
عباس باباعلی
نگاهی به مجموعه داستان «متغیر منصور»
مجموعه داستان «متغیر منصور» نوشته یعقوب یادعلی، مجموعهای شامل شش داستان است که در ۱۱۶ صفحه با شمارگان ۷۰۰ نسخه و قیمت ۱۴ هزار تومان توسط نشر چشمه منتشر شده است. پشت جلد کتاب نوشته شده که یعقوب یادعلی از اولین کتابش یعنی «حالتها در حیاط» (۱۳۷۷) تا رمان «آداب دنیا» (۱۳۹۵)، همواره در جستوجوی روایتهایی بوده که بتواند مخاطب را با تردیدها و شکافهایی عمیق در واقعیت مواجه کند و شش داستان متفاوت این مجموعه حاصل چند سال کوتاهنویسی اوست.
داستان اول به نام «من و دنی و فیدل»، قصۀ نسبتاً بلند از مردی به نام «اقبال» – یا آن طور که امریکاییها صدا میزنند اِگبال در امریکاست. اقبال از زنش سهیلا جدا شده و در طبقۀ اول خانهای زندگی میکند که زنی آلمانی به نام آنجل با سه چهار بچه از شوهر اولش و مردی کوبایی اصل به نام دنی در طبقه دوم و سوم آن زندگی میکنند. داستان روایت کندی دارد و گاه به گاه لحنی جهتدار یا آموزشی به خود میگیرد. در کنار آن گاه مقایسههایی هم بین جامعه و زندگی در غرب، با فرهنگ و جامعه ایرانی، از جمله در موضوعاتی چون غیرت، طلاق، تعارف و … میشود. همان طور که گاهی نیز اشارههایی به دوران جهان دوقطبی و گوشههایی در تقبیح بلوک شرق، کوبای فیدل کاسترو، جریان دیوار برلین و… در آن وجود دارد:
«… بیشتر کوباییهای میامی که مخالف کاسترو هستند، در سال ۱۹۹۴ به آمریکا آمدند، وقتی فیدل اعلام کرد هر کس مخالف است میتواند از کشور برود.» (ص۸)
«خیلی از خانههایی که توی ماساچوست برای اجاره دیده بودم، جایی برای لامپ نداشتند. به جای آن باید از چراغهای پایهدار استفاده میشد. یعنی این هم یک تفاوت فرهنگی است.» (ص۱۰)
«مثل بعضیها در ایران که زمان جنگ برای گرفتن کوپن و سهمیۀ بیشتر سالی یکی تولید میکردند، یا الان که برای گرفتن یارانۀ ماهی چهل و پنج تومانی که هر سال ارزشش کمتر و کمتر میشود.» (ص۲۲)
از اینها که بگذریم، داستان نسبتاً خوشخوان است و پایان تقریباً غافلگیرکنندهای دارد.
«سمیرهها» داستانی است از زبان دختربچهای به نام سمیره که خودش را جای مادرش، عروسکش گُلی، داییاش و… میگذارد و شرح خبر مجروح شدن داییاش در جبهه و رفتن به بیمارستان و دیدن دستهای قطع شدۀ برادرش را تعریف میکند. به واسطۀ همین راوی کمسن و موضوع داستان که جنگ و صدمات جنگی است، به نظر گاهی داستان فضایی احساسی به خود میگیرد:
«… میرود توی آشپزخانه، پیشبند میبندد و مامان میشود، یک مامان اخمالو و نگاه میکند به سمیره که هی میپرسد: “پس داداشی کی میآد؟” مثل مامان باید فکر کند سمیره بچه است و بخواهد سرش راگول بمالد: “تو بیمارستان کار داره.”» (ص۴۱)
«مامان دارد دم در با آقا خیکی که همیشه اخمالوهای بد بد بد توی صورتش هست، حرف میزند. مامان شصتادتا بهش پول میدهد ولی آقاخیکی میگوید کم است.» (ص۴۳)
«متغیر منصور»، داستان مردی است ۳۴ ساله به نام منصور و ساکن تهران که میخواهد زندگی خود را تغییر دهد. منصور که ازدواج کرده و پسری دبستانی به نام کیان دارد و مربی رانندگی است، با شیرین منشی آموزشگاهش شیرین هم سر و سری دارد. او هر بار برای اینکه به خودش نشان دهد ارادهاش برای این تغییر جدی است، با تیزبری خطی سطحی روی یک جای بدنش میکشد تا اینکه در آخرین بُرش، کار دست خودش میدهد. داستان فضایی نسبتاً طنزآمیز دارد و لحن روایت هم این فضا را تشدید کرده است: «… کی گفته سی و چهارسالگی زمان تغییر نیست؟ تغییر از همین چیزهای کوچک شروع میشود. قرار نیست صبح علیالطلوع انقلاب راه بیاندازد و همه چیز را زیر و رو کند! تازه، توی توالت و دستشویی چیز زیادی هم برای زیر و رو کردن وجود ندارد.» (ص۵۰)
«بدنش دیگر آنقدر خط دارد که نازی میگوید چندشش میشود کنارش بخوابد. میگوید: “تو مریضی! باید بروی پیش روانکاو!”» (ص۶۵)
«میت» داستانی است باز با فضای طنز و کمدی، اما این بار در مکانی روستایی که مثل خیلی از شهرها و روستاها برای خودش اختلافی قدیمی را یدک میکشد. در این داستان هم، اختلاف دو طایفه دالی و قافی، دردسرساز است. مخصوصاً که قبرستانهای دو طایفه به هم نزدیک شده و حالا مردهای روی دست طایفه قافی مانده که نمیدانند کجا دفنش کنند. از شخصیتهای جالب این داستان، «فتل» نامی است که آهنفروش است و آدمی است خاص، که به داستان غنای خوبی داده:
«فتل خودش را تو مجلس گم میکند و میرود سراغِ پسر نوجوانش که اخیراً یک لپ تاپ چندین میلیونی روی دستش گذاشت تا درس بخواند. کرُه بُز رشوه میخواست برای درس خواندن. از غیظ چند میلیون، یک پسگردنی بهاش میزند و میگوید: “این ماسماسک که میگویی همه چیز را توش نوشته، ببین نوشته میت را واجب است رو به قبله بخوابانیم یا نه؟”» (ص۸۲)
«شرح نامشروح آرایش نامه» داستانی است به معنی واقعی سختخوان و متفاوت که آن طور که در زیرنویس صفحۀ آخر داستان نوشته تغییر شاکله و فرم داستان، عنوانبندی بخشها و نیز آن چه با حروف کج آمده از من است؛ باقی به نقل از کتاب دیوان البسه، نظامالدین محمد قاری یزدی…۱۳۵۹ چاپ انتشارات شرکت مؤلفان و مترجمان ایران: «چون حضرت حق جل و علا از خزانۀ الطاف و جامهدان اعطاف، بنده را ثوبِ ثواب قرائتِ قرآن پوشانید و مبصرِ اثاثِ علومِ احادیث گردانید، شناسای ارختۀ اخبار و نقود آثار شدم و دوتوی نظم و مرقع نثر، شعار و دثار من گشت…» (ص ۹۳)
آخرین داستان مجموعه داستان «برف» است. داستانی نسبتاً کوتاه و تلخ در دو قسمت. در قسمت اول زنی حامله در وانتی کنار جاده زیر کوران برف و کولاک و گاه زوزۀ گرگ نشسته و از زن کناری که پا شکسته و مجروح است میخواهد حرف بزند تا زنده بماند تا شوهرش مردان که رفته دنبال کمک، برگردد. اما زن مجروح نگران شوهرش حمید است و هی میپرسد: «شوهرم کو؟ حمیدِ من کو؟» زن حامله میگوید: «مردان از لا آهن پارهها کشیدت در. شوهرت او پشته. پشتِ وانت…» در بخش دوم داستان، زن و مردی در ماشین نشسته، راهی جادهای هستند پربرف و کولاک و زن نگران، از شوهرش حمید میخواهد که اگر میشود برگردند…
برای همین میتوان نوشتۀ پشت جلد را پذیرفت که با مجموعهای روبهرو هستیم با شش داستان؛ شش زبان؛ شش تکنیک، تا نظر من مخاطب چه باشد؟