
مریم بیرنگ
یادداشتی بر رمان «تراتوم» نوشته رویا دستغیب، نشر افق، ۱۳۹۷:
تراتم رمانی است که سطرهای آغازین خود را در شرایطی پایدار از لحاظ روایی آغاز میکند. داستان با یک واقعه (تصادف) توجه خواننده را جلب میکند و فراز ابتدایی داستان را پیش میآورد ولی با پایان بخش ابتدایی رمان (که شامل سه صفحهی آغازین کتاب است) فرم اصلی خود را ارائه میکند. فرمی غیرخطی، وهمی با گسستهای زمانی و مکانی پی در پی که سعی در ارائهی محتوایی هماهنگ با همین فرم را دارد. در همین صفحات آغازین کتاب کالبد ذهن و جسم در هم میآمیزد و مشارکت خواننده با نویسنده برای درک و پیشبرد داستان آغار میشود.
مردمان کوه سرخ از صفحه تلویزیون وارد فضای داستان میشوند و با اورادی که تا پایان رمان صدایشان زیر کلمات رمان شنیده میشود حضور دارند. انسان به مثابه تن و انسان به مثابه فرا انسان در نقش راوی حضور دارد؛ جایی که لباس یک یاخته را به تن میکند و جایی که ناگزیر خود را «من» میخواند و روایتگر این داستان میشود. جهان فکری متن همواره بر جهان داستانی پیشی میگیرد. چرا که با وجود بر پا بودن ساختارهای روایی و داستانی، توصیفها دائم بر روایت غلبه میکند تا جایی که توصیفها دچار اطناب میشوند و تا صفحات پایانی کتاب بدون اینکه کارکرد موتیف یا ضرباهنگی (در خدمت فرم) داشته باشند، گرفتار تکرار میشوند. آنچه برجسته میماند و قابل تامل و بحث است، جهان فکری حاکم بر داستان است. چیزی که به نظر میرسد دغدغهی اصلی مولف برای نوشتن است. تراتوم منظومهایست داستانی برای ارائهی یک جهانبینی در مورد فلسفهی مرگ، زندگی و گسست بین این دو. متنی که دغدغههای هستیشناسانه دارد و آن را از دل توفان میجوید. گذشته را پیش از هر گذشتهای میجوید و معنا را در دل هر پیشمتنی. داستان سعی میکند از بعد مکان و زمان فراتر برود و دست بیاندازد بر هستی و چیستی انسان و از آن صفر ثانیهای سر در آورد که همه چیز و همه کس روایت شدهاند و از هم عبور کردهاند.
شخصیتهای رمان همانطور که از نامگذاریهایشان برمیآید همگی تیپ هستند. حتی بازیگر که به نظر میرسد بیماری و ویژگیهای خیلی خاصی دارد و او را از بقیه متمایز میکند. تمام انسانها همان بازیگرند که برای پذیرفتن نقششان جهان عوض میکنند، نقاب میزنند، سر نقشها با هم کشمکش میکنند ولی میدانند که نقشها در لحظهی بیزمانی، در لحظهی گذر مطلق انتخاب شده و این کشمکشها بیهوده است؛ پس دست میکشند، تسلیم میشوند، آبستن زخمها و دردها میشوند، گاه به درجهی ایثار برای دیگری میرسند و این تکرارِ تکرار است. همانطور که گفته شد رمان شخصیتمحور نیست؛ تا جایی که حتی سعی نکرده نامی برای آنها قائل شود تا موضوعیتی به آنها ببخشد. حواس مخاطب باید تماما جمع محتوایی باشد که فرم در نوع خاص خود ارائه میکند. باید تکههای پازلها را کنار هم سوار کند و پی به معمای موجودات و رویدادهای داستان ببرد. باید نشانهها را به هم متصل کند و نظم منسجم این کلاف سردرگم را برقرار کند. تضادهای متن را دریابد و سعی کند به درک اندیشههایی برسد که خودشان خودشان را نقض میکنند و سعی دارند هر چه بیشتر این تضادها را نمایان کنند. بازیگر در جایی از متن با اشاره به مرگ بازیگر دیگر و دوباره به دست آوردن نقش میگوید: «واقعا عجیب است، بی اینکه طراحی در بین باشد، طرحی پیچیده ریخته شده. ما آدمها چه راحت بین نقشهایمان بندبازی میکنیم. از این طناب به آن طناب و از این نقش به آن نقش میآویزیم.» طرحی پیچیده بدون طراحی! بندبازی بین نقشها به قیمت مرگ آن هم با تعبیر راحت و …
تراتوم تکثیر سلولی یا به تعبیر بهتر شورش سلولی بر علیه بدن خود است. تراتومِ بازیگر، سرباز مرده است. حلول یه مرده در بدن او که باعث بیماری شده است. ارواح برمیگردند و زندگان را به تسخیر خود در میآورند و سبب خیلی از اتفاقات میشوند. باعث رقم خوردن بسیاری از حوادث انسانهای زنده نیستند؛ این یکی از اندیشههای مسلط متن است: «ارواح و اشباح پوستهی آدمیان را به تن میکنند و به آنها مسلط میشوند. آنچه نیست از آنچه هست پیشی میگیرد و آخر این واقعیت است که چون موشی کور به درون هزارتوی موهومات میگریزد.»
انسانهای داستان تراتوم در فرایند تولد، زیستن و مرگ و گرفتار شدنشان در برزخ در حال تجربهی نوعی تکثیر شدگی و به وحدت رسیدن در هم دیگرند؛ جایی برای هم تبدیل به درد میشوند و جایی تبدیل به التیام. جایی تبدیل به عشق میشوند و جایی تبدیل به نفرت ولی در نهایت چیزی که باید تجربه کنند صلح با دیگری است؛ برای تبدیل نشدن به دملی چرکین در او. خرگوش، مادربزرگ، بازیگر و سرباز را میتوان وارد نظامهای نشانهای کرد ولی نشانههایی که معناهای ثانویهشان از معنای اولیهشان پیشی میگیرید، کارکردی نمادین پیدا میکنند و در نظام فکری، فلسفی و معنوی مخاطب تثبیت می شوند و معنا مییابد. خرگوش میتواند بعد زمان باشد که برخی از انسانها آن را به مسلخ میبرند، مثله میکنند و در نهایت منجر به مرگشان میشود و همین عنصر برای سرباز باعث حفظ جانش از مرگ میشود. مادربزرگ در برزخ به سرباز که عشق دوران جوانیاش است میپیوندد و به نظر میرسد بازیگر به تسخیر این دو روح برزخی در آمده است. بازیگر نشانهایست که به معنای اولیه خود نزدیک است و میتواند نمادی از نوع بشر باشد. صحنهی دادگاه، زیرزمین، نگهبانها، رنگ سرخ، گرمای زمین و راه رفتن مردمان کوه سرخ نیز شبیه به صحنههایی است که از برزخ و قیامت در تعریفهای مذهبی وجود دارد.
تراتوم رمانی است که بار روانی واژههایش مخاطب را پس میزند، آزار میدهد و با ضرباهنگی قوی مثل صدای گیتار الکتریک تمام نظم و سکوت ذهن را به بازی میگیرد؛ مخاطبش را در بیداری دچار کابوس میکند و این نشان میدهد که نویسنده کاملا به کاری که انجام داده مسلط بوده است. در ژانری که سعی کرده اثرش را خلق کند به شدت موفق بوده است. تراتوم یک رمان آوانگارد است. رمانی مثل پرفورمنسهای خشن، جایی که هنرمند در اجرا ضربه میخورد، برای خلق هنرش و تاثیرگذاریاش درد میکشد و مخاطب گاهی مجبور میشود چشمهایش را ببندد و تعریفی جدید، دردناک و عجیب از لذت را تجربه کند.