
سعیده امینزاده
یادداشتی بر مجموعه داستان «تونل» نوشته فرهاد کشوری، نشر نیماژ، ۱۳۹۷:
هرمان ملویل در مدخل رمان «موبی دیک»، از عظمت و هولناکیِ وال سفید میگوید و برای شاهد مدعای خود از آثار ادبی و تاریخی و مردمشناسی مثال میآورد، تا دریچهای بگشاید به جهان خوفناکِ وال سفید که محدود به دریا نیست و چندان عظیم است که موجاش تمامی جهان را زیر پر خویش دارد. جهانی که مجموعه داستان «تونل»، نوشتهی فرهاد کشوری پیش روی ما ترسیم میکند نیز، به فراخور زمانه و دنیایی که در آن زندگی میکنیم، بیشباهت به چنین تمثیلی نیست.
مدخل کتاب، داستانی کابوسوار است از آخرین روزهای زندگی غلامحسین ساعدی. از ذکر نام نویسنده تا حد ممکن پرهیز میشود تا مخاطب فارغ از نام و نشان، با کابوسهای شخصیت اصلی که مردی نویسنده در دیار غربت است، همراهی کند. نام داستان هم اتفاقا «کابوس» است؛ گویی قرار است حتی پیش از شروع داستان، دریچهای به جهانی کابوسی به روی ما گشوده شود. شخصیت اصلی داستان، در هزارتویی از کابوسها سیر میکند که اتمام هر یک شروع دیگری است. در خواب کابوس میبیند. دنیای بیداری هم دنیای کابوس است؛ دنیای تعقیب و گریز و وحشت دستگیر شدن که اتمام آن شروع کابوسِ غربت است و بیماری و افسردگی، تا آنجا که شخصیت اصلی را برای خلاصی از آن به فکر خودکشی میاندازد. شخصیت از هر کابوس که میگریزد به دامان کابوس دیگری میافتد و این شاید مؤید این نکته نیز هست که فقط ذهنِ مغشوشِ شخصیت اصلی (در این جا نویسندهای ترک دیار کرده) نیست که مدام کابوسهای پیچ در پیچ از سر میگذراند، بلکه جهانِ زیست او جهانی کابوسی است و تمامی عناصرش با وحشت آمیختهاند و این ترس، ترسی مختص یک فرد نیست، که ترسی جهان شمول است.
داستان های دیگر این مجموعه نیز، یکی پس از دیگری مؤید چنین فلسفهای است که جهان و زندگی در آن مملو از کابوس است؛ کابوسهایی که زنجیرهوار تا بینهایت ادامه دارند و گویی نقطهی پایانی برایشان متصور نیست. نویسنده شاید به همان شیوهی ملویل برای آوردن شاهدی بر مدعای کابوسواری جهان به سراغِ روزهای واپسین زندگی سه نویسنده میرود و تجربههای زیسته را از زبان کسانی میگوید که به قول سعدی سیر آفاق و انفس بسیار کردهاند. نویسندهی اول، همان ساعدی است که در داستان اول مجموعه حضور دارد. نویسندهی بعدی ایساک بابل است و شرح ماوقعی از جهان اتوپیایی که او قصد ساختناش را داشت و حالا به زندانی برای خودش بدل شده که هر لحظه بیم آن هست که از دریچهاش اسم او را صدا بزنند و برای اعدام راهیاش کنند. نویسندهی سوم هم صادق هدایت است که شرایط سیاسی و اجتماعی وطن را بر نتابیده، اما در دیاری دیگر نیز روی آرامش نمیبیند و جهان چندان بر او تنگی میکند که راه خلاصی را در نیستیِ خود میبیند.
نویسندهی مجموعه داستان تونل تنها به زندگی کابوسوار آدمهای معروف نمیپردازد؛ مثلا تجارب کابوسیِ پیرزنی چشم به راه پسر، مردی گیر افتاده در شبِ قلعهای در جزیرهی هرمز، آدمهایی گرفتار در معرکهی جنگ عراق و کویت، مرد جوانی گرفتار نفرین برادر و خلاصه آدمهایی که در دنیایی زندگی میکنند که حتی اشیاء بی جاناش در ساختن کابوسْ قَدَر قدرتاند (همچون مجسمه داستان داوود ).
از منظری دیگر، آن چه بیش از همه کابوس را در داستانهای مجموعهی تونل رقم میزند، خلق موقعیتهایی است که آدمها در آنها از دست زدن به هر عملی ناتواناند؛ گویی در تار عنکبوتی گیر افتادهاند و دست و پا زدنشان فقط موقعیت را پیچیدهتر و خطر را نزدیک و نزدیکتر میکند. از این جهت فضای داستانهای مجموعهی تونل، فضایی کافکایی است که در آن موقعیتی خطیر و محتوم که قدرتی ماورای توانِ مبارزهی آدمها دارد، شخصیتها را درگیر خویش میکند و آنها در هزارتوی هراس و ناتوانی از دفع خطر تا آنجا پیش میروند که موقعیت خطیر همچون گردابی فرو میبلعدشان و این کاملا با ماهیت کابوس همخوانی دارد؛ زیرا در کابوسْ ما درگیر موقعیتی میشویم که دست و پا زدن برای رهایی از آن بی فایده است و همین به انفعال و هراس و استیصالِ متعاقب آن دامن میزند و هزارتویی بیگریز از وحشت میآفریند. به طور مثال در داستان یاور، مردی به خاطر خوابهایش که پیشگوییگرِ مرگ اهالی روستاست، گرفتار طرد و نفرت همهی مردم و حتی خانوادهی خویش میشود. تلاش یاور برای رهایی از این موقعیت به طرد بیشتر او از روستا و از خانواده دامن میزند. در تصمیمی که جامعهی زیستگاه او برای طردش گرفتهاند از او کاری جز پذیرا شدن موقعیت و به کاماش فرو رفتن، برنمیآید؛ شبیه موقعیتی که اکثر شخصیتهای داستانهای کافکا گرفتار آناند.
واکنشهای شخصیتها در برابر موقعیت بغرنج، علیرغم انفعال و استیصالشان، با هم متفاوت است. شاید نقطهی اوج آن را بتوان در داستان «تونل» دید؛ مردی همه جا را دنبال بهشت گشته تا رسیده به کارگاه حفر تونل و از کارگران و سرپرست کارگاه سراغ بهشت را میگیرد. سرپرست هم متأثر از همان استیصال گریبانگیر مرد جستجوگرِ بهشت، او را به گشتن میان تاریکی تونل احاله میکند؛ گویی اتوپیای از دست رفتهای را که در دل روشنای جهان نمیتوان یافت، لاجرم باید برای جستناش به دل تاریکی و کابوسهای بیسرانجام زد.
در بعضی از داستانهای تونل (مثلا در آواز ققنوس مجنون)، حتی در شخصیتهایی که به مراتب توانمندتر، آگاهتر و عملگراتر از بیشتر افراد جامعهاند و فارغ و مستقل از مناسبات سنتی جامعهی پیرامون خود دست به انتخاب و عمل میزنند، شاهد همان موقعیت انفعالزا و کابوسهای بیپایانایم. در این جا فقط شکل کابوسها متفاوت است و با دغدغههای بهروز و بومیشدهی یک نویسندهی حال حاضرِ ایرانی تناسب دارد؛ چیزی که شاید آینهای از جهان پیش روی خود نویسنده و همنسلان او باشد. از این منظر کتاب تونل، مجموعهای است که هر داستاناش دریچهای به کابوسهای جهان امروزی و در سایهی آن جامعهی ایران امروزی است؛ جامعهای که جهان کافکایی و کابوسهای کافکایی خاص خود را دارد.