پلاتی ناتمام از یک رمان
خوانش داستان «هفت قدم تا سنگر» نوشته محمد حیاتی
فاطمه صناعتیان
آنچه «هفت قدم تا سنگر» را تا حدی تشخص میبخشد، نقش زنده و پویای اقلیم و مکان است که خود همچون کاراکتری پرداختشده، با جزئیات توصیف شده است. مکان و اقلیم در شرح عادات مردم منطقه و در توصیف کم و بیشِ معماری فضاها و بیشتر از همه در کاربرد واژههای محلی برای حیوانات و جانوران نمود دارد. به علاوه گویش بومی شخصیتها نیز خواننده را به سمت جنوب ایران هدایت میکند؛ سرزمین جنگ و آفتاب، سنگر و سیاهی. این است که اقلیم و مکان جغرافیایی نقش پررنگترین پرسوناژ داستان را بازی میکند که به تنهایی دربردارندۀ مفاهیمی همچون بیم، ناامیدی، ترس، طغیان، خشم و بیتفاوتی است. احساساتی که بیشتر آثار پس از جنگ هستند تا خود جنگ. و اینجاست که زمان داستان مورد توجه قرار میگیرد. زمانی گنگ و مبهم؛ چرا که از سویی صحبت از سنگر است و قمقمه اما اثری از جنگ در زندگی آدمها و در تصورات و تخیلات کودکان، ابرام و جفو، دیده نمیشود. سنگر وجود دارد اما از آن آشناییزدایی شده است و با آنچه که از سنگرهای جنگ در ذهن هست، بسیار فاصله دارد. سازۀ عجیب و پیچیدهای که دقیقاً معلوم نیست کاربرد آن چیست و در گورستان یا کنار آن چه میکند؟ چرا این همه مرموز است و چرا به درش قفل زدهاند؟
موضوع داستان که باید جان و بنمایۀ داستان باشد، از اول مبهم است و تا پایان نیز مبهم باقی میماند. دقیقاً معلوم نیست که تم و خط داستانی روایت کجاست؟ ابرام و جفو با وجود آن همه توصیفهای خوب و محکم از فضا و صحنه، اصلاً برای چه میخواهند خود را به سنگر برسانند؟ برای انداختن عقرب در سنگر؟ برای پاسخگفتن به حس کنجکاوی کودکانه؟ یا دلیلی دیگر؟ شاید به همین دلیل است که نخ اتصالی آغاز داستان را به خردهروایتها و این هر دو را به پایان ماجرا وصل نمیکند. داشتن پایانبندی محکم و تأثیرگذار شرط لازمی دارد که همان پیرنگ حسابشده است و برای داشتن چنین شرطی، قصهای لازم است که خود آغاز و بدنه و پایانی داشته باشد. هر قدر که داستان با صحنۀ آغازینی پرکشش و داستانی شروع میشود، به نظر میرسد که بیپایان و بیهدف رها میشود. و البته میدانیم که داشتن «پایان باز» با اساساً «پایان نداشتن» فرق دارد. خردهروایتهای مربوط به پدربزرگ و برادرش یا همسایهشان خلیل که ماهیتی نیمهسورئالیستی دارند، بدون چفت و بست با خط روایت آمدهاند و هرچند که بسیار خودبسندهاند و اصولی روایت شدهاند اما در داستان کوتاه به عنوان یک سیستم پویا، عملکردی ندارند و با دیگر اجزاء در تعامل نیستند. این خردهروایتها تنها سیلان ذهن راوی خردسال، ابرام، را به واقعیت بیرونی ربط میدهند؛ مثلاً چون ابرام عقربی به همراه دارد، داستانی از حملۀ عقربها به خلیل روایت میشود و مرگ و تشییع جنازهاش، بدون توجه به این سؤال که اصلاً خلیل کیست؟ در این داستان چه کارکردی دارد؟ آیا نقشش از طنطل و بچهبرک افزونتر است که بخشی از روایت را به خود اختصاص میدهد؟
تعدد شخصیتها این گمان را ایجاد میکند که خواننده بیشتر با پلات یا اتود اولیۀ یک رمان خوب روبهرو است تا داستان کوتاهی کامل. به این معنی که هرچند بسیاری از این شخصیتها در پیشبرد ماجراها در داستان نقشی ندارند، گاهی آنقدر با جزئیات ساخته و پرداخته شدهاند که انگار شاید در آینده به کار بیایند و نقشی ایفا کنند. اگر اثر مورد بحث، رمان بود، شاید میشد این خیل شخصیتها را همچون بافتی برای طراحی بهتر پسزمینه پذیرفت و به عنوان شخصیتهای حاشیهای (مارجین) فرض کرد. اما به راستی این همه شخصیت بلاتکلیف و سرگردان که شبیه سیاهیلشکرهایی که بدون داشتن نقشی خاص و حتی بدون طراحی میزانسنی مشخص به صحنه میآیند و میروند، در این داستان کوتاه چه میکنند؟ تا پایان داستان ابهامهایی از این دست در مورد شخصیتپردازی باقی است که اصلاً سید کیست؟ مراد معنوی پدر؟ بزرگ شهر یا روستا؟ یا قوم و خویشی کاریزماتیک و تأثیرگذار؟ اصلاً چرا پدر بعد از مرگ او این همه به هم میریزد تا جایی که مسئولیتهایش را به عنوان سرپرست خانواده ترک میکند و میدان را خالی. چرا پدربزرگ شیشۀ قاب عکس سید را میشکند؟ دلیل بروز این میزان از خشم در پیرمردی منفعل چه میتواند باشد؟ و آیا برای بروز این خشم در داستان زمینهچینی شده است؟
«واژهها در داستان کوتاه، به حکم کوتاهبودن این نوع از ادبیات داستانی، باید مقتصدانه و کارکردگرایانه استفاده شوند. مقصود از «استفادۀ مقتصدانه از واژهها» این است که نویسندۀ داستان کوتاه مجاز به پرگویی و شرح و بسط نیست.» (پاینده، حسین،۱۳۹۴، گشودن رمان، ص۲۸۲)
«هفت قدم تا سنگر» با وجود داشتن شاخصههای مثبت، با تعاریف و استانداردهای داستان کوتاه همخوان نیست. در داستان کوتاه انتظار بر آن است که انتخاب واژه کاملاً کاربردی باشد، از توصیفهای اضافه پرهیز شود و آغاز داستان راهی باشد برای رسیدن به پایان آن.