقابل فساد وابسته به نهادهای خاص ایستاد و از هر گزندی در امان ماند. آن هم وقتی که هر دو پای داستان در واقعیت محض امروز جامعه استوار است. به هر حال شرایط بیرونی رمان هم اقتضائات خودش را دارد. حبیب به تسلیم و رضا نمیرسد. از همان ابتدا که مبارزه را آغاز کرده میداند در شرایطی نابرابر و اینقدر پیچیده و بیرحم خیلی که شانس بیاورد این است که زنده بماند. حبیب زنده میماند. حتی پولی فراهم میکند برای خانوادۀ مسلم که بعد از خودکشیشدن پدر هیچ حامیای ندارند. نهایت اتفاق ناگواری که برای حبیب میافتد از دست دادن کارش است. چون سمبهاش را با فیلم اعترافی که از ارکانی گرفته پرزور کرده. شاید روزی جلد دیگری بر این کتاب نوشتم و ادامۀ داستان حبیب را دنبال کردم. هرچند سرنوشت او روشن است. اگر بخت با او یار بوده باشد و تا امروز زنده مانده باشد.

انسان امروز فانی است. در همین فرصت اندک باید کمی وقت تنفس داشته باشد. کمی خیابان برای اظهار نظر، کمی پیادهرو برای قدم زدن، گیرم در سکوت. اگر همین خیابان و پیادهرو را که حق مسلم اوست از او دریغ کنند، یا به بیتفاوتی منفعلانه تن میدهد یا در نهایت به نقطه جوشی میرسد که انفجارش میتواند خسارات زیادی به بار بیاورد. کاش کسانی که باید این انسان مدرن را درک کنند واقعاً از قدرت درک کافی برخوردار باشند. واِلّا شنیدن صدایی که دیگر صدا نیست و تبدیل به فریاد و جیغی بنفش شده که دیگر هنر نیست
کافه داستان: این رمان در جایزه جلال مورد تقدیر قرار گرفت. به نظر شما نگاه انتقادی رمان به یکی از معضلات اجتماعی اقتصادی که نتیجه مستقیم تحریمها در جامعه است، تا چه اندازه در نگاه داوران مؤثر بوده است؟
مرزوقی: طبعاً داروان هم مثل من و شما در همین شرایط و با تمام سختیهای آن زیست میکنند. آنها هم مثل دیگر مخاطبان رمان به همان درکی از شرایط جاری در داستان رسیدهاند که شبانهروز در حال تجربۀ دردناک آن هستیم. هنوز چیزی تغییر نکرده. شاید اوضاع کمی بدخیمتر هم شده باشد. هرچه تحریمها شدیدتر میشود کاسبان تحریم هم بیشتر دست به کار میشوند و همینطور آقازاده است که مثل بته از زمین بیرون میزنند. آقازادهپروری هم ماحصل همین شرایط است. شرایطی که برای من و داوران جایزه به یک اندازه محرز است.
کافه داستان: ما کم و بیش ممکن است انسانهایی نظیر شخصیت داستان شما را بشناسیم، اما آیا در شکلگیری این شخصیت، نمونه عینی ویژهای داشتهاید که شخصیتپردازی تا این اندازه، به جان رمان نشسته است؟
مرزوقی: فکر میکنم یک الگو پدرم بود. مرد لجوجی که خودش ارتشی بود و با تیمسارهای بالادستش همیشه درگیر. البته وقتی به دنیا آمدم از ارتش بیرون آمده بود. قضیه مربوط به سال ۵۵ است. ولی آرامش حبیب را از جای دیگری آوردم. از شخصیتی دیگر. شاید خودم یا مثلاً مادرم که آدمهای آرامی هستیم و زیاد برونریزی نداریم. طبعاً هر شخصیت، کولاژی از چند آدم مختلف در دور و اطراف ما است. خیلی سعی داشتم و امیدوارم به این خواسته رسیده باشم که حبیب مرد عربی از آبادان باشد. با همان اخلاق و همان شکل لباسپوشیدن و تلفیقی از طایفهای زیستن و مدرنیتهای که در شکل لباس و برخوردش با جهان مدرن دارد. مردی که عاشق خانوادهاش است و بر خلاف تصور اغلب غلط رایج، با همسرش رفتاری بسیار باملاحظه دارد.
کافه داستان: تلاش بی حد و حصر آدمی در برخورد با اتفاقات و مصائب، برآیند کنشهای ذهنی یا بیرونی شخصیت است؛ اما تسلیمبودن و سیزیفوار زندگیکردن، بحث دیگری است که میان این دو مرز باریکی وجود دارد. به نظر شما، رمان «دور زدن در خیابان یکطرفه» تا چه حد توانسته این دو را از هم تفکیک کند؟
مرزوقی: غمانگیز است اما چه خدایان المپنشین مثل زئوس و چه خدایان زمینی که این روزها مردم در هر جای دنیا گرفتار آنها هستند، همان به اصطلاح خدایان زر و زور و قدرت، همه سرنوشت واحدی برای انسان رقم میزنند. با وجود این سیزیف به دلیل نیمه خدا بودن به امید رهایی ادامه میدهد. انسان امروز فانی است. در همین فرصت اندک باید کمی وقت تنفس داشته باشد. کمی خیابان برای اظهار نظر، کمی پیادهرو برای قدم زدن، گیرم در سکوت. اگر همین خیابان و پیادهرو را که حق مسلم اوست از او دریغ کنند، یا به بیتفاوتی منفعلانه تن میدهد یا در نهایت به نقطه جوشی میرسد که انفجارش میتواند خسارات زیادی به بار بیاورد. کاش کسانی که باید این انسان مدرن را درک کنند واقعاً از قدرت درک کافی برخوردار باشند. واِلّا شنیدن صدایی که دیگر صدا نیست و تبدیل به فریاد و جیغی بنفش شده که دیگر هنر نیست. به قول آن ترانه: «این شکستن بیصدا بود… هر صدایی که صدا نیست!»