لمس مرگ
خوانش داستان «هفت قدم تا سنگر» نوشته محمد حیاتی
مهدی معرف
محمد حیاتی در «هفت قدم تا سنگر» ترسیمی از درون فضای بومی جنوب و بسیاری عناصر و نمادها و شیوه زیست را به خوبی در حجم کمی از کلمات وارد کرده است. «هفت قدم تا سنگر» زبانی قصهگو دارد و خوب هم قصه میگوید. همه چیز در داستان در خدمت روایت است. شخصیتها عقبهدار و زنده و هویتدار و بومیاند. روایت از زبان پسری نترس و تخس نوشته میشود. ابرام از دل حادثه روایت را پیش میکشد. داستان قصهگو است، اما راوی قصه نمیگوید، درون ماجرا شیرجه میزند. اتفاق مماس با شخصیتها حرکت میکند و اینگونه است که تعلیقی عمیق و درونی درون روایت رخنه میکند و خواننده را همراه خودش این سو و آن سو میکشد. ابرام روایت را از درون نگاه و تجربه خودش مینگرد. بخل و حسرت و حیرت و خشمش را هم به روایت میافزاید و میگذارد از خلال این نگاه، خواننده خودش تلاش کند نگاه کلیتر را به وقایع بیاندازد. «هفت قدم تا سنگر» نمیگذارد لحظهای دلزدگی و توقف به چشم و دل خواننده بنشیند. روایت چندین بار از زمان حال برش میخورد و وقایع و آدمهای اطراف ابرام و جفو را شرح میدهد.
زنان این داستان نیروی توانا و غالباند. میبینیم که این مادر است که خانه را میگرداند و در عین خشونت و سرسختی، نگرانیای عمیق را با خود حمل میکند. مادر میان تلاش و استیصال سرگردان است، اما همچنان مقاوم است و پیش میرود. خاتون زن همسایه هم زنی استوار و جنگنده توصیف میشود. زنی که از مادر آرامتر به نظر میرسد. خاتون در حال نانپختن، در جوار آتش است و نمیسوزد. انگار زنان این منطقه آمدهاند که در تلاشی طاقتفرسا و دائمی و پیوسته روزگار بگذرانند. در مقابل، مردان داستان ناتوان و امتناعگر و منفعل دیده میشوند. پدربزرگ در عالم خودش گرفتار است و پدر نیز حضوری کمرنگ در داستان دارد. پدر پس از مرگ سید به تهران میرود و غیابش گویی بیش از حضورش نقش دارد. در انتهای داستان هم که به خانه بازمیگردد، خواب است. مردان در این داستان بیشتر درگیر خود هستند و حاصل بیرونی رفتارشان گویی فقط انفعال و تسلیم است.
«هفت قدم تا سنگر» رابطه نزدیکی با مرگ دارد. آدمها در برابر مرگ واکنشهای متفاوتی از خود نشان میدهند. ابرام در نبردی سخت با مفهوم مرگ خود را مینشاند. در گور میافتد و خود را از آن بالا میکشد و به راهش ادامه میدهد. چیستی مرگ و داستانهای ترسناک حول آن او را مجذوب میکند. میخواهد از تاریکی ترس عبور کند و به مرز آن ناشناخته دست بکشد. سنگر به شکل گنبدی است که منفذی برای ورود به آن نیست و لمس آن گویی قدرتی دیگر به ابرام میدهد. اشعل کبوتر در قفس، گویی خود مرگ است که با چشمهایی سرخ ابرام را مینگرد.
روایت از همان آغاز با تصویری از مرگ شروع میشود: «قایم شده بودیم پشت کهور که صدای ضربه محکمی آمد و جفو گفت: هفت.» اشاره به هفتمین پشهای که کفو کشته و بعد از آن ابرام هشتمی را میکشد. داستان «هفت قدم تا سنگر» روایتی پیشرونده تا مرگ را باز میگوید. عنوان داستان نیز اشارهای به همین موضوع است.
توصیفات هم مرتب به مرگ ارجاع میدهد: «رنگش عوض شده بود. سفید، عین مردهها. آرد، مثل گچ پاشیده بود به صورتش.» داستان گویی که خود را در کفن پیچیده باشد تمام توشوتوانش را از مرگ میگیرد و با آن همراهی میکند. داستان مرگ خلیل و روایتهایی که از «بچه برک» و «یه سر دوگوش» و «طنطل» آورده میشود همگی حول این مفهوم میچرخد. چیزی که از عقبهای ریشهدار و سایهافکن خبر میدهد. کبریتهایی که گاهوبیگاه ابرام آتش میکند، حقیقتی هرچند کوچک را بر او روشن میکند. راه را مینماید و قدرت پیشرفتن به او میدهد. آتش اینجا نقشی محافظ دارد.
رابطه جفو و ابرام رابطهای مرعوب و مسلط است. جفو شخصیتی سلطهپذیر و مطیع دارد. در مقابل ابرام سرکش و چموش است. در تحکم ابرام خشم و غیظی نهفته است که از توجه ننه و دیگران به بغو شکل میگیرد. هم حامی اوست و هم تحقیرش میکند. در این داستان زنان به مردان مطیع و آرام توجه و احترام بیشتری دارند. مثل پدربزرگ که آدمی وامانده و جامانده است و مادر تروخشکش میکند. شخصیت تابع جفو هم رفتار مادر را با او نرمتر و مهربانتر میکند. خاتون هم با او مهربان است.
در ذهن ابرام اما تصویر زن به گونهای با شکل و شمایل مرگ گره خورده. وحشت و فاصلهای میان او و زنان وجود دارد. تصویری که راوی از فضای قبرستان دارد به توصیفی که از مادرش میکند نزدیک است: «دورتر، پشت سنگر، شبح شاخوبرگ درختی میلرزید، مثل موهای وزوزی پیرزنی سبزه.» یا «ننه روسریاش را درآورد… موهای وزوزیاش حنایی بود.»
داستانی را که ننه از ارتباط کلوخ و پدربزرگ میگوید، شبیه رابطه ابرام و جفو است. پدربزرگ روحیهای سرکش دارد. مست میکند و عکس سید را میشکند. اما حالا نسبت به گذشته رام و مطیع شده. اما کلوخ آنگونه که مادر توضیح میدهد، آدمی ترسیده است. در مقابل شجاعت پدربزرگ در برابر طنطل، کلوخ جیغ زده و موهایش سفید شده است. در میان اطرافیان، کلوخ رفتار مهربانتری با ابرام دارد. چیزی که میتواند بخشی از جنس رابطه جفو و ابرام را در خود داشته باشد. اگر ابرام در این داستان در پی کشف و نگاهکردن در چشمهای مرگ است، جفو نمادی از زندگی و میل به حیات و سازگاری است. این دو در پایان داستان، دست در دست هم به خانه بازمیگردند. انگار میل به زندگی و کشف و شناخت مرگ همگام و همراه همیشگی هستند.