
الهام وطنخواهان
یادداشتی بر رمان «پیاده»، نوشته بلقیس سلیمانی، نشر چشمه
ترس از گورانیها!
بلقیس سلیمانی که همواره شاهد آفرینش شخصیتهایی متمایز در رمانهای او بودهایم، اینبار به سراغ یک «تنهایی زنانه» رفتهاست. انیس زنی که به واسطۀ شوهرش کرامت، در سالهای دهۀ ۶۰ از گوران به تهران آمده، از آیندهای که انتظارش را میکشد، بیخبر است. کرامت بعد از ازدواجی ناموفق که به علت عقیمبودن او به طلاق منجر شده به سراغ انیس، دختری فقیر، کمسواد اما زیبا میرود و همزمان که در دانشگاه تهران مشغول تحصیل میشود، انیس را در خانهای در محلۀ هاشمی محصور میکند. دخترک مجبور است بدون اینکه حتی کلامی با مهمانِ کرامت، آقاهوشنگ، همصحبت شود در خانه محصور باشد. این تازه شروع ماجراست.
سلیمانی در وهلۀ اول برای مخاطبش قصه میگوید. انتخاب زاویه دید سوم شخص محدود به ذهن انیس هم بهترین کمک برای همین قصهگویی است. همین تکنیک باعث میشود مخاطب جهان را از ذهن زنی روستایی که دنیایی شفاف دارد، ببیند و قدم به قدم با او همراه شود؛ شوهر انیس او را کتک میزند و از تحقیرکردن او پیش روی غریبه و مهمان باکی ندارد اما انیس با تمام وجود او را میپرستد و هربار گویی که به ناجیاش بنگرد، کرامت را تحسین میکند. اما با دستگیری کرامت ورق برمیگردد. انیس که حیطۀ شناساییاش از خانۀ کوچک خیابان هاشمی فراتر نرفته، مجبور میشود پی کرامت را در دانشگاه تهران بگیرد. توصیف محیط دانشگاه از زبان انیس تأملبرانگیز است. این زن کرامت را به خاطر غیبتش نفرین میکند اما آنقدر بیرویاست که با دیدن دخترانی همسن و سال خودش هیچ احساسی نسبت به بودن در محیط دانشگاه ندارد. ذهن انیس به کرامت محدود است و اگر بخواهد از کرامت بگریزد، در خیال برادر کوچکش، اسفندیار، فرو میرود.
ریتم داستان با رفتن انیس به گوران و پس از آن فرار او از دست گورانیها به تهران تندتر میشود. انیس به تهران بازمیگردد و کودکی را که باعث بدنامی او در گوران شده به دنیا میآورد به امید آنکه روزی پسرش را به خانه بازگرداند و مایۀ شرمساری گورانیها را فراهم کند. جانکندن انیس برای زندهماندن اینجا آغاز میشود؛ تغییر او از زنی روستایی که جایی را نمیشناسد و فقط در کنار سایۀ سرش احساس امنیت و دلخوشی دارد، به زنی که تهران درندشت را برای تکه نانی زیر و رو میکند. زنی که بچههایش را به نیش میکشد، یاد میگیرد چهطور جلب ترحم کند، داستان ببافد و بیخجالت به زمین و زمان فحش بدهد. انیس با زبانی که جهان او را میسازد همخوانی ندارد و این اولین نشانۀ تضاد میان جهان ذهنی او و جهان بیرونی است. گردش شخصیت انیس در زبانی که به کار میبرد، کاملاً واضح است. از نحوۀ تشکر کردنش که راوی صراحتاً آن را مطرح میکند: «مدتی بود دیگر به کسی نمیگفت ممنون یا ببخشید. به همه میگفت “خدا بهتون عوض بده.” این را هم از زنهای افسرخانم یادگرفته بود. گاهی هم میگفت: “یک در دنیا، صد در آخرت …” خوب میفهمید در این موقعیت جدید باید کلمات جدید یاد بگیرد.» و از تفاوت برخورد انیس با کرامت و آقاهوشنگ؛ انیسِ صاف و صادق، شوهرش کرامت را علیرغم میل او «جونُم» صدا میزند اما در مقابل، نگاه انیسی که در میان مشکلات استخوان ترکانده به آقاهوشنگ، «یک نونخور اضافی» است. انیس بهواسطۀ شرایط تغییر میکند. از زنی بیدستوپا به زنی تبدیل میشود که انگشتر را بهجای حقوق یکماههاش برمیدارد. ذهنش که پیش از این رویایی نداشت، با رویای پسرکانش پر میشود. راوی آرامآرام روند تغییر را برای خواننده بیان میکند.
احساساتی که در این رمان با آنا مواجه میشویم، قابلتأملاند. احساسات زنانهای که در کمتر اثری اینطور بیپرده به مخاطب نشان داده میشوند. از احساساتی که نوعروس کرامت در خانۀ او دارد و حسی که با خجالت با خود مزهمزه میکند، تا ترسی که انیسِ تنها در مقابل مردان، تا عمق جان میچشد. از حس قدرشناسی او در مقابل بچههای «حاجخانم سیفی» تا حس او در مقابل دیدن دوبارۀ کرامت: «انیس از یک هفته قبل یکسره با دلش در دعواست، با این همه چشمش که به کرامت میافتد عنقریب است که قلبش قفسۀ سینه را بشکافد و خودش را بیاندازد روی پاهای کرامت. چنان حالش دگرگون میشود که دست میگیرد به دیوار و چادرش را میکشد روی صورتش. به کرامت سلام میکند اما نمیشنود کرامت جوابش را میدهد یا نه. خیلی حرفها آماده کرده بود که به او بگوید اما ناگهان ذهنش میشود یک مَشک خالی. حتی برای لحظاتی نمیداند کجاست و برای چه آنجاست.»
انتخاب زمان رمان و رابطۀ میان جنگ و مردم نیز از دیگر نکات قابل توجه است. درحالیکه تصور همگانی از سالهای جنگ، گرهخوردن زندگی روزمرۀ مردم با مقولۀ جنگ و پشت صحنۀ آن است، نویسنده تصویری دیگر از تهران میسازد. تهرانی که مردمانش از موشک و بمب نمیترسند. زنهایی در این شهر هستند که اجتماعشان برای پشتیبانی رزمندگان نیست. این زنان چنان درگیر مسألۀ «حیات» و «از گرسنگی نمردن» هستند که فرسنگها از زنان خانهداری که پیش از این همواره درحال دوختودوز برای جبههها تصویر میشدند، فاصله دارند. زنان در این رمان در انتظار عزیزی در جبههها نیستند. بیواسطهترین تصویری که از «مرگ در جنگ» مشاهده میکنیم، نه تصویر کلیشهای شهادت جوانان که تصویر مرگ نوۀ زهراخانم است. جوانمرگ شدنی که نه در راه آرمان و عقیده که طی سانحهای رخ میدهد.
«پیاده» مانیفست اقلیتهاست و سعی دارد از زبان خودشان، به دنیایشان بنگرد. گویی کلیشهها میشکنند و صدای اقلیتها به گوش میرسد. کرامت عضو یکی از گروههای مخالف حکومت است و از این منظر او نیز اقلیتی سرخورده محسوب میشود که زیستش همواره با تهدید حاکمیت مواجه بوده است. از سویی «زن» در این رمان به مثابه اقلیتی است که همواره تحت سیطرۀ مرد قرار دارد. از طرفی انیس، روستایی است. یعنی یکی از اقلیتهایی که در سایه، زیستی همراه با رنج و مرارت دارند. زنانِ دیگر داستان نیز قسمتی از اقلیتهایی دیگرند؛ زنانی که بار زندگی را به دوش میکشند و دم برنمیآورند. هرچند که در مجموع، این رمان دربارۀ زنان در اقلیت مانده است، اما بیش از اینکه دربارۀ کردار و منششان باشد دربارۀ طرز تفکر آنها نسبت به خودشان است. درست است که آزادی عمل به دست مردان است اما این زنان هستند که کنشهای سازنده دارند و شریان زندگی را مدیریت میکنند. زنانی که قدرتمنداند اما در سایۀ مردشان قرار میگیرند.
و در آخر، من از گورانیها میترسم! نه به این دلیل که اسفندیار خواهرکشی میکند؛ نه به این دلیل که کرامت همسرش را طرد میکند؛ و نه به این دلیل که اهالی گناه ناکردۀ یک زن را دهان به دهان میگردانند و او را از زندگی ساقط میکنند؛ من از گورانیها میترسم چون به آنچه که هستند، عادت کردهاند. به ستمکشی اعتراضی ندارند و تغییر برایشان نه گامی مثبت که تابویی ناشکستنی است.