
گفتوگوی فاطمه صناعتیان با زهرا عبدی دربارۀ رمان «تاریکی معلق روز»
فاطمه صناعتیان: تازهترین اثر زهرا عبدی ما را به دنیای آشنا و نزدیک خودمان میبرد. با شخصیتهایی که فراتر از واقعیتهای بیرونی هستند چرا که از نظر او شخصیت داستانی، یک موجود انسانی نیست بلکه یک آفرینش هنری است و استعارهای است از ذات بشر. آدمهایی بر سر دوراهیهای مهم و اساسی زندگی، نقشهای این داستان را بازی میکنند. همان نقشهایی که همهمان آنها را زندگی میکنیم. آدمهایی اهل نوشتن و خواندن و زندگی در دنیای رسانهها؛ نویسندگان وبلاگهایی که در دنیای گذر و سطح و شتاب، دعوتمان میکنند به درنگ و عمق و تأمل. عبدی شخصیتهای رمان تازهاش را به حریر خیال میپیچد و بازتعریفی از انسان خیالورز و خیالپرداز را پیش چشم خواننده میگذارد. چندصدایی نیز در کنار پرداختن به دنیای خبرهای رنگارنگ یکی از تمهای اصلی داستان است. در دنیایی که واقعیت فقط برداشت ما از اتفاقهای پیرامونمان است، خبر از زاویههای گوناگون دیده و روایت میشود. هر کسی از ظن خود با واقعهای همراه میشود و گاهی ماجرایی خبری، خبرنگار را همچون گردابی پرابهام به درون خود میکشد تا قدرت رسانهها را در جهان امروز باز هم یادآوری کند. با زهرا عبدی، نویسندهی روز حلزون و ناتمامی این بار دربارهی تاریکی معلق روز به گفتوگو نشستهایم تا لایههای پنهانتری از متن را بکاویم.
***
کافه داستان: «تاریکی معلق روز» در دورۀ وبلاگنویسیها و ارتباطات ایمیلی میگذرد. آیا این رمان سالها پیش نوشته شده یا نویسنده به طور اساسی خواسته به حدود یک دهۀ پیش برگردد و در آن حال و هوا بنویسد؟
زهرا عبدی: از همان شروع رمان خواننده درمییابد که زمان رخدادنِ رمان در دهۀ نود است. وقایع تاریخی چون محاصرۀ کوبانی و حملۀ داعش و …. نشانههای زمانی هستند. اما چرا وبلاگ و ایمیل؟ شخصیتهای اصلی این رمان همه در سالهای ابتدای جوانی وبلاگنویس بودند. آنجا با هم آشنا شدند و ارتباطاتی که الان دارند هم بر مبنای آن آشنایی مجازی هستند. دو تن از آنها از وبلاگنویسان مشهور بودند که هنوز وبلاگشان خواننده دارد. در همین الان که شما این سطر را میخوانید بسیاری از وبلاگها زندهاند و هنوز نقش رسانهای خود را دارا هستند. ضمن آنکه بسیاری از همین وبلاگنویسان جذب رسانههای دیگر شدند مانند سایتها و تلویزیون و رادیو و پادکستها و… و البته هنوز وبلاگ پرآوازه و تأثیرگذار خود را حفظ کردهاند.
کافه داستان: چه ویژگیهایی از این دهه یا از آن ابزارهای ارتباطی نسبت به راههای ارتباطی سریعتر و کارآمدتر امروزی برایتان مهم و خاص بوده است که به آن پرداختهاید؟
زهرا عبدی: پاسخ من به این سؤال این است که از نظر من قدرت و حجم روایت در وبلاگ هنوز قابل توجه است و به نوعی هنوز در برابر رسانههایی که دعوت به گذر و سطح و شتاب دارند، وبلاگ دعوت به درنگ و عمق و تأمل دارد. در زمانهای که رییسجمهورهای دنیا در حیطۀ محدود کلمات توییتر همدیگر را تهدید میکنند و به سبب نارسایی پیام، مجبور به نوشتن «رشتو» میشوند تا بتوانند بگویند منظورشان چه بوده، وبلاگ هنوز توان و ظرفیت بالایی دارد. رشته توییتهایی با نام «رشتو» از نظر من شکست توانِ توییتر برای حمل بار رسانهای و میدیایی است که به مخاطبش وعده داده است. ترامپ توییتی میزند و ده دقیقۀ بعد ده توییت برای اصلاح و توضیح آن میزند. البته من منکر تواناییها و ظرفیت خبررسانی سریع توییتر نیستم ولی توییتر و اینستاگرام با قالب رمان هماهنگ نیستند. به یاد دارم یکبار دوستی که خود را عالمِ دنیای کامپیوتر و نابغۀ جهان خلقت میدانست به من گفت من هرگز وقت اضافی ندارم که رمان بخوانم. نمیشود رمانت را در قالب بولت پوینت بنویسی که کلش بشود یک صفحه؟ گفت رماننویسها فقط وقت تلف میکنند. باید بنشینند و در یک صفحه خلاصۀ رمانشان را بنویسند و خلاص و بعد هم هاها به حرف حکیمانهاش خندید. ببینید رمان همان جملۀ معروف است که میگوید سفر مقصد نیست بلکه خود جاده است. رمان سفر یک روایت است. هیچ جستجوگری با شتاب به دستاورد بزرگی نرسیده است. محقق پس از سالها درنگ ممکن است نقطهای را دریابد یا نه. ادبیات هم دعوت به تماشا و درنگ و معناورزی است. و من در میان قالبهای رایج با توجه به فرم روایت، وبلاگ و ایمیل و سایت و تلویزیون را به نمایندگی دنیای رسانه انتخاب کردم.
کافه داستان: در مورد شخصیتپردازی باید گفت که: راوی دانای کل در این رمان اغلب با ذهن سه شخصیت اصلی همراه شده است. نوشتن از دریچۀ ذهن ایما اعلایی و دانیال دانشور بسیار باورپذیر از آب در آمده است و شخصیت این دو خوب تراش خورده و هویت مستقل یافته است. آیا برای رسیدن به شخصیتهایی شکلیافته و دقیق، از نمونههای بیرونی و واقعی استفاده میکنید؟
زهرا عبدی: شخصیت داستانی، یک موجود انسانی نیست بلکه یک آفرینش هنری است و از نظر من یک استعارهای است از ذات بشر و نمیشود آن را از روی یک نمونۀ بیرونی ساخت. شخصیت داستانی برای من نه از روی یک نفر بلکه برآیند و همآیندِ چندین و چند شخصیتِ انسانی است که هم نمود بیرونی داشتند و هم تلفیق شدند با شخصیتهایی که حاصل تحقیق و تبیین هستند و هنگامِ نوشتن به کار آمده است. اگرچه هدف نویسنده واقعیت بخشیدن به این شخصیت یا همان اثر هنری ذکر شده است اما در واقع شخصیت داستانی فراتر از واقعیت است. طوری طراحی شده است که انگار واقعی است اما در واقع نیست.
مهمترین تفاوت شخصیت داستانی با یک شخصیت انسانی قابلِ اشاره در بیرون، این است که شخصیت داستانی به مدد داستان و فرآیندِ حرکتی روایت قابل فهم است. به کمک نویسنده میتوانیم او را بشناسیم اما به نظر من ما هرگز حتی نزدیکترین دوستمان را نمیتوانیم بشناسیم. من شخصیت عجیب و پیچیدۀ ایگنشس در داستان «اتحادیۀ ابلهان» نوشتۀ «کندی تول» را حتی از بهترین دوستم بهتر میشناسم چون تکلیف آن شخصیت در داستان معلوم است اما تکلیف رابطۀ من و دوستم تا هر روزی که از ارتباط ما باقی باشد، هرگز معلوم نیست. پس در واقع جواب سؤال شما یک «نه» تا حدودی غلیظ است چون من هرگز بر یک شخصیت انسانی از جمله خودم، شناخت و اشراف ندارم که در داستان مثل روح احضارش کنم و قضیۀ شخصیتپردازی تمام شود. J
کافه داستان: آتنا فرنود اما، شخصیتی کلیشهای دارد که از سویی تکرار ایما به عنوان دختر خبرنگار ایرانی است و از سویی تکرار دانیال به عنوان آدمی مترصد فرصتها است. شخصیت آتنا گویی برآیند همۀ احساساتی است که اقشار گوناگون جامعۀ ایرانی فعلی در مورد مجریان شبکههای فارسیزبان خارج از ایران دارند. در واقع میخواهم بپرسم موافقید که چهارچوب فکری و اصلاً شخصیت آتنا به قوت ایما و دانیال پرداخت نشدهاست؟ و چرا؟
زهرا عبدی: من قبول ندارم و برای این حرفم دلیل میآورم. ببینید «شخصیت داستانی» از دو جنبه در داستان نمود پیدا میکند و ساخته میشود: «شخصیت ظاهری» و «شخصیت حقیقی». «شخصیت ظاهری» شخصیتِ داستان از روی همان ظواهر جسمی و شغل و منش و نگرش و ارزشها و ادا و اطوار و جنسیت و درصد زنانگی (این یکی را با توجه به بسامدش در داستان گفتم) و نحوۀ زندگی و از این قبیل ساخته میشود و شخصیت حقیقی یعنی انتخاب شخصیت در داستان. ما تفاوت شخصیتها را با هم و نیز قدرت و ضعف شخصیتپردازی را با توجه به شخصیت حقیقی میسنجیم و نه شخصیت ظاهری.
ایراد شما در ساختِ شخصیت ظاهری است که از نظر نظریهپردازان فن داستاننویسی ایراد محسوب نمیشود و بلکه این انتخابِ داستاننویس است. اما اگر ایراد در حیطۀ ساخت شخصیت حقیقی باشد آن وقت ایراد شما به جاست. خب حالا آیا مهمترین کنش شخصیت داستانیِ آتنا، یعنی انتخابهایش یعنی آنچه که پروسۀ شخصیتپردزای او را شامل میشود، تکرار انتخابهای دانیال است؟ یا انتخابهای ایما؟
در داستان میبینید که در سر بزنگاهها و دوراهیهای انتخاب، انتخاب هر کدام از شخصیتها از دیگری جداست. دانیال خانم رییس را انتخاب میکند و کلاً سرنوشتش را متفاوت از قبل میچیند. (قبل منظور با توجه پیشداستان است.) و آتنا هم در دوراهی توبه و ادامۀ گناه که مهمترین انتخاب اوست، بهرغم زنهار خواهرش، باز هم از او خرج میکند و گناه را ادامه میدهد که این هم سرنوشت تازهای برای او رقم میزند. آتنا همچنین ماندن در جایی که در آن ساکن بوده را بر رفتن و بازگشتن، ترجیح میدهد و دانیال رفتن و ترک کردن را بر ماندن ترجیح میدهد. ایما هم دوراهیهای خاص خود را دارد. شغل مادر یا خبرنگاری؟ دروغ یا راست؟ بخشیدن پدر یا نبخشیدنش و …

با توجه به مضمون داستان که یکی از مهمترینهایش دروغ و رسانه است، سعی کردم روی وجه چند صدایی رمان که از مهمترین وجوه رمان مدرن است، پررنگتر کار کنم. برای این کار از تمام امکانات رسانه استفاده کردم. از توییتر، وبلاگ، فیسبوک، برنامۀ خبری تلویزیون، پیامکهای شبکههای اجتماعی، ایمیل و… و از این طریق به شخصیتهای فرعی هم صدا بخشیدم تا قضاوت مهم کتاب که دربارۀ دروغ است، دائم به تأخیر بیفتد و زیر سؤال برود
کافه داستان: در این رمان به فرم، توجه خاصی داشتهاید. این توجه را میتوان در دو محور دید؛ نخست پیکرهبندی کلیِ کار و دوم ارجاعات برونمتنی. پیکرۀ کلی کار به این صورت است که در هر فصل، راوی با ذهن یکی از شخصیتهای اصلی و دغدغههای او همراه میشود و در پایان فصل نیز هر بار بخشی از وبلاگ او یا وبلاگ شخصیتهای مکمل به صورت مستقیم آورده میشود. انگار تلقی ذهنی راوی با شواهد بیرونی تأیید و تثبیت میشود. دیگر این که ارجاعات برونمتنی رمان نیز این بار صورت تازهای میگیرند؛ مثلاً وبلاگ «ناتمامی» یا شعری از «زهرا عبدی». چرا در این رمان فرم و ساختار (در عین پرداختن به محتوا) این قدر برجسته شده است؟
زهرا عبدی: دنیای داستان یعنی دنیای خیال و دنیای خیال با خیالپردازی تفاوت دارد. خیال در داستان هدفمند است و آگاهانه ساخته میشود و درک این نکته به نظر من کمک زیادی میکند به نویسنده تا با انتخاب حادثۀ مرکزی در داستان، فرم و ساختار مناسب برای روایت را هم همزمان با ساختن خیال، انتخاب کند. اجزای داستان مانند یک ارگانیسم زنده است و مانند بدن همۀ اجزا در ارتباطی کنش و واکنشوار باهماند.
وقتی میگویم خیال در داستان آگاهانه ساخته میشود برای من یعنی چگونه حادثهای که برای روایت انتخاب کردهام، تألیف کنم. چه چیزی را پررنگتر کنم و چه چیزی را حذف کنم. چه چیزی زودتر باید در داستان بیاید و چه چیزی با تأخیر. این تعجیل و تأخیر در داستان با چه ریتمی هماهنگ باشند. همۀ اینها با هم ساختار را میسازند. یعنی هماهنگی کامل بین خودآگاه و ناخودآگاه، طوری که هیچکدام جلویِ آزادی عمل دیگری را نگیرد.
من در رمان تاریکی معلق روز، سعی کردم منتخبی از حوادث زندگی شخصیتها را در نظمی بامعنا و هدفدار بیاورم تا بتوانم همراهی عواطف خواننده را داشته باشم که در نهایت شاید بتوانم توجه خواننده را به نگاه خاص و معنایِ مورد نظرم، جلب کنم.
برای همین باید با توجه به مضمون داستان که یکی از مهمترینهایش دروغ و رسانه است، سعی کردم روی وجه چند صدایی رمان که از مهمترین وجوه رمان مدرن است، پررنگتر کار کنم. برای این کار از تمام امکانات رسانه استفاده کردم. از توییتر، وبلاگ، فیسبوک، برنامۀ خبری تلویزیون، پیامکهای شبکههای اجتماعی، ایمیل و… و از این طریق به شخصیتهای فرعی هم صدا بخشیدم تا قضاوت مهم کتاب که دربارۀ دروغ است، دائم به تأخیر بیفتد و زیر سؤال برود. هر کسی از طریقی این قضاوت را زیر سؤال ببرد و سفیدش را کمی سیاه بزند و سیاهش را کمی سفید تا خاکستری مورد نظرم به دست بیاید و اینها همه در ساختاری که طراحی کردم، خود را نشان داد و نامش شد فرم که همانطور که گفتم سعی شده تا در همانگی با خیال و حادثه و مضمون داستان باشد.
کافه داستان: زبان نثر در این اثر نیز مثل دو رمان قبلی همچنان روان و بهقاعده است و آمیخته با تشبیه و استعارههای متنوعی که دیگر امضای نویسنده شدهاند. اما در این اثر جملههایی با فعلهای حذفشده به قرینۀ معنوی، جملههای کوتاه بیفعل و پارهگفتارهای ناتمام نیز زیاد به چشم میخورند. تکنیکهایی که در آثار پیشین آنقدر حضور نداشتند. مثل: «اندامِ خوبی هم ندارد. پاهای لاغر و بالاتنۀ مربعمستطیلی و پُر. اندام سیبمانند. کمی چاق بشود، فاتحهاش خوانده است. خودش: اندام زیبایی دارد. طوری که هر لباسی بپوشد، بهاشمیآید. …» این سبک نوشتن چهقدر در راستای آزمودن شیوههای فرمی نوین است و چهقدر در خدمت بیان مضمون و محتوا؟
زهرا عبدی: این سؤال را در ادامۀ سؤال پیشین پاسخ میدهم چون باز هم به نوعی اشاره به فرم است. من از ابتدای نوجوانی شعر گفتهام. من سالهای بسیار غزل سرودم و دوستان بسیاری همواره مرا دعوت میکنند که برگرد به غزل. همان موقع هم غزلهای من روایت داشت و الان که برمیگردم و به آن مینگرم میبینم من دمی از داستان جدا نبودم. اما سیر و سفر در دنیای شعر و مخصوصاً غزل و ساختار عروضی، درس بزرگی به من داد. وقتی غزل میسرایی ظرفی داری که مجبورت میکند به سختترین گزینشها. مثل رقص پای اسکاتلندی (River Dance) که پرتحرکترین رقص در کمترین جای ممکن است. من از غزل میآیم و آنجا یاد گرفتم از تمام ظرفیتهای کلامی استفاده کنم. در یک مصرع یک تصویر خلق کنم و در طول یک غزل یک روایت را تمام کنم. برای همین شما در رمانهای من اثر این را میبینید. با مترجم کتابم صحبت میکردیم. میگفت «نامرد تو حتی یک دیالوگ ساده نداری. حتی دیالوگها هم برگرداندنش سخت است.» کتاب را ورق زد و دیدم راست میگوید. بله. من به نثر توجه کامل دارم زیرا به قول فوکو باور دارم که «زبان به مثابۀ تفکر». برای همین در داستان با جملات، بسیار ور میروم. بازنویسی سنگین و طولانی دارم و در جواب سؤالتان باید بگویم که هر دو وجه را در نظر دارم. با آزمودن شیوههای جدید کلام هم سعی در دادن حجم به قابلیت معنایی زبان را دارم و هم با توجه به مضمون، نثر را هدایت میکنم. حتی به واجآرایی در متن دقت میکنم: «شاید درست هنگامی که فکر میکنی هیچ چیز سر جایش نیست این تو باشی که سر جایت نیستی و همه چیز درست در جای مکررش، لخت و کرخت، به تکرار خویش نشسته است.» و این دست واجآرایی در متن تاریکی معلق روز و ناتمامی زیاد است: «هیچ بندی، هیچ بندری آنقدری نیست که به بریدن طناب لنگرش نیرزد.»
کافه داستان: در دنیای کاملاً رئال داستان، ایما قدرت تشخیص دروغهای کلامی دیگران را دارد. این قدرت را با جزئیات و علایم و اثراتش توصیف کردهاید. پدیدهای که بیش از آن که سورئال باشد، انگار رئالیسم جادویی است؛ برای خودِ فرد، داشتن این توانایی دیگر تعجبی ندارد و مخاطب نیز آن را میپذیرد و بر اساس پذیرش آن، بسیاری از روابط علت و معلولی را درک و باور میکند. حضور این بخش فراواقعی در رمان قبلیتان نیز دیده میشود. این توانایی فراانسانی را چرا لازم میدانید و برایتان چه کارکردی داشته است؟
زهرا عبدی: کارکرد مهم خیالورزی. این همه دشواری، هر چیزی را از ما بگیرد، نباید بگذاریم چنگ بیاندازد و خیالمان را از قلبمان بیرون بکشد. ادبیات از نظر من جادوی تخیل را به انسان برمیگرداند. آنچه که قلبت را از فیزیکِ یک تلمبه، بدل میکند به مفهوم تپش، جادوی خیال است. تپش یعنی خون به معنا میچرخد و معنا چیزی جز خیال نیست. اهمیت جادویی خیال را من از سوزان سانتاگ یاد گرفتم. زنی که معتقد بود دنیای امروز، جادو را از زندگی ما ربوده است و وظیفۀ هنر و ادبیات بازگرداندنِ قدرتِ این جادوی دزدیده شده به زندگی است. همه؛ دوستان و دشمنانش سوزانسانتاگ را زنی قدرتمند میدانستند و او خود قدرتش را از جادوی خیالشگرفت و همین قدرت شگفت است که به سانتاگ توانِ مقابله با اولین سرطان زندگیاش در جوانی را میدهد در حالی که پزشکان عمر باقیماندۀ او را تنها به شش ماه خلاصه کرده بودند. او کتابی هم دربارۀ بیماریاش نوشته و گفته بیماری کوتاهآمدنِ تو در برابر تواناییهایت است و این تفکر را که بیماری تاوان چیزی است: مثلاً گناه، مزخرف محض خوانده است. حالا چرا خیال اینقدر مهم است؟ چون خیال توان ساختنِ روایتِ جدید از زندگی، از عشق، از بیماری، از بدبختی، حتی به تو میدهد. یک روایت موازی که بسیار واقعیتر از آن روایتِ تحمیلی است که جامعه به عنوانِ واقعیت تقلبی، ناجوانمردانه به ما میخوراند.
در روایتی که خودت با جادوی خیالت میسازی، هیچکس نمیتواند تو را زندانی کند و پر و بالت را بچیند. در این روایت میتوانی «دروغ گفتن دیگران را بفهمی» و یا «مردی بیوزن» را ببینی. نمیدانم فیلم «زندگی زیباست» اثر بنینی را دیدهاید یا نه؟ در این فیلم پدر و مادر و پسر در اردوگاه نازی گیر افتادهاند. پدر تمام این اسارت هولناک را در قالبِ داستانی برای پسر میگنجاند: «اینجا مسابقهای در جریان است و ما با کارکردن امتیاز جمع میکنیم برای جایزهای که یک تانک است.» در پایان داستان تو میبینی جنگ، اسارت، اردوگاه، شکنجه و … همه در روایتی که پدر ساخت، جا شد و شد آنچه او خواست. او قویتر از جنگ و نازیها و حتی مرگ بود. من به دنبال قدرت جادوی خیال هستم و هرطوری بتوانم خودم را در دنیای خیال جا میدهم تا صاحب بینهایت روایت موازی شوم. خیال؛ جادوی واقعیِ تحققِ قدرت بالای انسانی است. خیال با توهم فرق دارد. واقعیتی است که تو با میلِ خودت میسازی. افسار زندگیات دستِ خودت است و نه هر بیهمهچیزی. وقتی برقدرتِ واقعیتِ تخیلِ خود آگاه باشی، هیچکس نمیتواند بر تو اِعمال قدرت کند. چون قدرت یعنی رشتۀ روایت دستِ توست. تو در روایت تحمیلی، اسیر هیچ بازیای نخواهی شد. از بازی ژن خوب گرفته تا مرگ بر این و مرگ بر آن. برای همین از نظر من انسان وقتی دستش را بسته باشند، اسیر نامیده نمیشود، وقتی خیالش را از او بگیرند و برایش روایت تحمیلی بسازند، در زندان است و اسیر نامیده میشود.
کافه داستان: تشبیه تهران به زن، به بستر مکانی داستان تمی زنانه داده است. گویی همۀ اتفاقات، درون یک زن جاری هستند و از نگاه زنانه برمیآیند. چرا این میزان از زنانگی را برای شهر به عنوان مکان وقوع داستانتان قائلید؟
زهرا عبدی: نزار قبانی میگوید: «تو را زنانه دوست دارم چون تمدن زنانه است…/ پاریس زنانه است…» از نظر من تهران یک زن است. زنی که در روز حلزون با رگهایش یعنی بزرگراههایش و اشکهای خشکیدهاش یعنی قناتهای محلۀ دریاننو و گیسوان بریدهاش یعنی چنارهای قطع شده و قلبش یعنی محلۀ شناسنامهدار ستارخان، حضوری محکم دارد.
در ناتمامی تهران، زنی است که حرامزادهای در شکم دارد اما خودش هم نمیداند کی و چطور نطفهاش شکل گرفته؛ فقط رمان به ما میفهماند که این جنینِ اژدها یک پدر ندارد. زنی که مکرر به او تجاوز شده است و اندام زنانهاش آسیب دیده است. در پژوهشهای جامعهشناسی شهری تهران، در آثار بعضی روشنفکران ادبی شهر تهران در دهههای چهل و پنجاه شمسی بررسی شده است و به این نتیجه رسیدهاند که در این آثار نوعی ناامنی هستیشناختی نسبت به فضای شهری به چشم میخورد.
از آنجایی که بیشترین ناامنی همیشه برای زنان بوده است، تهران برای من یک زن است. در «تاریکی معلق روز» هم داستان از تهران شروع میشود و به تهران برمیگردد. تهران زنی است که آرایشی غلیظ دارد، دامن هزارچینی که زیر هر لایه چیناش تباهیها را پنهان کرده است. زنی که توامان همه در حال گریز از آن و گریز به آن هستند. برای من مکان در داستان صحنهای منفعل، صرفاً برای کنش داستانی نیست، بلکه فضایی حامل معنا و موجد تغییرات فراوان است. تهران شهری است که منعکس کنندۀ رمزگانهای فرهنگی مهمی است و نشاندهندۀ ساختار فرهنگی جامعه است. همچنین تهران برای من از جهت درافتادن با ساختار قدرتی که در حال حذف و هضم است، یک زن است. زن نماد مقاومت در برابر حذف تاریخی است و این شهر هم با تمام وجود در برابر آوار و بلع و هضم دارد مقاومت میکند. در آخر داستان «تاریکی معلق روز» میبینیم که این زن گیسوانش را بریده است و اشاره دارد به تصویر «مردی که میخندد» رمان ویکتور هوگو ولی این زنی است که با رژلب خندهای از سر درد برای خود کشیده است. در آخر میرسیم به تصویر زنی که میخندد و آن قرمزی نوک دماغش افتاده و این اصلاً خنده ندارد!
کافه داستان: به نظر میرسد که رمان از فراز و فرودهای معمول برای پیشبرد خط داستانی استفاده نمیکند به طوری که اولین اوج (حداقل برای من) در صفحۀ ۱۱۲ اتفاق میافتد؛ جایی که یوسف برای ایما از روابط پشتپردۀ وبلاگش میگوید. و در یکپنجم پایانی داستان ناگهان همه چیز به سرانجام میرسد. حتی باب روابط تازهای مثل رابطهی عاطفی ایما و رامین بیمقدمه گشوده میشود. موافقید که این شیوۀ چینش فراز و فرودها برای مخاطب خستهکننده است؟
زهرا عبدی: برای یک رمان چهارصد صفحهای، صفحۀ صد میشود یک چهارم آغازین که در ساختار رمان حجیم، جای نسبتاً مناسبی است. این رمان بیست و دو شخصیت فعال و پویا دارد که حداقل پنج شخصیت آن به موازات هم، شخصیتهایی با یک میزان کنش و پیشبردِ پلات هستند. شخصیتها برای معرفی نیاز به زمان دارند. من برای آغاز هر فصل انگیزش و برای پایانِ هر فصل، نقطهی اوج و اتصال را طراحی کردهام و توجه شما را جلب میکنم به اینکه فقط در همان اولِ فصل اول، خبر اعدام یوسف را داریم که بلافاصله شرح میدهد که ایما دل در گرو مهر او دارد و در پایان همان فصل اول هم زندهشدن یوسف را و بازگشتش از مرگ را داریم و همچنین معرفی ایما به دانیال برای خبرگزاری مهم کشور و حملۀ بیماری مادر ایما و بحرانِ وضعیت امیر پدر ایما را داریم. به گمانم در مواجهه با رمان حجیم باید به رمان فرصت داد همچنان که در سریالهای طولانی گاهی تا سیزن دوم حتی داستان چنان که باید آغاز نشده است.
در ضمن اینکه من تأیید نمیکنم در یک پنجم پایانی ناگهان همه چیز حل شده است و گمان میکنم اگر حوصله کنید و نمودار صحنهها را دربیاورید، (کاری که من با دقت انجام دادهام) به طراحی هر پرده و روند داستان و کنش خیزان و افتان در هر فصل و همچنین کنش خیزان نهایی هر شخصیت را در نمودار نشان دهید، آنگاه میبینید که یک پنجم نهایی تندتند همه چیز حل نشده است. در پاسخ یک سؤال شاید مجالش نباشد اما نمودار روابط علی معلولی و پردههای داستانی و کنش خیزان و افتان را به نظرم هر که اندکی وقت صرف کند، در هر اثری مستدل درخواهد یافت و بنا بر آن نمودار حکم خواهد کرد.
کافه داستان: در ناتمامی دفتر خاطراتی حضور داشت که در راستای پیشبردن پیرنگ داستان و تبیین و توجیه بسیاری از روابط علت و معلولی، نشانه و راهگشا بود تا جایی که خود به عنوان یک شخصیت نقش بازی میکرد. به نظر میرسد این بار وبلاگها این نقش را بر عهده دارند؛ پیرنگ داستان را پیش میبرند، اطلاعات تازه وارد میکنند، سؤالات جاماندۀ مخاطب را پاسخ میدهند و بسیاری کارکردهای دیگر دارند. گویی هر جایی که راوی را توان بیشتر نزدیکشدن به ذهن مخاطب نیست، وبلاگها و دلنوشتههای شخصیتها وارد صحنه میشوند. آیا برای همین است که تقریباً همۀ شخصیتها وبلاگنویساند و یا دستکم وبلاگخوان؟ (حتی پزشکی که از کارکنان سابق بیمارستان است و پزشکی که از اقوام رامین است هم از اوضاع روز وبلاگها خبر دارند و آنها را دنبال میکنند و از طریق آنها وارد صحنه میشوند.)
زهرا عبدی: در انتخاب داستان برای خواندن به سه چیز دقت میکنم: اندیشۀ مرکزی و ایدۀ ناظر، پلات و طراحی روایت و خلاقیت زبان در متن. اما در این مثلث برای من ضلع قاعده، اندیشۀ مرکزی است. در نوشتن هم همین مؤلفهها برای من اهمیت بیشتری از دیگر مؤلفهها در داستان دارد.
در رمان «تاریکی معلق روز»، «سیطرۀ دروغ در رسانهها، شبکههای مجازی، تلویزیون و دیگر ابزار رسانه در داخل و خارج» یکی از سه محور اندیشۀ مرکزی است. از طرفی همه چیز در داستان از ایده گرفته تا شخصیتپردازی روی ریل «موقعیت» یا همان setting حرکت میکند و این موقعیت است که امکانات داستان را به روایت اعطا میکند. هر موقعیتی که نویسنده انتخاب میکند، از تخیل اوست و یک موقعیت کاملاً فرضی است اما این دنیای خلق شده، هر چقدر هم که تخیلی باشد، نویسنده باید رخ دادن بعضی حوادث را انتخاب کند و نمیتواند در این setting هر حادثهای را بگنجاند. باید قوانین خاص خود را برای چگونگی و چرایی حوادث وضع کند و اینها همه با هماهنگیِ «موقعیت» داستانی طراحی شده است. با توجه به ایدۀ مرکزی و محور رمان، من برای طراحی موقعیت، تلاش کردم تا از تمام امکانات رسانه و شبکههای مجازی استفاده کنم. شخصیتها در این طراحی اصلاً به واسطۀ اینکه زمانی وبلاگنویس بودند و از یک دهه قبل (دهۀ هشتاد) همدیگر را میشناسند و وبلاگ یکی از ابزارهای ارتباطی شخصیتهای داستان با هم است و همانطور که گفتم ایمیل و پیامک و شبکههای اجتماعی و تلویزیون و سایت و … هم در طراحی setting حضور دارند.
کافه داستان: «تاریکی معلق روز» روابط قدرت و بازیهای پنهان پشت پرده در ارتباط با خبرگزاریها و خطمشی آنها را باز مینمایاند. زوم دوربین روی اصحاب رسانه است و تقریباً همۀ شخصیتها به شدت با دنیای خبر در ارتباط هستند؛ مادر ایما در دنیای اخبار زندگی میکند. دانیال و برادرش، آتنا و پریسا، همه اهل خبرند و انگار همۀ آدمها یا روزنامهنگارند یا خبرنگار یا وبلاگنویس و یا … . این ارتباط تنگاتنگ اقشار مختلف با خبر و رسانه، آن هم نه به عنوان مصرفکننده که بیشتر به عنوان تولیدکنندۀ خبر، کمی عجیب و دور از ذهن نیست؟
زهرا عبدی: خب خیلی جالب است که بدانید ایران اولین کشوری است که در میان ده سایت اولِ پربازدیدش، هشت تایش سایتهای خبری است. ما در کشوری زندگی میکنیم که هر چه خبر هولناکتر باشد، ولع شنیدن و پیگیری از سوی ما بیشتر است. شنیدن اخبار و دل سپردن به وعدهها، بخش مهمی از عادت ماست برای همین به شنیدن اخبار هم عادت کردهایم. وعدههایی که بنشیند جای سهمگینی واقعیت موجود و ما را از دردسرهای فهمیدن بیشتر برهاند.
ما شنوندگان پیگیر و مصمم انواع خبر، عاشق ساحران سیاسی هستیم، کسانی که میتوانند از توی کلاه سیاه هر وضعیتی، کبوتری سپید بپرانند در فضای ذهنی ما طوری که خودمان هم باور کنیم این سپیدی بر آن همه سیاهی خواهد چربید. چیزی که باعث میشود ما این طور پیگیر، اخبار عالم را دنبال کنیم، مسألۀ فرار است. فرار از مسئولیت فهم سیاسی – اجتماعی.
بیشتر ما ادعا میکنیم که آدمهای سیاسی نیستیم و از سیاست متنفریم زیرا این جمله را توی دهانمان مدتهاست خیساندهاند که سیاست پدر مادر ندارد و چون ما اصیل و نجیبزادهایم پس با سیاست حرامزاده آبمان به یک جوی نخواهد رفت. ما عادت کردهایم اخبار را پیگیری کنیم برای این که خوشحال باشیم این اتفاقات بد هزاران فرسخ از ما دور است و عادت کردهایم از صفت سیاسیبودن دامن برچینیم اما حواسمان نیست آن چیزی که از آن متنفریم، سیاست نیست، بلکه بلوغ سیاسی – اجتماعی است و ربطی به بی پدر و مادری سیاست ندارد. اخبار را موبهمو پیگیری میکنیم. ما ته دلمان قند آب میشود از شنیدن اخبار هولناک. هر چه خبر هولناکتر، ما مسختر و قند ته دلمان شیرینتر. شیرین، چون خدا را شکر میکنیم فاجعه، این همه از من دور است. بگذار خبر هر چه هولناکتر باشد. ما آنقدر سِر و مسخ شدهایم که پس از شلیک گلولۀ آخر هم نخواهیم فهمید. این رمان این هوا را نفس میکشد.