
سعیده امینزاده
یادداشتی بر رمان «تراتوم» نوشته رویا دستغیب، نشر افق، ۱۳۹۷:
اسپینوزا امکانی از واقعیت را که بر حقیقتِ وجودی منطبق باشد تنها یکی و یکی میداند و از این رو یک موجود هیچگاه نمیتواند چیز دیگری شود. اما انسان همواره امکانهای وجودی دیگر را در داستانها رقم زده و فرض بر انطباقهای دیگری از واقعیت بر حقیقت گذاشته است. داستان تراتوم نوشته رویا دستغیب نیز چالشی با چنین انگیزهای است.
روزی آلیس، خسته از روزمرگیهای دنیای واقعی، برای تحقق خیالبافیهایش به دنبال خرگوشی از سوراخی زیر زمین میرود و دنیایی خیالانگیز با تمامی خوب و بدهایش در آنجا مییابد. در داستان تراتومِ رویا دستغیب اما پشت آن سوراخ که به اعماق دنیایی خارج از واقعیت اصیل و حقیقی میرود، جهانی کابوسوار در انتظار است؛ جهانی که هر چه در هزارتوی آن پیش میروی چیزی جز کابوس بیشتر با تو همراهی نمیکند.
در اوایل داستان، شخصیت اصلی که زنی بازیگر است به دنبال خرگوشی و سربازی پا به اتوبانی میگذارد که ماشینها پر شتاب و بیامان در حال گذرند. تصادفی که رخ میدهد انگار نقطهی شروعِ پا گذاشتن به واقعیتِ مسخشده و موهوم است. اگرچه زمان آنطور به هم میریزد که آغاز و انجام گم میشود و دویدنها و دست و پا زدنها گذر زمان را نه در مسیری خطی به جلو که در نقاط و ابعاد مختلف در هر جهتی پیش میبرد.
در داستان تراتوم، وقتی درِ حقیقت که شکل یگانهی صحیح و چارچوبمندِ واقعیت است، بسته میشود، واقعیت اصیل رنگ میبازد و آنگاه میتوان بینهایت امکان از واقعیت، بینهایت امکان از موجود بودن و بینهایت بزنگاه از رویارویی موجودات را مشاهده کرد. شخصیتهای داستان تراتوم دقیقا در چنین جهانی از بینهایتها زندگی میکنند. بازیگر و سرباز و پیرزن و تمامی همراهان آنها میان این امکانهای بیشمار گم و سرگشته، از یکی به دیگری قدم میگذارند.
بازیگر و آن توموری که در شکم حمل میکند که تراتوم نام دارد، شاید اشاره به تجربهی انسان امروزی با جسم خویش داشته باشد. در تعریف علمی از تراتوم، آن را غدهای منشأ گرفته از هر سه بافت بنیادین بدن میدانند که میتواند منجر به زایش و رشد گوشت و پوست و استخوان شود. از این روست که از تراتوم موجود در شکم بازیگر هر بار تکهای و یا حتی تمامیِ یک انسان کامل با جراحی بیرون میآیدکه همان سربازی است که در طول داستان همراه اوست. گویی سرباز که در ذهن او ماهیتی تکه تکه و از هم پاشیده دارد و در هر لحظه میتواند جایی باشد، نمودی عینی هم درون جسم او پیدا میکند. اما تجربهی بازیگر از بدن خویش که تمامی موجودیت بازیگری خویش را مدیون آن است هم شکلی منسجم ندارد. گویی وحدت ذهن و جسم و انسجام عملشان از کف رفته و از این روست که هر یک راهِ دگرگونهی خویش را میرود؛ گرچه چندان راه به جایی نمیبرد و در دور باطل خویش مدام در حال چرخیدن است.
سرباز به نوعی بدل از خود بازیگر هم هست که در بیمکانی و بیزمانی گرفتار آمده و از این رو مرگ را هرگز تجربه نمیکند. اما این بیمرگی آن جاودانگی مطلوب هم نیست، تنها دست و پا زدن در برزخی از کابوسهای ناتمام است. در جایی از داستان، این را از زبان جراح می خوانیم: «برای مردن احتیاج به زمان و مکان داریم. اما مسافر [سرباز] در سرزمینی سیال و بی زمان به دام افتاده، یک برزخ تمامعیار که حتی عزرائیل را به ستوه آورده.» اما آن چه سرباز در آن دست و پا میزند، تنها مشکل او نیست؛ مسألهی انسان امروزی است؛ چندان که جراح که کارش بیرون کشیدنِ همیشهی سرباز از شکم بازیگر است به آن اعتراف میکند: «همهی ما از پایان میترسیم اما حالا در زمانهای به سر میبریم که مردن و پایان گرفتن آن قدرها هم راحت نیست. شاید هر کدام از ما در همین لحظه در برزخ خودمان به سر میبریم و منفعل، مات ماندهایم به زندگیمان که مثل فیلم با نوشتهی پایان بزرگاش هستیم. آن وقت میتوانیم با خیال راحت بمیریم، ولی اگر آن نوشته ی جادوییِ پایان هیچ وقت ظاهر نشود، چه میشود؟ شاید مثل این سرباز مجبور شویم برای همیشه در همان نقطه و باز در همان نقطه و باز در آن نقطهی فشرده، ایستا و تاریک، دوباره و دوباره همه چیز را از نو شروع کنیم. آن موقع چه اتفاقی برایمان خواهد افتاد؟»
جراح به جهانی اشاره میکند که در آنْ میان حقیقت و واقعیت، گسستی عمیق و ترمیمناپذیر افتاده است؛ چنین جهانی در کتاب تراتوم، بر خلاف آن چه همیشه بشر در اتوپیای خویش تصویر کرده، گرچه زمان و مکان و فنایی ندارد، ازل و ابدش ناپیداست، اما مایهی خوشبختی و بقا نیست، که تضادهاش چنان عمیقاند و غیرقابل حل که ماندن در آن جز وحشت و فرارِ مدام از آن ثمری ندارد.
شخصیت پیرزنِ داستان نیز رویهی دیگری از زندگیِ بازیگر است. گویی حالا که زمان و مکانی نیست، بازیگر به نمایندگی از انسانِ سرگشتهی امروزی میتواند درکنار سالمندیِ خویش نیز زندگی کند، گرچه از آن گریزان و بیزار باشد.
در دنیای خالی از واقعیت اصیل، مرز میان من و ما نیز از بین رفته است و این به گمگشتگی و جستجوی بیفرجامِ هویت در بازیگر دامن میزند: «من بیرون از خودمام، نه این طور نیست، ما از خودمان بیرونایم. هیچکس در من نیست، نه، هیچکس در ما نیست. مانند تالاری خالی هر صدایی در من میپیچد، نه، هر صدایی در ما میپیچد و به آنی فراموش میشود… یک نفر هستم، نه، جمعیتی انبوهایم. من بیرون تالار ایستادهام، نه، ما در بیرون ایستادهایم. من با حسرت از پنجرههای کوچک نورانی به درون نگاه میکنم. نه، ما به درون نگاه میکنیم.»
بازیگر مدام با سؤالهای کِی و کجا و چه کسی از طرف سرباز مواجه میشود و فکر میکند شفای این رنجِ بیپایان در سایهی پاسخ به سؤالهای اوست، اما همواره از پاسخ دادن عاجز میماند و به همین خاطر هیچ گاه از آن برزخ هزارتو بیرون نمیآید.
نویسنده برای اینکه واقعیت اصیل و یکپارچه قابل تصور باشد، به او در قالب خرگوش تجسم میبخشد. خرگوش در این داستان همان واقعیتی است که انسانها به دنبال آناند. او چست و چابک میپرد و نمیتوان راحت به دستاش آورد، اما در جهانِ مسخ شده خرگوش را میشود راحت شکار کرد، پوستاش را کَند و گوشتاش را خورد؛ میشود حقیقت را برای واقعیتی موهوم و بدلی قربانی کرد، چندان که آدمهای برزخِ داستان تراتوم میکنند.
طی داستان، مردی که مردمان کوه سرخ بارها و بارها او را به دره پرتاب میکنند، از دیگر بنمایه های داستان در نمایش قربانی کردن واقعیت است. صحنههای این قربانی شدن و از هم پاشیدن واقعیت بارها و بارها به اشکال گوناگون تکرار میشود که کنایه از آن دارد که آن واقعیت که قابل انطباق بر حقیقت است، همیشه کشته میشود.
تراتوم تصویرگر جهانی است که در آن واقعیتِ اصیل و یکتا و یکپارچه که میتواند جامهی حقیقت بپوشد از میان رفته. در غیاب حقیقت، هر شکلی از واقعیت بدلی و موهوم ممکن است عینیت یابد، اما زندگی در دنیایی که عینیتاش را چنین عناصر غیر واقعی می سازد، حاصلی جز دست و پا زدن و فرو رفتن در گردابی همیشگی ندارد. اما شاید این دست و پا زدن میتوانست با جدالهایی برای رسیدن به حقیقت اصیل، غایتی پیدا کند؛ هر چند آرمانی و بالقوه به نظر آید؛ چیزی که از کشمکشهای داستان تراتوم دریغ شده است و این مسأله سختیِ همراهی و همذاتپنداری با شخصیتهای سرگشتهاش را بیشتر میکند. با این حال، تراتوم شاید چالش پیش روی انسان امروزی باشد با واقعیتی که ممکن است دیگر آن شکل معهود و یکتایی را که اسپینوزا از آن دم میزد نداشته باشد. اما اگر بیمی از چنین واقعیتی باشد، امیدی هم برای ساختن شکلهای بهترش هست و این امید است که سختیهای ماندن در برزخ ترس را هموار میکند.