یادداشتی بر کتاب زیر نور جنایت، نوشته ویلیام زانزینگر، ترجمه سحر قدیمی
تابستان و مرگ
یانار بینشپور
هنگامی که بیش از صد سال پیش «وایلت هانتر[۱]» در نامهای از «شرلوک هولمز[۲]» خواست در انتخاب شغل به او کمک کند، فکر نمیکرد پاسخی سخت در انتظارش باشد. هولمز در جایی از داستان «آلشهای سرخ[۳]» خطاب به «واتسن[۴]» و البته در پاسخ هانتر میگوید: «انسان یا دستکم انسان جنایتکار، قدرت ابتکار و کوشایی خود را از دست دادهاست؛ اما کسبوکار مختصر خودم به نظر میرسد که در سراشیبی انحطاط دارد تبدیل میشود به آژانسی برای پیداکردن مدادهای گمشده و راهنمایی دوشیزگان مدرسههای شبانهروزی.[۵]»
تصور هولمز این است که سرانجام به پایینترین حد خود رسیده؛ به نقطه صفر. ولی ماجرای حیرتآور آلشهای سرخ نشان میدهد هیچکس حتی هولمز ِتیزبین نمیتواند با نگاه به آغاز یک پرونده جنایی درباره پایان آن قضاوت کند. گاهی کارآگاههای خصوصی در جریان تحقیقاتی که درآغاز پیشپاافتاده به نظر میآید به نتایج شگفتآوری میرسند.
برای «سنکلود»، کارآگاه داستان «زیر نور جنایت» نیز ماجرا با یک اتفاق بهظاهر بیاهمیت شروع میشود، تا جایی که خود سنکلود هم قضیه را آنقدرها جدی نمیبیند و از صفحه نخست انگار به قصد مزاح وارد ماجرا میشود. «کسی شخصی عزیز را از دست داده.»؛ این نخستین بخش از اطلاعاتی است که سنکلود به دست میآورد و واکنش اولیه او این است: «یعنی اون شخص مرده، همین؟ تو بهش نگفتی جاهای قشنگی به اسم سالنهای عزاداری وجود داره که توش حرفای دلگرمکننده زیادی درباره دنیاهایی که وجود نداره سرهم میکنن و بعد میتونن اگه دلشون خواست مرده رو بسوزونن؟» و وقتی دوستش «بانی» در پاسخ میگوید دختری به نام «آلیس دولورس» گم شده است و کارفرمای دختر پیشنهاد پیداکردنش را به سنکلود داده، او انگار از سر هوس یا بیحوصلگی یا شاید چون دلش نمیخواهد با بانی وقتش را بگذراند میپذیرد برای یافتن آلیس وارد خیابانهای لندن شود؛ لندن در تابستانی گرم و روشن با بارانهای بیامان، لندنی که متفاوت است با تصویرِ تار و مهآلود و سردش در داستانهای جنایی بریتانیایی.
برخلاف انتظار، سنکلود شخصیت کلاسیک یک داستان کارآگاهی خشن نیست؛ نه آنطور که «ریموند چندلر[۶]» درباره این نوع کارآگاهها میگوید قهرمان و اَبرانسانی کامل و سختجان است و نه مانند کارآگاههای ژانر معمایی هوشی غیرعادی دارد. پلیسی است که به دلایلی که چندان برای خواننده روشن نیست از کار خود کناره گرفته. او نه شعبدهبازی بلد است و نه ذهنخوانی، نه غیبگویی میداند و نه حدسهای هوشمندانه و خارقالعاده میزند. آدمشناسیاش هم آنقدرها خوب نیست؛ کارآگاهی است که حرف دیگران را راحت باور میکند. برای بهدستآوردن اطلاعات، گاهی به نظرمان میرسد دادههای مهمی را لو میدهد. این کارآگاه نه در مبارزات تنبهتن لزوماً پیروز میدان است و نه حتی میتواند در روابط شخصیاش خوب عمل کند؛ و گاهی حتی بدشانسیاش مخاطب را متعجب میکند. مثلاً وقتی تلفن همراهش خاموش میماند، تماسی مهم را از دست میدهد و از ماجرا عقب میافتد. در همهجا تقریباً خود را تکافتاده و تنها حس میکند. در مواجهه با نیروهای پلیس و همکاران قدیمیاش، همانقدر برایش مشکل ایجاد میشود که در مواجهه با افراد میانسالِ اشرافزاده یا با جنایتکاران خردهپا و اگر همه اینها برای یک کارآگاه نامتعارفبودن کافی نیست، باید گفت در درک مسائل مرتبط با پروندهای که دنبال میکند هم از انسجام فکری برخوردار نیست. او در جایی از داستان هوشمندانه میفهمد که یک تمبر گم شده و معنای این فقدان را درک میکند، ولی در جایی دیگر با وجود شواهد آشکار متوجه نمیشود تلفن همراهی که پیدا کرده متعلق به چه کسی است. مسألهای که در تمام طول داستان حتی خواننده تیزبین داستان را هم به فکر فرو میبرد و او را وادار میکند درباره هویت مالک تلفن همراه حدسهایی بزند. پس سنکلود یک آدم کاملاً معمولی است و البته عاصی هم. این را از توصیف شخصیتها و دنیای پیرامونش میفهمیم. با این اوصاف خواننده چگونه میتواند با کارآگاهی که آنچنان حرفهای به نظر نمیرسد همراه شود؟ اینجاست که روایت گیرای داستان به کمک سنکلود میآید.
نگاه خاص سنکلود به وضعیت سیاسی و طبقات اجتماعی همراه با توصیفهای مفصّل و انتقادهای شوخطبعانه او و فرورفتنش در نقش یک جاسوس که شهر را جستوجو میکند و اجازه ورود به همهجا و گشتن خانههای رهاشده، کارگاههای نیمهمخروبه و کوچهپسکوچههای شهر را دارد به جذابیت شخصیت سنکلود میافزاید و به شکل موازی در سمت دیگر ماجرا شخصیت آلیس ساخته میشود. دختری جوان و گریزپا که انگار از الگوی زنان اغواگر گرتهبرداری شده است. درست است که آلیس رازی تاریک و ویرانگر دارد اما بیش از آنکه از ویژگیهای افسونگر خود استفادهای ببرد، قربانی وضعیت خود است. او بهراحتی رنگ عوض میکند، هویت و ویژگیهای فیزیکیاش را تغییر میدهد، جذاب است و دختری توانا و خاص به نظر میآید و با وجودِ حضورنداشتن در بخش اول داستان، شخصیتی بهیادماندنی دارد، ولی از هیچکدام از تواناییهایش در جهت اهداف یا منافع خود استفاده نمیکند و فقط در پی آزادی است. این بهرهنبردن از ویژگیهای زن افسونگر، شخصیت آلیس را از الگوهای رایج داستانهای جنایی جدا میکند. البته سؤالهای بسیاری درباره او بیپاسخ میماند. برای مثال در دنیایی که اثر انگشت و عکسهای دقیق کارتهای شناسایی تشخیص هویت را آسان کرده، او چطور میتواند با ارائه کارت شناسایی جعلی و آدرسهای اشتباه خانهای اجاره کند؛ از انواع خدمات شهری مانند حملونقل عمومی استفاده کند؛ استخدام شود یا کسانی که استخدامش میکنند چگونه میتوانند بپذیرند دختری همسنوسال آلیس تلفن همراه نداشته باشد؟
همانطور که پیشتر اشاره شد سن کلود تا مدتها مطمئن نیست که راه درست را آمده یا آلیس واقعاً گم شده است. این جدینگرفتنِ خود، تا فصلهای میانی همراه سنکلود است. تا جایی که افسوس میخورد که چرا نامهای را که دستخط آلیس رویش بود از روی میز کار او برنداشت تا حداقل به خودش اثبات میشد که آن دختر واقعاً در آن مکان کار میکرده. واقعیت این است که تقریباً دوسوم داستان سپری میشود تا بالاخره زنجیره حوادث گوناگون سنکلود را به یافتن یک جسد راهنمایی میکند و جدیبودن مسأله برای کارآگاه محرز میشود. این دیر پیداشدن جسد را البته میتوان یکی از امتیازات رمان دانست.
امروزه در ادبیات جنایی سخت است یافتن داستانی که از لحظه اول با صحنهای خشونتآمیز یا پیداشدن جسدی مثلهشده آغاز نشود. آنطور که «یان رنکین[۷]» نویسنده اسکاتلندی میگوید تصور نوشتن درباره دنیای مدرن بدون حضور مداوم خشونت کاری دشوار است. در زیر نور جنایت اما خیلی دیر اولین خون ریخته میشود و از این نظر این داستان بیشتر به داستانهای معمایی اوایل قرن گذشته شباهت دارد. داستانهای دورانی که در آن ترس از ناشناختهها، لذت کشف و پاسخدادن به پرسشها همانقدر جذابیت داشت که اکنون یافتن بدنهای مثله شده در تریلرهای مدرن جذابیت دارد.
گرهگشایی در آخرِ رمان شاید انتظارات خواننده را چنانکه باید برآورده نکند. بهخصوص که در پایان اینگونه داستانها معمولاً نوعی عدالت جاری خواهد شد. در زیر نور جنایت اما این تصمیمی است که به خواننده واگذار شده است. ولی نباید فراموش کرد که گاهی اوقات گرهگشاییهای نامتحمل و نامقبول چیزی از جذابیت یک ماجرای جنایی کم نمیکند. چنانکه بسیاری از داستانهای شرلوک هولمز یا «پدر براون[۸]» هم پایانی رضایتبخش ندارند، ولی لذت همراهشدن با کارآگاه در ماجراهای پُر افتوخیز و جستوجو برای فاشکردن رازها میتواند این کاستی را جبران کند. برای آن دسته از خوانندگانی که از توصیف طنازانه و موشکافانه محیطهای شهری و از روایتی سرگرمکننده، پرحرف و گاهی اوقات احساساتی لذت میبرند، همدلی و همراهی با سنکلود کار دشواری نیست. بازتاب انتقادآمیزی که از جامعه انگلستان ارائه میشود؛ بههمراه تصاویری متفاوت از لندن؛ ریتم نسبتاً کند و تعلیقهای سبک و شخصیتهایی غریب و بهیادماندنی، مانند زنانی که در پی یافتن آلیس هستند و انگار در دنیایی ویکتوریایی زندگی میکنند؛ همه در جذابیت این رمان نقش دارند. رمانی که هم وامدار داستانهای کوتاه معمایی بریتانیایی در اوایل قرن گذشته است که در آنها راز و رمز و جستوجو اهمیت بیشتری از اثر انگشت و دلهره و جسدهای بینامونشان داشت و هم مرهون رمانهای بریتانیایی در دوران طلایی داستانهای جنایی با کارآگاههای شوخطبعی مانند «لرد پیتر ویمزی[۹]» و «آلبرت کمپیون[۱۰]» است.
تصویری که تا مدتها در ذهن خواننده از این رمان خواهد ماند تابستانی خفقانآور است در لندن شلوغ و سایه مرگ که در شهر پرسه میزند. مرگی که غیرقابلاجتناب است، حتی اگر آنگونه یا برای آن کسی اتفاق نیافتد که سنکلود انتظارش را دارد.
[۱] Violet Hunter
[۲] Sherlock Holmes
[۳] The Adventure of the Copper Beeches
[۴] Watson
[۵]کانن دویل، آرتور- برق نقرهای و پنج داستان دیگر، ترجمه کریم امامی، انتشارات طرح نو، ۱۳۷۲
[۶] Raymond Chandler
[۷] Ian Rankin
[۸] Father Brown
[۹] Lord Peter Wimsey
[۱۰] Albert Campion