
فائزه شکیبا
یادداشتی بر مجموعه داستان «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» نوشتهی حافظ خیاوی، نشر ثالث، ۱۳۹۶
کتاب با طرح جلد و عنوانی شاعرانه آغاز میشود. تصویری از نیمرخ زنی با پیراهنی پر نقش و نگار. تصویری که شاید همان مادر زیبای راوی داستانِ آخر باشد. این مجموعه دومین اثر حافظ خیاوی است که با مجموعه داستان قبلی خود «مردی که گورش را گم کرد» برندهی جایزهی ادبی «روزی روزگاری» در سال۸۷ شد. کتاب حاوی ۸ داستان کوتاه است، که توسط نشر ثالث به چاپ دوم رسیده. حافظ خیاوی در این اثر بیشتر راوی مرگ و ناکامی آدمهاست. مرگ عاشق، قتل پدر، مرگ برادر و انتظار مرگآلود مادر بزرگ که عموما هم از زاویهی دید یک پسر بچه مرگ را روایت میکند. مرگی که گاهی خود او هم متوجه وقوعش نشده است. چنانکه در داستان «خواهر آیدین» مینویسد: «حتما آیدین میداند مرده چه شکلی است. آیدین میگفت باباش همه چیز را به او یاد داده است.»
اما نویسنده برای روایت این تلخیها، بیشترین تصویر از زندگی، رنگ و عشق را به نمایش میگذارد. هر تلخیای با جهانی روشنتر همراه است. مرگ مادربزرگ سببساز بازشدن دریچهای به زندگی و روزهای پسر است. یخبندان و سردی زمستان داستان آخر، به یافتن معشوق میانجامد و حتی مرگ پدر در داستان مسبب آسایش مادری رنجور و ظلم دیده است. پسر بچه راوی که با درختان دوستتر است تا آدمها و با آنها آسانتر سخن میگوید، عموما جهانی رنگینتر و پر از روشنی را با خود برای مخاطب به ارمغان میآورد: «وای چه بلند هستید. از سپیدار هم بلندترید. شما دوستهای خوب من هستید. من از امروز با شما حرف میزنم. برگهای خوشگلی دارید. چه برقی دارند. با شما که حرف میزنم، آسمان را هم میبینم. آن ابر را هم دیدم.»
اثر جغرافیای دوری دارد و گویی در گذشته روایت میشود. داستانهای حافظ خیاوی، در شهری روایت میشود که گویا همان زادگاه او و آدمهای آن دیار است. اما ورود واژههای امروزین مخاطب را در مورد اتمسفر زمانی و مکانی و اقلیمی داستان دچار تردید میکند. واژههایی مثل موبایل، مدل ماشین، ماهواره و… که به ناگاه مخاطب را از دنیای وهمآلود اثر جدا کرده و به زمان حال میآورد. زمانی که سنخیت چندانی با نوع روایت داستانها ندارد. داستانهایی که گویی وقایع جامعهای در گذشته را روایت میکند. کشتن پدر به دست چند مرد با شمایلی «داش مشدی»وار، یا انتقام از معشوقی بیوفا با خرید اسلحه و عشق پسر بچهای به دختر هنوز متولد نشده صاحبکار مجردش همه انگار داستانهایی از زمانی گذشتهاند. حتی پیوند و ارتباط عمیق بچهها و آدمهای داستان با درختان و طبیعت و رفاقت با آنها هم از گذشتهها آمدهاند. گذشتهای بکر و دست نخورده، البته اگر با واژههایی مثل موبایل و مدل ماشین و ماهواره آلوده نمیشدند.
اثر به شیوهی «من راوی» روایت میشود و زبان راوی گاهی با منقطعگویی، پُرگویی و تکرار واژهها خود را به زبان پسر بچهای نوجوان نزدیک میکند. زبانی که در برخی داستانها در جایگاه خود خوش نشسته است و در برخی چنان تاثیری ندارد. زبان در این اثر مانند زورقی است با مسیری پر فراز و نشیب که در هر اثر کارکرد متفاوتی دارد و در همه داستانها به یکسان عمل نمیکند. گاهی زبان خود به اثر صدمه می زند و باورپذیری را کم میکند. در داستان آغازین، مخاطب با فضایی وهمآلود و متفاوت روبرو میشود و لحن زبانی شاعرانه راوی و واگویه های عاشقانه او، مخاطب را درگیر خود میکند: «آب رد انگشتهایش را میشوید. آب جسدم را با خود میبرد. میخورم به سنگ. تکه پاره میشوم. آب که برسد به شهر ما، برسد به کنار خانه ما، چیزی از من نمیماند. مادر اگر از کنار رود بگذرد مرا نمیبیند. از بین میروم. آب میشوم. عین همین آب.»
در داستان دوم طنز صادقانه و کودکانه راوی، به شدت مخاطب را با جهان پیامبر خردسال داستان هماهنگ میکند. تا آنجا که همپای تجربههای او برای رسیدن به رسالت میشود و در پایان اثر با پیامبر تمام خیابان را میرقصد و میچرخد: «نباید سر کلاس ریاضی بروم. تمرین ها را ننوشتهام. آنقدر برقصم تا زنگ اول تمام شود. یادم باشد پیامبر که شدم، اگر مدرسهها را نبستم، اگر امتم راضی نشدند، ریاضی را حتما جمع میکنم… همه بچههای دنیا مرا قبول میکنند . پیامبر همه بچههای دنیا میشوم.»
باقی داستانهای مجموعه هم عموما بر تکرار همین «من راوی» و واگویههای او استوار است، با زبانی پُرگو و پُرتکرار که البته سبب میشود از نیمههای اثر مخاطب دیگر گمان میکند به جای خوانش داستان کوتاه، درحال خواندن فصلهای مختلف رمان است. رمانی که وجوه گوناگون زندگی پسر بچهای را روایت میکند. حتی عناوین داستانها هم که عموما زبان و مختصاتی کودکانه دارد، بیشتر مخاطب را به جهان راوی نزدیک میکند و دیگر تفاوت چندانی در نوع روایت داستانها حس نمیکند. عناوینی چون «خواهر آیدین»، «دختر حسین آقا»، «اتاق من»، «عصای پدر بزرگ»، «پدر امیر» و…
اثر از نیمه تا پایان تکرار همان فضاهای آغازین است و خواننده به کشف تازهای نمیرسد. هرچند در داستان آخر به نام «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» که مجموعه هم با همین نام نامیده میشود، راوی باز مخاطب را با خود همراه و همدل میکند. در مجموع در این اثر حافظ خیاوی به خلق دنیایی خیالانگیز میپردازد که مخاطب را از روزمرهگیهای خود جدا کرده و همراه شخصیتهای بیریای اثر وارد دنیایی صادقانه در اقلیمی سرد و بیرحم میکند. مواجهه با مرگ، خیانت، ترس و عشق در اقلیمی دور و در روایتهایی که برخیشان همانند نام اثر، به راحتی از ذهن مخاطب پاک نخواهد شد.