یادداشتی بر رمان «خونخورده»، نوشته مهدی یزدانی خرم، نشر چشمه
معماری رمانی معمارانه
فاطمه صناعتیان
رمان «خونخورده» در این یادداشت به ساختمان تشبیه میشود. ساختمانی که اگر به قاعده و معمارانه طراحی شده باشد، خود اثری هنری است و بهانهای برای التذاذ روح. سه محور اصلی یادداشت پیشِ رو را نیز عواملی معمارانه تشکیل میدهند: نخست سازه و اسکلت ساختمان به مثابه مهمترین عنصر هویتبخش و یکپارچهساز بنا؛ دوم جزئیات هماهنگی همچون فرم و رنگ پنجرهها و نردهها و جنس مصالح و نوع خطوط در نمای ساختمان و سایر بخشها که یک کل واحد را به ذهن متبادر میکنند؛ و سوم فضاهای دسترسی و ارتباطی موجود در ساختمان همچون پیشفضای ورودی، راهروها و راهپلهها و آسانسورها و … به عنوان راههایی که ورودی را به بخشهای مختلف ساختمان ارتباط میدهند. راههایی که چفتوبست طبقات و بخشهای مختلف هر ساختمانی را برقرار میسازند و یکی از مهمترین مؤلفههای داشتن وحدت انداموار هستند. در این تشبیه و کاوش معمارانه قصد بر آن است تا لایههای پنهانی از معنا با توجه به فرم و قالب و البته محتوا، به دست داده شود.
رمان در نگاه اول از پنج بخش اصلی تشکیل میشود که هر یک، زندگی و مرگ یکی از پنج پسر خانوادهای تهرانی و ساکن نارمک را روایت میکنند. داستانها از نظر اتفاقات داستانی، زمان و مکان رویدادها و نگاه راوی همچون طبقات یک ساختمان، بدون وابستگی به یکدیگر عمل میکنند و هر یک داستانی کامل و مستقل مینمایند. اما سازهای که در نگاه اول دیده نمیشود، آنها را به هم وصل میکند و شالودهای را بنا میکند که داستانها بر روی آن شکل گرفتهاند. این سازه را تاریخگرایی نوین میسازد و روایت آدمهای مختلف بر روی آن بنا میشود. روایتهایی که هر یک گفتمان اصلی و غالب این پنج داستان را میسازند اما در بیرون از کتاب و در بستر واقعی جامعه، خردهگفتمانهای کمتوانی به حساب میآیند. نکتۀ ثابت همۀ صداهای خاموش و خردهگفتمانهای جامعۀ ایرانی در این رمان، شاید این است که آدمهایی که آنها را نمایندگی میکنند، در زمان خاصی در مکان مشخصی حضور داشتهاند و بی اینکه قصد و نیت پیوستن به موج متراکم حاکم را داشته باشند، سر راه این سیل قرار گرفته و با آن همراه شدهاند.
یکی از این زوایای دید متفاوت، تاریخ سالهای آغازین پس از انقلاب را از نگاه دو جوان روایت میکند که بیشتر درگیر دغدغههای شخصی و نگران زندگی خودشان هستند تا مبارزه با دشمن. فصل «اولی»، زبان و نگاه بخش بزرگی از جوانان و مردم جامعه در بحبوحۀ سالهای انقلاب و جنگ و اساساً هر تحول اجتماعی دیگری را در بر دارد. گویی بعد از سپری کردن چهار دهه زمان آن رسیده که یکدستسازی و یکسانسازی مردم که همیشه از سوی گفتمان غالب و رسانهها مورد تأکید قرار گرفته، به چالش کشیده شود. ناصر و مریم میخواهند زنده بمانند و زندگی کنند. آنها نمایندۀ گروهی هستند که رفتن را بر ماندن ترجیح داده است.
فصل «دومی»، گفتمان جنگجویانی است که بیش از آنکه در پی آرمانخواهیهای نظامیافته بوده باشند، درگیر دفاع از تمامیت ارضی و استقلال وطن و پاسداری از جان و مال و ناموس مردم سرزمینشان بودهاند. بی آنکه این مردم را بر اساس میزان دینداری، دینباوری و به طور کلی باورها و اعتقاداتشان طبقهبندی و ارزشگذاری کنند. آنها از ایرانیان دفاع میکنند حتی اگر صُبّیهای پیرو یحیی تعمیددهنده باشند و به خاطر نجاتشان، سلامت جسم و روان خویش را به قمار بگذارند. این فصل از رمان، در خلال تعریف داستان مستقلش، گفتمان «سرباز» را به جای گفتمان «رزمنده» بر میسازد و مسائل را از نگاه این طیف عظیم اما خاموش میکاود. بخشی از صداهای این بخش، صدای گونههای مختلف قومی، مذهبی و فرهنگی است که گاهی سربازان و گاهی مردم عادی آن را نمایندگی میکنند. مسعود، محور داستانی است که سیاوش، ابوالحسن و ژانت در آن میجنگند چون باید بجنگند و اگر نجنگند، هیچ وقت خودشان را نخواهند بخشید. (برداشت از متن کتاب)
فصل «سومی» گفتمان طیفی از جامعه است که «جوان است و جویای نام آمده است.» در میان آنهایی که در اوج سالهای ناآرامی و ترور و آشوب و جنگ در ایران، شاید دغدغههای انسانیای فراتر از دفاع از مرزها در سر داشتهاند و جنگ در لبنان را همانقدر قابلتوجه میدانستهاند که جنگ در ایران، جوانانی نیز بودهاند که تنها دلیل حضورشان در لبنان، شور و کنجکاوی جوانی و تنها هدفشان پیشرفت شغلی و استفاده از موقعیتها بوده است. زندگی نهتنها از نگاه منصور که از نگاه جنگجویان جناحهای مختلف در لبنان نیز روایت میشود و حتی صدای دختر راهبی که از آسمان به زندگی زمینی عروج میکند، فرصت شنیدهشدن مییابد.
فصل «چهارمی» روایت درهم تنیدهشدن گفتمان کمونیسم است با فردیتخواهی جوانانه؛ آمیزش گفتمان غالب مذهبیترین شهر ایران است با ارمنیهای ساکن این شهر. امتزاج عجیب گفتمانهای کاملاً متضادی که در تاریخ پرپیچ و خم ایران، روزگاری زیستهاند. مارکسیسم اسلامی، مسیحیت مبارز و انتقامجو و در نهایت، سادگی رندانه.
فصل «پنجمی» بیش از سایر فصلها، دربردارندۀ گفتمان ارمنیهای ساکن پایتخت است که درصد قابل توجهی از مردم این شهر را تشکیل میدهند اما هنوز بعد از گذشت چندصد سال از ورود اجدادشان به ایران، تنها به دلیل داشتن دین متفاوت، با واژۀ «اقلیت» توصیف میشوند. واژهای که خود به تنهایی بار تقابل با «اکثریت» را به دوش میکشد و بیشتر شبیه نوعی موضعگیری سیاسی و اجتماعی است. گفتمان این قشر از جامعه که همپای دیگران بار انقلاب، جنگ و تبعات جنگ، مشکلات اقتصادی و اجتماعی سالهای سازندگی و … را به دوش کشیدهاند، صدایی است که این بار شنیده میشود.
محور دوم این یادداشت، حضور جزئیات هماهنگی در نمای ساختمان و سایر بخشهاست که باعث میشوند تا یک ساختمان، بهرغم داشتن طبقات مستقل از هم، به صورت یک واحد یکپارچه تعریف شود. به بیانی دیگر همان طور که یک ساختمان را با توجه به این عناصر مشترک، به عنوان یک اثر معماری واحد در نظر میآوریم و نه به صورت مجموعهای از طبقات مستقل، رمان نیز این ساختار واحد را با وجود تعدد فصول و گوناگونی روایات و زوایای دید، در خود دارد تا مجموعهای از داستانهای کوتاه مستقل و خودبسنده نباشد. کدهای بهظاهر پراکنده اما مرتبطی که در این رمان دیده میشوند، نقش همان عناصر وحدتبخش را در ساختمان بازی میکنند.
به عنوان نمونه در همۀ داستانها ارتباطی عمیق با مفاهیم عرفانی مسیحیت، ساختمان و معماری کلیسا، مراسم گوناگون مذهبی و درهمتنیدگی زندگی انسانی و اجتماعی آدمهایی با ادیان مختلف دیده میشود. در همۀ داستانها کسی که وابستگی نزدیکی به کلیسا دارد، نقشی اساسی در پیشبرد خط داستانی ایفا میکند. حتی با این که مکان رویدادهای این پنج فصل بسیار متنوع است و از جلفای اصفهان گرفته تا سوسنگرد و آبادان، بیروت، مشهد و تهران را شامل میشود، اما نشانههای مسیحیت و ساختمانهای مسیحی همچون مشخصههای ثابت معماری، طبقات مختلف داستان را به هم وصل میکنند. نشانۀ ثابت دیگر حضور زنی است که در هر فصل، از نظر عاطفی به طور مستقیم یا غیرمستقیم، قهرمان داستان را همراهی میکند. مریم، ژانت، ماریا و تهمینه هر کدام نقش اسطورهای مادر – معشوق حمایتگر را در طیفی گسترده ایفا میکنند. هرچند که گاه همچون تهمینه آرمانگراییهای سیاسی و حزبیشان به حس حمایتگری میچربد و گاه همچون ماریا عشق آسمانی و مادرانهشان به عشق زمینی. اما به هر حال حضور نزدیک و ملموس یک زن در همۀ فصلها دیده میشود.
محور سوم این یادداشت، فضاهای ارتباطی ساختمان را بررسی و آها را در قالب بخشها و ویژگیهایی از رمان، شبیهسازی میکند. حضور شخصیت محسن مفتاح، بهانۀ روایت فصول پنجگانه است و آغاز تعریف قصۀ برادران که شاید به شیوۀ داستانهای کهن ایرانی، مقدمهای باشد به عنوان حسن آغاز کلام و پیوند داستانهای به ظاهر مستقل. داستان شهرزاد است و ملک جوانبخت که در آغاز هر داستان رخی مینماید و رشتۀ اتصال داستانهای درونیتر است. گاه نیز هر جا که داستان از نفس میافتد و خواننده مجالی میخواهد برای تنفس، پاگردی میشود بهموقع که میتوان دمی در آن آسود و ادامه داد. این بهانۀ شروع و ورود به داستان را میتوان در حکم پیشفضای ورودی و هشتی ساختمان (لابی ساختمانهای امروزین) در نظر گرفت که اگر هنرمندانه به آن پرداخته شود، خود فضایی است که نه فقط معبر که موقف خوشایندی نیز هست. این مقدمه اما خود جذابیتهایی دارد که میتوان در یادداشتی دیگر به آن پرداخت.