
درباره نویسنده: مایکل سیتزیسکی نویسنده آمریکایی، استادیار دانشگاه ایالت میسوری و سردبیر مجلهmoon city review است. از او در سال ۲۰۱۵، مجموعه داستان «برای ادامه زندگیام دوستت خواهم داشت» منتشر شده است. داستان «هیولا» یکی از آثار این نویسنده به شمار میرود که برای این شماره انتخاب شده است.

حسین آشتیانی
داستان کوتاه: هیولا
نویسنده: مایکل سینزیسکی[۱]
مترجم: حسین مسعودی آشتیانی
در یکی از آخرین روزهایی که بچهها را برای بازی به پارک بردم، آن مرد هم آنجا بود. ظاهری آرام و بیآزار داشت. شلوار جین و تیشرت پوشیده بود و یک کلاه بیسبال به سر داشت. هم سن و سال من به نظر میآمد ولی ریش بلندش تشخیص سن و سالش را دشوار میکرد. آنقدر که نمیشد حدس زد ده سال از من بزرگتر است یا ده سال کوچکتر. طبق عادت همیشگی روی نیمکت نشسته بودم و پسرهایم را که داشتند سرسرهبازی و تابسواری میکردند، تماشا میکردم. مرد ریشبلند، برخاست و به سمت چرخ و فلکی رفت که چندتایی بچه در آن نشسته بودند. آن را چرخاند. صدای خنده بچهها بلند شد و کلی کیف میکردند. بعد هم بازی بچهها را داوری کرد. اما در نهایت شروع به انجام یک بازی کرد که به آن «بازی هیولا» میگفت. او خود را به شکل یک زامبی درمیآورد و به سمت بچهها حرکت میکرد. حرکت او باعث میشد آنها کلی جیغ و داد به راه اندازند و بعد هم کلی بخندند. به نظرم او پدر نمونه سال آمد و حداقل تا بار سومی که او را در پارک دیدم، مدام در دل تحسینش میکردم. سومین روز بود که دیدم سوار بر دوچرخه به پارک رسید، تمام کارهای روز قبل را با بچهها تکرار کرد، با همه خداحافظی کرد و سوار بر دوچرخه برگشت و رفت. پدر نمونه سال، چه از من جوانتر بود و چه پیرتر، در آن پارک هیچ فرزندی نداشت.
همسرم این مورد را اصلاً عجیب نمیدانست. «چارلن»[۲] مترجم، نویسنده و ویراستار بود. از روزی که پسر بزرگمان هشتساله شده بود، از کنار پارک هم رد نشده بود. وظیفه پارک بردن بچهها با من بود تا چارلن فرصتی حداقل دوساعته پیدا کند و در منزل با آرامش به کارهایش برسد. با این نقل قول اصلاً قصد ندارم همسرم را انسانی بیخیال و ساده انگار معرفی کنم، ولی وقتی ماجرا را برایش شرح دادم، گفت: «به جای اینکه بری اونجا رو نیمکت بشینی و با موبایلت ور بری، بهتره با بچههات بازی کنی!» طوری این جملات را با اطمینان بیان کرد که انگار در طول روز، با دوربینی مخفیانه مراقبم بوده است. ولی من توجهی به او نکردم و حرفهایش بر من اثر نگذاشت. او آن مرد را ندیده بود و نمیتوانست قضاوت صحیحی در موردش داشته باشد. من داشتم در مورد مردی با او صحبت میکردم که بدون آنکه هیچ بچهای همراهش باشد، در آن پارک همبازی بچههای دیگر میشد. برای آنکه حساسیت موضوع را برایش روشن کنم، پارک «چاک ای چیز»[۳] را مثال زدم. در این پارک، برای جلوگیری از رفت و آمد بچهدزدها و منحرفان اخلاقی، مقرراتی وضع کردهاند که اجازه نمیدهد افرادِ بدون فرزند آنجا تردد کنند. چارلن حرفم را نپذیرفت و گفت: «عزیزم، اونجا یک مکان خصوصیه ولی پارکی که اون مرد توش میره و میاد، یک جای عمومیه و همه حق استفاده ازش رو دارند. اصلاً شاید این آقای هیولا، قبلاً یک بچه داشته که اون را از دست داده و داره با این کار حال خودش رو خوب میکنه. چه میدونیم شاید غمی در دلش داره.»
روز بعد، بچهها را به پارکی دیگر در نقطه دیگری از شهر بردم. پارکی که از همه لحاظ بزرگتر بود و وسایل بازی مجهزتری هم داشت. بچهها از خوشحالی جیغ بلندی کشیدند و به سمت محوطه بازی دویدند. برای اینکه خیالم راحت شود، به تمام پارک سرک کشیدم. وقتی به محل بازی برگشتم، با شگفتی تمام آن مرد را دیدم. او این بار داشت با بچهها قایمباشک بازی میکرد. چشم گذاشته بود و در حالی که تا ده میشمرد، تمام بچهها با شوق فراوانی در حال قایم شدن بودند. او با حوصله خاصی بچهها را پیدا میکرد، با سرعت به محل چشمگذاشتن برمیگشت، ساک ساک میگفت و به دنبال نفر بعدی میرفت. مشغول تماشای بچههایی شده بودم که بعد از پیدا شدن ابتدا ناامید میشدند. اما مشخص بود با اشتیاق منتظرند مرد آنها را بیابد تا با او برای ساک ساک کردن مسابقه دو بگذارند.
مرد دوباره چشم گذاشت و این بار پسران من هم وارد بازی شدند. پسر کوچکترم پشت سر من در حال تکاپو بود تا جایی برای پنهان شدن بیابد. او را گرفتم و به او گفتم: «اینکه بدون دعوت وارد بازی دیگران بشی، بیادبیه!» آنقدر خود را تکان داد که رها شد و با بغضی خاص گفت: «ولم کن، میخوام بازی کنم.» او را رها کردم اما از بیم آن که مرد ریشبلند به بچهها آزاری برساند، از فاصلهای مناسب مراقب اوضاع بودم. مرد، یکی از پسرها را پشت شیر آبخوری و آن یکی را زیر الّاکلنگ پیدا کرد و فریاد زد: «ساک ساک!» و پسرانم هم با حماقت خاصی شروع به خنده کردند.
پس از آن، به بچهها گفتم: «بسه دیگه. وقت رفتنه. باید تا اون سر شهر بریم و بیست دقیقه هم بیشتر وقت نداریم.» بچهها قبول نکردند. به خصوص پسر کوچکترم که با صدای بلند میگفت: «تا حالا این قدر تو زندگیم کیف نکرده بودم.» پنج سالش بیشتر نبود. به یادش آوردم که با هم به دیسنیلند رفته بودیم ولی جواب داد: «آره، ولی دیسنیلند از این مارمولک بزرگا نداشت که!» این را گفت و به سرعت برای قایمشدن دوید. تا اسم مارمولک را آورد، در ذهنم تمام آدمهای زندگیام را که شبیه مارمولک بودند، مرور کردم. حالم حسابی به هم ریخته بود. در ذهن مرور کردم که دنبال بچهها میدوم، یکی یکی آنها را میگیرم و به سمت ماشین و بیرون پارک میبرم. یکیشان روی شانهام است و دیگری روی زمین کشیده میشود. در این حال و هوا بودم که طوفانی ناگهانی همراه با تگرگ پارک را در برگرفت و تمام بچهها را از سوراخهایی که در آن پنهان شده بودند، بیرون کشید. بچهها تا آن روز بارش تگرگ را ندیده بودند، بنابراین تصمیم گرفتم در راه برگشت در مورد چگونگی آن توضیح بدهم. در راه رسیدن به ماشین بودیم که مرد ریشو را دیدم که نایلون بزرگی را به دوش انداخته بود و داشت رکابزنان و به آهستگی پارک را ترک میکرد. پسرها از من خواستند او را به خانهاش برسانم. خود را به نشنیدن زدم و به قدمهایم شتاب بیشتری دادم. سوار ماشین که شدم، دوباره به سمت او برگشتم. با آرامش خاصی از ما دور میشد.
نظر چارلن همچنان مخالف حرفهای من بود و گفتههای قبلیاش را تکرار میکرد. به او در مورد دیدن دوباره آن مرد گفتم و پاسخ داد که اتفاقی بوده و تهدیدی در کار نیست.
پسر کوچکم که داشت حرفهایمان را میشنید، پرسید: «بابا، داری در مورد مارمولک حرف میزنی؟»
چارلن متعجب گفت: «واستا ببینم. مارمولک؟!»
مارمولک، اسمی بود که از هفتهها قبل ورد زبان او شده بود و چارلن تا امروز تصور میکرد دوست خیالی اوست. داشت این اطمینان برایم به وجود میآمد که چارلن هم مثل من نگران شده است. حالا میتوانستیم هر دو از او به پلیس محلی شکایت کنیم تا مانع رفت و آمد او به پارکها شود. شاید هم اصلاً پلیس در انتظار رسیدن چنین شکایتی بود تا او را با مدارکی محکم به زندان بیندازد. در این عوالم بودم که ناگهان جملهای از چارلن همه چیز را به هم ریخت. «کال[۴] کوچولوی من، یک روز باید من رو ببری پیش مارمولک.» هنوز هم نفهمیدهام که چرا در آن لحظه مارمولک در نظر او این قدر محبوب شد. چقدر خوشخیال است این زن.»
قبل از آنکه اقداماتم را ضد مارمولک شروع میکردم، باید مطمئن میشدم او یک جنایتکار است و آدمی معمولی که هر روز به پارک رفت و آمد میکند نیست. اینکه ممکن بود او پدری فرزندمرده باشد، هنوز محتمل بود. شاید گزینههای دیگری هم وجود داشت. مثلاً شاید کارمند اداره نظارت بر پارکها بود و رفت و آمدهایش تنها مأموریتی کاری بودند. برای اینکه به نتیجهای درست برسم باید پارکهای اطراف خانه را میگشتم و حتی به شهرهای اطراف هم سر میزدم. پسرها برایشان این سؤال پیش آمده بود که چرا امروز به پارک دیگری میرویم که راهش از قبلی دورتر است. پاسخ دادم: «دارم دنبال پارکی میگردم که اسباببازیهاش بیشتر باشه و کلی کیف کنید.» و آنها هم چه زود باور کردند.
شوکه شده بودم. مارمولک در همان پارکی بود که آن روز انتخاب کرده بودم. بچهها با دیدن او با خوشحالی به سمتش دویدند و بی هیچ ارادهای دنبال جای خوبی برای بازی قایمباشک میگشتند. حضورش را هنوز نمیتوانستم باور کنم. شاید او در جایی از ذهن من رسوخ کرده بود. اصلاً مگر میشود کسی نوزده مایل را رکاب بزند تا به این پارک برسد. آن هم قبل از اینکه ما به اینجا برسیم. پارک شلوغ بود، چیزی نگفتم و به پلیس هم زنگ نزدم. صبر کردم تا به خانه بروم و ماجرا را برای چارلن بگویم. او دیگر نمیتوانست چنین چیزی را منکر شود. حدود چهل و پنج دقیقه که گذشت آنها را برای رفتن صدا کردم. «آمید»[۵] اعتراض کرد ولی محلی به حرفهایش نگذاشتم و در حالی که اخم بر صورت داشت و غرغر میکرد، راهیاش کردم. سوار ماشین شدند و کمربند صندلی عقب را برایشان بستم.
اتفاق جالبی افتاد. مارمولک نزدیکم آمد و برای اولین بار با من سخن گفت: «سلام، کال کوچولو. مهمون نمیخوای؟ میتونم با شما به خونه برگردم؟» حرفی که او زد، برای من یعنی اینکه: «میتونم برای شام بچههات رو بخورم؟» مگر از این بدتر هم میشد؟ خودم را جمعوجور کردم. به این فکر افتادم که بهترین فرصت برایم ایجاد شده تا به کل ماجرا پی ببرم. دیگر میتوانستم بفهمم او کیست و برای چه ما را تعقیب میکند. پاسخ دادم: «البته که میشه. بیا دوچرخهات را ببندیم به باربند.» تشکر کرد و همراهمان شد.
بچهها در صندلی عقب بودند و مارمولک هم کنار من نشسته بود. شروع به صحبت کردیم. از شغلم پرسید و به دروغ گفتم: «کارم دولتیه و نمیتونم جزئیاتش رو برات بگم.» ولی او گفت این روزها بیکار است که البته با آنچه از او دیده بودم موضوع آشکاری بود.
با جرأتی خاص از او پرسیدم که چرا دنبال ماست و ما را تعقیب میکند. خندید و با حالتی تدافعی گفت: «من فقط دارم تو پارکها پرسه میزنم. این شما هستید که دنبال من راه افتادید.»
– محوطه بازی پارک برای بچهها و پدر و مادرانشونه و اجازه نداری تنهایی اونجا باشی.
– تو تنها کسی هستی که از این موضوع ناراحته. بچهها همهشون منو دوست دارن.
اصرار کردم که کار او اشتباه است. او با زرنگی خاصی رو به بچهها کرد و پرسید: «نظر شماها چیه؟» بچهها با جانبداری خاصی گفتند: «بابا! دست از سر مارمولک بردار. اون ماها رو دوست داره.»
ناگهان ترمز کردم. «از ماشین پیاده شو.» بدون کوچکترین اعتراضی پیاده شد.
«میشه دوچرخهام رو بهم بدی؟»
از ماشین پیاده شدم و دوچرخه را از باربند پایین آوردم. یک مرتبه پشت فرمان نشست و با سرعتی زیاد من و دوچرخه را در خیابان گذشت و رفت. گوشی تلفن، کیف پول و از همه فاجعه بارتر بچههایم در ماشین مانده بودند.
سوار دوچرخه شدم و خودم را به شهر بعدی رساندم. در اولین پمپ بنزین با پلیس تماس گرفتم. نیم ساعت طول کشید تا ماشین پلیس رسید و بعد مرا به خانه رساند. در راه به چارلن تلفن کردم. جواب نداد. از طریق پیغامگیر ماجرا را برایش گفتم. پلیس آژیر خود را روشن کرده بود و در جاده با سرعت میرفت. در راه مشخصات ماشین و بچهها را اعلام کردند ولی متأسفانه هیچ خبری از آنها نبود. در ادامه مسیر حتی یک کلمه هم صحبت نکردیم.
به خانه که رسیدیم، آنها مرا با دوچرخه مارمولک پیاده کردند و رفتند. سعی کردم در خانه را باز کنم ولی قفل بود. با صدای بلند، چارلن را صدا کردم. منتظر بودم با نگرانی از خانه بیرون بدود و در آغوشم بگیرد. ولی اثری از او نبود. دوباره در زدم. به سمت در پشتی رفتم ولی آن هم قفل بود. ناگهان متوجه اعلامیهای شدم. روی کاغذی با حروف درشت قرمز رنگ نوشته شده بود: «برای فروش.» و شماره تلفن همراه من هم زیر آن درج شده بود. فقط چهار ساعت خانه نبودم. چه رخ داده بود؟
سوار دوچرخه شدم و به سمت ایستگاه پلیس رفتم. ماجرا را برای آنها تعریف کردم. برخورد ابتدایی آنها بسیار خوب بود. فرمهایی روی میز گذاشتند تا تکمیل کنم. هیچ کارت شناسایی همراهم نبود پس نمیتوانستم هویتم را ثابت کنم. دوباره به چارلن تلفن کردم ولی صندوق صوتی تلفن پرشده بود و حتی دیگر نمیشد برای او پیام گذاشت. پدر و مادر چارلن فوت کرده بودند. من هم شغلی نداشتم و در آن شهر بی کس و یاور بودم مثل یک روح بودم.
تغییری ناگهانی در رفتار پلیس به وجود آمد. گفتند حق ندارم به خانهام برگردم چون شک داشتند آن خانه مال من باشد. به مرکز پلیس بیسیم زدند که قضیه دزدیده شدن بچهها منتفی است. خواستم که مقام بالاتر آنها را ببینم. به من خندیدند و از اداره پلیس بیرونم کردند. دیگر هیچ انتخاب دیگری برایم نمانده بود. تنها امیدم به دوچرخه مارمولک بود. سوار شدم و در مسیری راهی شدم. ماشین پلیس آنقدر تعقیبم کرد تا از شهر خارج شوم. درمانده و بیخانمان بودم و مجبور شدم خودم به دنبال زن و بچههایم بگردم.
حالا وضعیت من این شده است:
برای یافتن بچهها از تمامی مدارس پرسوجو کردهام. هر روز اینترنت را جستجو میکنم و به ادارات پلیس همه شهرها مراجعه میکنم ولی هیچ خبری از آنها نیست. تنها امیدم به یک جاست تا آنها را پیدا کنم: «محوطه بازی پارکها.» نقشهای از تمام پارکها دارم و با برنامهریزی به تک تک آنها میروم. وقتم را در آنجا میگذرانم به این امید که چهره آشنای دو پسرم را ببینم. زمانی نگذشت که شروع به بازی با بچهها در پارکها کردم. طناببازی، قایمباشک و هیولابازی که آخری را خیلی دوست دارم. بعضی روزها که خستهام، وقتم را در یک پارک میگذرانم تا غروب شود. روزهای دیگر هم کمی با بچهها همبازی میشوم و به سمت پارک دیگری رکاب میزنم.
دیر یا زود بچهها را مییابم، در آغوششان میگیرم، میبوسم و اگر هم خوششانس باشم، با آنها همبازی میشوم. به آنها نشان میدهم که چه بازیهایی یاد گرفتهام. تا آن روز آنقدر در بازی با بچهها ماهر شدهام که آنها از بودن با من هم لذت ببرند.
[۱] Michael Czyzniejewski
[۲] charlene
[۳] Chuck e.cheese
[۴] cal
[۵] amid