
پروین پناهی
«من خوشبخت نبودم مامان!»
ماشینش را یک جای گل و گشاد پارک کرد. طوری که یک متری از عقب و جلو فاصله داشته باشد. درست روبهروی در خانۀ مادری. عادت داشت بگوید خانۀ مادری. حتی یک بار آقاجان چشم و ابرویی آمده بود که: «فلان فلان شده! چرا عالم و آدم که از خانۀ شوهرشان قهر میکنند میگویند خداحافظ! میروم خانۀ بابام ! تو که از تخم و ترکۀ مایی میگویی میروم خانۀ ننهام؟»
و او لبخند زهرماری تحویلش داده بود و گفته بود: «شما که قربانتان بروم از مال دنیا یک آجر به نام ننهام نکردید! بگذارید حداقل توی زبان بچرخد خانۀ ننهام.» کفشهایش را روی چمن مصنوعی جلوی در پاک کرد. پرزهای روی چمن رفته بودند و میانش کمی کچل به نظر میرسید. کلید را توی قفل قدیمی چرخاند و آرام داخل شد. میدانست کسی خانه نیست اما محض احتیاط یک بار دیگر پرسید: «کسی خانه نیست؟» جوابی نیامد. سوئیچ را گذاشت روی میز و نگاهش کرد. پشیمان شد. برش داشت و گذاشت روی پیشخان شومینه. جایی که قبلها پدر سوئیچ لندورش را میگذاشت. جایی که هر که به ماشین نیاز داشت زود پیدایش کند و ببیند. شالش را پرت کرد روی صندلی مامان. همان که دو بار پایهاش شکسته بود و مامان از خسیسی دلشان نیامده بود بیندازدش دور. هر بار میخش زده بودند و او گفته بود: «من بلدم چطور بنشینم که نشکند. اگر شما پرواریها چیز مبارکتان را نگذارید روی این بدبخت، نمیشکند!» بعد از آن دیگر شده بود صندلی مامان! همان که زمستانها را روی آن مینشست و بافتنی میبافت. تصویر مامان با آن دامن مشکی تا سر زانو و پلیور سبز و سیاه توی ذهنش زنده شد. تمام زمستان میل بافتنی توی دستهایش میچرخید. پلیور یا جوراب بچهگانه میبافت. تمام که میشد میگفت: «این هم برای نوهام!» و همیشه یکی همان وسطها میگفت: «حالا بگذار بیاید بعد بباف!» و او انگار که نشنیده باشد فردایش چیز دیگری می بافت.
میز عکسهای خانوادگی، کنار صندلی مامان بود. نگاهش را انداخت به قاب عکسها که در بیشترشان سبیلهای تیز بابا خودنمایی میکرد. عکس عروسی دو تا عمههای عفریته، سه تا خالههای مفتخور که هر کدام بعد از سر و هم کردن جهیزیهشان گم و گور شده بودند. جشن خداحافظی پسرخاله که رفته بود هلند و حتی یک زنگ هم نزده بود حالشان را بپرسد و عکسهای مشهد پدربزرگ و مادربزرگ که همیشه مثل سگ و گربه پاچۀ یکدیگر را میگرفتند و حالا زیر قبر هفتاد کفن پوسانده بودند. خیلی وقت نداشت که به تکتک ماجراهای عکسها فکر کند و این که اگر بابا برای عروسی دخترعمه فرش کاشان هفتصد شانه برده بود و یک یخچال نقرهای اسنوا هم گذاشته بود رویش و آنها برای عروسی دخترش با صد و پنجاه تومان تراول خیس عرقی که عمهجان سر عقد از لای سوتینش درآورده بود، جبران کردند، هیچ کمکی به تغییر تصمیمش نمیکرد. او آمده بود خودکشی کند و دلش میخواست این کار توی خانۀ مادری اتفاق بیفتد. یک ماژیک از چهار ماژیک آهنربایی که جایزۀ خرید همان یخچال بود را برداشت. عمهجان یخچال را گرفته بود و ماژیکهایش را داده بود به مامان! و مامان آن را به عنوان مدل چسبانده بود روی در یخچال و هیچ وقت هم نمیگذاشت کسی چیزی روی در بنویسد. بزرگ و خوانا روی در یخچال نوشت: «من خوشبخت نبودم مامان!» و پایینش اضافه کرد: «رویا». با خودش فکر کرد: «چه مسخره! خوب وقتی بیایند و ببینند که چه کسی مرده میفهمند که چه کسی بوده که روی یخچال این جمله را نوشته!» نامش را با نوک انگشت پاک کرد و بعد چند قدمی عقبتر رفت تا ببیند آیا جمله به خوبی دیده میشود یا نه؟
مادرش را تصور کرد. کلیدش که یک چهار قل کوچک چوبی به آن آویزان است را در میآورد. چون وسواس دارد، کفشهایش را پشت در روی چمن مصنوعی پاک میکند و از در میآید تو. دخترش را میبیند که نقش زمین است. جیغ بنفشی میکشد و بعد با دو دست میزند توی سر خودش. نگاهش میچرخد به اطراف. جمله را میبیند که نوشته: «من خوشبخت نبودم مامان!» نمیرود سراغ زن همسایه. چون همسایه سگ دارد و زندگیاش سر تا پا نجس است. میدود دنبال تلفن. خیس عرق است و زار میزند. اول زنگ میزند به بابا یا شوهرش؟ درست نمیداند در این جور مواقع خانوادهها کدام یک را انتخاب میکنند؟ پدر یا شوهر متوفی؟ کدام باید بیایند و جنازه را جمع کنند؟ اما نه! شاید قبل از تمام این کارها بعد از آن که آن جمله را میبیند بنشیند و رویا را توی بغل بگیرد که: «ای وای، دختر قشنگم. هیچکس تو را درک نکرد! ما هرگز نفهمیدیم که تو خوشبخت نبودی! ما تو را زیر چرخ دندههای وظیفه له کردیم! و بعد از تو زندگی زهری است که از گلوی ما پایین نمیرود… نه تنها ما! نه حتی آن شوهر بیخیالت!» اما نه! این به هیچ وجه ادبیات مامان نیست. او احتمالاً جدۀ سادات را صدا میزند یا خدا را قسم میدهد به دستان بریدۀ عباس (ع) که دخترش زنده بماند که آبرویش جلوی در و همسایه نرود. همان همسایهها که هیچوقت قبولشان نداشته است. اما اگر یک درصد مامان زودتر نرسد و پدر قبل از او به خانه برسد چه؟ خسته و تکیده از سرکار رسیده باشد و یک هندوانه یا طالبی خریده باشد. بیاید تا جلوی آشپزخانه و ببیند جنازۀ دخترش روی زمین افتاده و هر چه خریده از دستش بیافتد و بترکد! نگاهش را بچرخاند به اطراف و ببیند که: «من خوشبخت نبودم مامان؟» وای! چقدر زشت. این همه سال زحمت بکشی و مثل خری در گل سفت شده جان بکنی و جمع بکنی و جهیزیۀ فلان قدری بدهی و آخر که دخترت داغی بر دلت گذاشته، ببینی فقط نوشته مامان؟ این واقعاً بیانصافی است! ماژیک را برداشت و اضافه کرد: «مامان و بابای عزیزم من خوشبخت نبودم، ببخشید!»کمی رفت عقب و وارسی کرد. بعد «ویرگول» و« ببخشیدش» را با نوک انگشت پاک کرد. آخر بعد از مرگ بخشیدن یا نبخشیدن آنها به چه درد میخورد؟ هان؟
اما اگر فتانه یا رضا قبل از مامان یا بابا سر میرسیدند و با صحنۀ مرگ رویا مواجه میشدند چه؟ حتماً آنها هم خیلی ناراحت میشدند. تازه تنها فتانه عادت داشت همه چیز را به عنوان یادگاری نگاه دارد و اگر بعد از مرگش کسی بود که لباسها یا احیاناً کتابهای رویا را نگه میداشت فتانه بود. فتانه را خودش بزرگ کرده بود. به روزهایی فکر کرد که فتانه میخواست دندان در بیاورد و شب تا صبح عر میزد و گریه میکرد و او تا خود سحر فک او را گذاشته بود روی شانهاش و راه رفته بود تا بچه خوابش ببرد. فردایش توی مدرسه، چرتش گرفته بود و ناظم مادرش را خواسته بود. برای او فتانه هنوز هم دختر کوچکی بود که باید مراقبش بود. اما رضا چه؟ یک موجود درونگرای احمق! او که عادت نداشت با کسی درد و دل کند حتماً بعد از مرگش باز همان سیگار ارزان قیمتش را میکشید و کاری به کار کسی نداشت. یک لیسانس فلسفۀ بیکار، بیآینده، بیجفت! و هیچ بعید نبود نفر دومی که از آن خانواده خودکشی میکند رضا باشد! اگر چه همیشه با هم دعوا داشتند اما قلباً دوستداشتنی بود و وقتی بچه بودند گاهی مشقهای رویا را مینوشت. با کف دست تمام جمله را پاک و یک بار دیگر نوشت: «مامان و بابای عزیزم، فتانه و رضای گلم، من خوشبخت نبودم!» حالا دیگر هر کدام که زودتر میرسیدند و جنازه را میدیدند مهم نبود. اما بالاخره هر کدام از این افراد ممکن بود به شوهرش زنگ بزنند. بهخصوص فتانه که همیشه چاپلوسی و چیزمالی مردجماعت را میکرد! اگر شوهرش برای بردن جنازه میآمد و میدید که نام همه هست و او نیست که خیلی بد میشد! اما نمیشد که کمکم اسم تمام فامیل را روی در یخچال اضافه کرد! این طوری شاید دو تا عمه عفریته و سه تا خاله و بر بچههاشان هم ناراحت میشدند یا حتماً یک خاطرۀ مشترکی چیزی با هم داشتند. بعد هم روایت داریم همیشه مردهایی که زنشان میمیرد آب زیر پوستشان میدود! مطمئناً شوهرش تا چهل نشده برای خودش یک زن ترگل ورگل دست و پا خواهد کرد. پس شوهری که میخواهد برود یکی دیگر را بگیرد همان بهتر که اسمش نیاید روی یخچال!
اما یک چیز دیگر… با وجود وسواسی که مامان دارد حتماً چند روز بعد از ختم یک دستمال حولهای برمیدارد و میافتد به جان در یخچال تا رد ماژیک را پاک کند. پس اصلاً بهتر است روی یک تکه کاغذ نوشته شود تا حداقل فتانه هم بتواند آن را نگه دارد و بعدها به بچههایش نشان بدهد. این بود که از کنار میز تلفن یک برگ کاغذ برداشت و روی آن ،آنچه را که باید نوشت. بعد بالایش اضافه کرد: «یک روز آفتابی معمولی که دوست داشتم برای مردن جایی را انتخاب کنم که در آن متولد شدهام.» اما این جمله از نظر نحوی غلط دارد. پس روی آن یک خط کشید و نوشت: «یک روز آفتابی معمولی در جهانی که سر و ته ندارد!» آه … یک جملۀ تکراری، با نهیلیسم دستمالی شدۀ حالبههمزن! اصلاً هیچ … همین جمله: «یک روز آفتابی معمولی». مگر برای خودکشی یک انسان، چه فاکتورهایی لازم است؟ یک تاریخ هم اضافه کرد به هوای یادگاری فتانه: «۱۳/۲/۹۶، خدا نگهدار!» بعد خندهاش گرفت و با خودش فکر کرد که «توی فلان فلان شده اگر به وجود خدا ایمان داشتی که دست به خودکشی نمیزدی ! آن ایمان گور به گور شدهات را افزایش میدادی و سختیها را بیشتر تحمل میکردی. مگر نه این که خودکشی در تمامی ادیان نکوهیده است و خداوند مسیحی و کلیمی و زردشتی و مسلمان و … کسی که خودکشی کند را نمیبخشد؟» این بود که روی خدا نگهدار هم خط بطلانی کشید تا بیش از این شرمندۀ خداوند متعال نشود.
از قبل به تمامی راهها فکر کرده بود. نمیخواست رگش را بزند چون مامان وسواس داشت و نمیتوانست تا مدتها خون خشک شدۀ توالت و حمام را بشوید. از طرفی اگر خون تازه بود و میخواستند او را از در ببرندش بیرون، خون میریخت روی فرشهای کرم دستی جهاز مامان. بعد ممکن بود مامان جنازه را ول کند و دستمال بردارد و بیفتد به جان فرشها یا حتی همان روز زنگ بزند به قالیشویی تا بیایند و فرشها را ببرند و مثلاً برای مراسم ختم، بدون فرش بمانند! قرص، اسید، آب ژاول، داروی نظافت یا هر چیزی که نیاز به بالا آوردن و شستوشوی معده را داشت نیز از سر گذرانده بود. باز ممکن بود پاکیزگی فرشهای مامان را تهدید کنند و جدای از آن تحقیق کرده بود که همۀ این موارد با یک شستوشوی سادۀ معده به زندگی برگشتهاند و روسیاهی مانده به زغال! این بود که به هیچکدام از این خوردنیها فکر نمیکرد. میماند پرش از ارتفاع که آن هم خونپاشی و ترکیدگی به همراه داشت. بعد ممکن بود این بار بچههایی که برای بازی به حیاط میآیند قبل از همه او را ببیند و یک تصویر از مغز پاشیده و دست و صورت له شده تا آخر عمر در ذهنشان باقی بماند و این از نظر انسانی کار ناشایستی بود. دار زدن و برقگرفتگی و خودسوزی و خفگی با گاز هم حتماً برای مدیر ساختمان خانۀ مادری یا احیاناً همسایگان، دردسری به همراه داشت. بنابراین با تحقیقات به عمل آمده از آمار خودکشیهای مختلف، بهترین و کمهزینهترین راه، سرنگ هوا بود. بدون درد، کمهزینه، بیصدا و مطمئن و بدون بازگشت! و چنان شیک و مدرن که جنازه را به یک موجود بیگناه و زیبارو تبدیل میکند. آنچه که همگان به او حق بدهند یا برایش آرزوی مغفرت کنند.
در یخچال را باز کرد. در قفسۀ یخچال چسب زخم، انواع پماد، انواع قرص و چسب کمر با نظم خاصی چیده شده بودند. آرام، طوری که پمادها و قرصها به هم نریزد یک سرنگ بیرون کشید و گذاشت روی اُپن. آیا کسی قبل از او به این فکر کرده بود که سرنگ چه راه اطمینانبخش و کمهزینهای است؟ کاش میشد آدمها میتوانستند قبل و بعد از خودکشیشان از تجربیاتشان بنویسند تا دوستان اهل دلی که قصدش را دارند بدانند چی به چی است و از کجا باید شروع کنند؟ یک بار دیگر در یخچال را باز کرد و برای خودش یک لیوان آب سرد ریخت و بعد یک نفس عمیق کشید. لاجرعه سر کشید. لبخند زد و سرنگ را توی دست گرفت. صدای ضربان قلب خودش را میشنید و نوک انگشتانش کمی یخ کرده بودند. شنیده بود که در لحظات ابتدایی مرگ تمامی زندگی آدم مثل یک فیلم از آخر به اول باز میگردد و میرسید به دوران کودکی و تمامی این اتفاقات در عرض چند دقیقه اتفاق میافتد. چشمانش را چند لحظهای بست تا خودش را برای دیدن یک تراژدی غمگین آماده کند. رفت و نشست روی صندلی مامان و باسنش را برای دیدن فیلم زندگی خودش کمی جابهجا کرد. صدای خشخش باز کردن پلاستیک سرنگ توی سالن پیچید و بعد صدای تلفن همراهش! سعی کرد اهمیتی ندهد یا خود را بیتفاوت نشان بدهد. سرنگ را از هوای خالی پر کرد و آرام برد به سمت رگهای آبی دستش. تلفنش داشت زنگ میخورد و انگار طرف دستبردار نبود. آه … این کدام خروس بیمحلی بود که قبل از مرگ هم دست برنمیداشت؟ با خودش گفت: «شانست زده بدبخت! تو نفر آخری هستی که تلفنش را جواب میدهم…» سرنگ را گذاشت روی اُپن و جواب داد:
– الو… بله ؟
– الو… رویا، کجایی؟ من ترهبارم. کیسهام پاره شده! می تونی بیای دنبالم؟ الوووو…
– شنیدم، قطع کن، الان میام.
دلش نیامد بگوید نه! تلفن را گذاشت پشت زیپ کیفش. آن چیز که گلویش را میفشرد، قورت داد. در یخچال را باز کرد. هوای خنک یخچال خورد توی صورتش. شاید قبل از آن حس نکرده بود. سرنگ را گذاشت توی پلاستیک و جا داد میان پمادها و قرصها و بعد ماژیک آهنربایی را گذاشت سر جای خودش. برگۀ خطخطیشده را مچاله کرد و گذاشت توی جیبش و بعد دست کشید روی نوشتههای روی یخچال.
فردای آن روز مادرش تماس گرفته بود و بدون هیچ سلام و علیکی گفته بود بهتر است از این به بعد شعرهای پرت و پلایش را روی در یخچال خانۀ خودشان بنویسد!
* داستان نویسان گرامی، برای انتشار داستان های خود در کافه داستان، با رامبد خانلری، دبیر داستان، در ارتباط باشید:
Dastan@Cafedastan.com