
نرگس نظیف
یادداشتی بر مجموعه داستان «ریشههای غریبه» نوشته کرمرضا تاجمهر، نشر بهنگار:
ریشههای غریبه، مجموعهای از پنج داستان است که با توجه به تاریخهایی که در پایان هر داستان آمده، تاجمهر آنها را در طول ۱۰ سال (در سالهای مختلف) نوشته است. نقطهی قوت تمام داستانها راویهایی هستند که نقش مشخصی در داستانها ندارند؛ در یکی، دو داستان، قصهها از زبان مردهها روایت میشوند و در داستانهای دیگر نویسنده دوربینش را در زاویههایی قرار داده که راوی فقط شنیدههایش را بگوید. تقریبا همهی داستانها بومی هستند و ماجراها در فضاهایی خارج از شهرهای بزرگ اتفاق میافتد. شخصیتها به زبان محلی صحبت میکنند، در حرفهایشان اصطلاحات خاصی بهکار میبرند، عقاید و باورهای مخصوص خود را دارند و به شکل سنتی زندگی میکنند. همین ویژگیها، رفتار آنها را در رویارویی با افراد و ماجراها شکل میدهد. داستانها از رئالیسم به سوی فراواقعیت و خیال حرکت میکنند. نخست با فضاها و آدمهایی واقعی روبهرو میشویم که زندگی معمولی دارند اما بهطور ناگهانی یا اتفاقی موجوداتی فراواقعی و خیالی وارد قصه میشوند و همین باعث کنشها و واکنشهایی در داستان میشود. در داستان اول غریبهای عجیب با سر و شکلی غریب به دهی وارد و باعث دردسر میشود:
«لاغرمردنی و کثیف بود؛ نفس که میکشید سرش روی گردن باریکش لق میخورد. شکمش ورمکرده و بزرگ بود. درِ همهی خانهها را میزد، از همه آب میخواست. کسی اما به رویش در را باز نکرد… هرچه بود غریبه بود؛ ممکن بود هزار جور درد و مرض و بدبختی با خودش آورده باشد.» (صفحهی ۸)
در داستان «یک مورد استثنایی» هم، مردی درشتهیکل و عجیب با لباسها و وسایلی مربوط به هزاران سال پیش وارد شهری واقعی و امروزی میشود و خیال و واقعیت در هم گم میشود:
«موها و ریشهایش آنقدر بلند بود و کثیف که حلقهحلقه پیچ خورده بودند توی هم و به راحتی نمیشد جدایشان کرد. پارچهی بیرنگ شندرهای که یکپارچه بندش را میپوشاند، آنقدر پوسیده بود که خودبهخود، تکهتکه از هم وامیرفت، درست مثل اینکه سالهای سال آن را جلوی آفتاب آویخته باشند و حال به تلنگری کوچک از هم بپاشد.» (صفحهی ۶۴)
شاید چندداستان این مجموعه به شکلی به داستانهای شگفت نزدیک میشوند اما در همان مرز رسیدن به آن باقی میمانند. نویسنده گاهی در انتها از غیر واقعیبودن ماجراها (مثلا غریبهای که ریشههایش همهی ده را گرفته) سمبلیک نتیجه گرفته است و همین، داستانها را کمی از گروه سنی بزرگسال خارج کرده. و گاهی به بعضی از داستانها رنگ و بوی سیاسی داده که شعاری و مستقیم است:
«میگوید: همهی ریشهاش را نتوانستیم دربیاوریم؛ همینطوری لاکردار از زیر زمین همهطرفی رفته بود… حیات میگوید: اینها به جهنم، بدتر از همه، این خاک است و انگار خلاصی ندارد از این هرزهریشهها.» (صفحات ۲۰ و ۲۱)
برای شناخت گذشتهی شخصیتها و اتفاقهایی که از سر گذراندهاند، اطلاعاتی اغلب مستقیم داده میشود که در داستان «کلکین پنجم» نمود بیشتری دارد. اطلاعاتی که در طول داستانی کشدار چندینبار تکرار میشوند و آن را کسلکننده میکنند. دختر جوانی که بی منطق داستانی خودش را از پنجره پرت میکند (هرچند در اواخر داستان، راوی، ماجرا را طوری تعریف میکند که گویی دختر از روی ترس پرت شده و اتفاق بوده است) از زندگی گذشته و خانوادهاش، برادرش که انگ سیاسی خورده و به ترکیه فرار کرده، علت مرگ خودش و جزئیات ارتباطش با نگهبان افغان مجتمع مسکونیشان تعریف میکند و تمام اینها مخاطب را در نیمههای داستان خسته و دلزده میکند. این کشدار بودن در همهی داستانهای این مجموعه که حجم بیشتری دارند، نمایان است و تعداد کلمات بیشتر بهجای قوتبخشیدن به قصهها، به ضعف آنها دامن زده است. همچنین گاهی زیادبودن شخصیتها، ماجراها یا خردهروایتهایی که لزومی به وجود آنها نیست و از حوصله و استانداردهای داستانکوتاه خارج است، داستان را خستهکننده میکند. البته نویسنده در یکی از داستانها بهنام «دستهایی که از همهچیز میگذرند» درست برعکس این قضیه عمل کرده و داستانی جذاب را کوتاه و مختصر تعریف کرده. داستانی که شاید بتوان گفت بهترین داستان این مجموعه است. ماجرا در یکی از شهرهای جنوبی اشغالشده در جنگ ایران و عراق اتفاق میافتد. کاراکتر خاص این داستان دختری عقبمانده است که چند سرباز عراقی به او تجاوز میکنند و باردار میشود. هرچند باز هم فرار پسر بزرگ خانواده همراه مادر و جاماندن پسر کوچک و دختر عقبمانده و بازگشت دوبارهی آنها و پرسیدن سوالهایی از دختر مثل اینکه تا به حال کجا بودی یا برادرت که دنبالت فرستاده بودیم کجاست، بیمنطق است اما حس خاص و تلخی و غمی که بر داستان حاکم است، آن را خواندنی میکند:
«آنی برگشتم نخلستون؛ تاریک بود. گلی بیحال و بیجان و لُخت افتاده بود آنجا؛ خونی و کبود. چشمهام را بستُم. باید کاری میکردُم. رفتُم نزدیکش. صداش کردُم، جواب نداد. میخواستُم دستش را بگیرم بلندش کنُم. نتوانستُم. دستُم از دستِش میگذشت. خواستُم لباسهاش را که تکهتکه پخش زمین بودند، بردارُم و بپوشمش. نمیتوانستُم دستُم از لباسهاش میگذشت. دستُم از همه چی میگذشت…»
تمام این اطلاعات مستقیم و غیرضروری که به آنها اشاره شد با تکراریبودن ایدهها و درونمایهها همراه است. هرچند تکراری بودن ایده چندان مهم نیست اگر پرداخت داستان خوب باشد و نویسنده از بعد تازهای آن را روایت کرده باشد که در این مجموعه رنگ و بویی از تازگی نمیبینیم. شاید اگر نویسنده به نشستن گرد زمان بر داستانهایش (همانطور که در سطرهای اول یادداشت اشاره کردم) بیشتر توجه میکرد با داستانهایی خواندنی و پرکشش روبهرو میشدیم.