
درباره نویسنده: تریسی فلز، نویسنده انگلیسی است که پس از مطالعات پزشکی به نویسندگی خلاق روی آورد و توانست با نوشتن داستانهای کوتاه جوایز مختلفی ازجمله فیش، برایتون پرایز و … را از آن خود کند. داستان نامگذاری شبپرهها سال ۲۰۱۷ برنده جایزه کامان وِلت شورت استوری پرایز شده است.
داستان کوتاه: نامگذاری شبپرهها[۱]
تریسی فِلز[۲]
ترجمه: کاوه عبداللهی
دوشیزه بیثن[۳] همانند دعایی زیر لب زمزمه کرد: «اون پسر منه، خودم به وجودش آوردم».
سوفیا بیشتر به سمت او خم شد تا صدایش را بشنود و موهای بلندش روی لباس خواب دوشیزه بیثن افتاد. صدای خشخش بال زدن شبپرهای میآمد که در کلاهک لبه کنگرهدار چراغ خواب کنار تخت گیر افتاده بود. سوفیا بدون توجه به گرمای لامپ دستش را شبیه کاسه کرد و شبپره را در میان گرفت.
آدام داد زد «بزار ببینم». او از ظهر کنار تخت مادرش نشسته بود. حتی یک لحظه هم آنجا را ترک نکرده بود. چشمانش میدرخشید. میخواست نام شبپره را بگوید.
سوفیا به او اجازه میدهد تا از لای انگشتانش نگاهی به شبپره بیندازد. خالهای متمایز و خاصی دارد. دو نوار سیاهرنگ روی بالهای سرخش کشیده شده است. اینگونه شبپره مخصوص این موقع سال است اگرچه معمولاً در روشنایی روز پرواز میکند.
آدام اسمش را درست گفت «سینابار» و با افتخار لبخند زد. او نام تمام شبپرهها را به خاطر دارد، حتی آنهایی که سوفیا تنها یکبار ذهنی برای او توصیف کرده بود. علیرغم آنچه دائیهایش میگویند، آدام توانایی یادگیری دارد – همان دائیهایی که در خانه دوشیزه بیثن جمع شدهاند و منتظر مرگ دوشیزه هستند.
سوفیا میگذارد شبپره از پنجره به سمت باغ پرواز کند و چفت پنجره را محکم میبندد و از آدام میپرسد: «تو پنجره را باز کرده بودی آدام؟»
او سرش را به نشانه خیر تکان میدهد. آدام هیچوقت دروغ نمیگفت.
صدای تیز زنانهای پاسخ داد: «من بازش کردم». یکی از زنداییها طبقه بالا به آنها ملحق شده بود. زنی با چشمهای مشکی که موهای پشت لبش کمی روییده بود و موهایش را پشت سرش سفت بسته بود. او حولهای روی آینه میز توالت میکشد و میگوید: «اینجا بوی گَند میده» و دماغش را با انگشتش میگیرد – حرکتی بیمعنی – و از آنجا میرود.
خانم بیثن به بیماری بیاختیاری مبتلا شده و هوای جولای هم مرطوب است. دیگر بوی زندگی برای سوفیا اهمیتی ندارد و اگر هم نفسی عمیق بکشد تنها بوی خاکستر به مشامش میرسد. چشمان آبیرنگ دوشیزه بیثن دیگر سویی نداشت اما وقتی صدای غریبهای میشنید، آنها را میگشود.
دوشیزه بیثن به آرامی گفت: «سوفیا میخوام با تو تنها صحبت کنم». نفسهایش مثل آخرین سوسوهای شمع به شماره افتاده بود.
سوفیا فهمیده است که زمان زیادی باقی نمانده است و با سر به آدام اشاره میکند و میگوید: «مادرت باید استراحت کنه. ببوسش و شببهخیر بگو، بعدش تو باغ منتظرم باش».
آدام از صندلی جنب نمیخورد.
دوشیزه بیثن با ملایمت خواسته سوفیا را تکرار میکند و آدام برمیخیزد.
او گونه مادرش را میبوسد و سلانهسلانه به سمت در حرکت میکند. هنگام خروج کمی خم میشود تا سرش را به طاق در نکوبد. هنگامیکه پسر اتاق را ترک کرد سوفیا خاک صندلی را با دستش پاک میکند تا کنار کارفرمایش بنشیند. چند لحظه طول میکشد تا خانم بیثن دوباره توانش را جمع کند و ادامه دهد. او از سوفیا درخواست انجام کار وحشتناکی کرد. کاری که هیچ مادری هرگز راضی به انجامش نمیشود.
سوفیا کنار دوشیزه بیثن روی تخت مینشیند و دست او را در دست خود میگیرد. رگ کبود رنگی زیر پوست پیر آن خانم که بر روی برجستگیهای استخوانش موج میزند در حال تپیدن است. کف دست او خشک و سرد است. همسر دوشیزه بیثن، ایساک وایتمن، خیلی پیشتر از آمدن سوفیا فوت شده بود. سوفیا فکر کرده بود که بهاندازه کافی زبان انگلیسی میداند که خیالش از یافتن شغل راحت باشد. استاد راهنمای او، پروفسور آسف، همیشه او را برای خواندن و بحث کردن به زبان انگلیسی در مورد تازهترین مباحث در مجلات علمی تشویق کرده بود. حتی یکبار خیلی جدی همانطور که سبیل سفیدش را تاب میداد با چشمان قهوهایرنگ و جدی خود به او پیشنهاد داده بود که مقالهای بر اساس پایاننامهی مقطع دکترایش برای مجله نیچر بفرستد. رشته تحصیلی او حشرهشناسی بود و تخصصش در مورد شبپره. استادش او را تشویق به کار در انگلستان کرده بود و به او اطمینان داده بود که از او استقبال خواهد شد. او را برای تدریس در یکی از معتبرترین دانشگاهها دعوت خواهند کرد و او نیز میتواند تحقیقاتش را در آنجا ادامه دهد.
در حقیقت زبان انگلیسی او فقط در حدی خوب بود که بتواند کمکحال زنی مسن برای پختوپز و تمیز کردن خانهاش باشد. سوفیا هم ازجمله مهاجرانی بود که تحصیلاتش به خاطر نداشتن مرجع و مدارکی موثق اعتباری، برای او کسب نکرده بود. سرانجام او خیلی دیر به پیشنهاد پروفسور آسف عمل کرده و کارها به روال انجام نشده بود و از تاریخ توصیهنامه پروفسور گذشته بود. با علم به این موضوع سوفیا با کمال قدرشناسی پیشنهاد دوشیزه بیثن را پذیرفت تا در عوضِ مراقبت از او و انجام کارهای خانه به سوفیا اتاقی بدهد. آدام هنوز با مادرش زندگی میکرد و سوفیا سریعاً متوجه شده بود که آدام به تنهایی نمیتواند از مادرش مراقبت کند. قد آدام بیشتر از یک متر و هشتادودو سانت بود. چهارشانه و درشتاندام با موها و چشمانی همرنگ. فقط چند سال از سوفیا جوانتر به نظر میرسید – اگرچه سختی زندگی با سوفیا کاری کرده بود که دو برابر سن واقعیاش به نظر بیاید. علیرغم قد و قوارهاش، آدام مانند یک کودک معصوم بود و بسیار اندک از دنیای اطراف خود میدانست و میفهمید.
دوشیزه بیثن با چشمانی خیره نگاه میکند و با صدایی لرزان میگوید: «من بعد از ایساک خیلی تنها بودم. آدام را طلبیدم، از سر عشق، میفهمی؟». کلمات زن سالخورده شرم را انعکاس میدهد. آیا او از سوفیا طلب بخشش میکرد؟ قطعاً، ولی تنها خدای دوشیزه بیثن بود که میتوانست این کار را انجام دهد. سپس دوشیزه بیثن ادامه میدهد و داستان دمیدن روح در جان آدام را تعریف میکند. چگونه پسرش را خلق کرده است. داستان او باورنکردنی بود، اما سوفیا بسیار بدتر از اینها را آن بیرون، ماورای پردههای توری و ظروف چینی اعلای دوشیزه بیثن دیده بود. باید توازنی وجود داشته باشد: آدام این توازن بود.
یکی از داییها سر میرسد تا سوفیا را مرخص کند. دوشیزه بیثن ساکت است و چشمانش را بسته، انگار که خوابیده است. آن مرد کفشش را روی فرش میمالد و میگوید: «اون کُپه آشغال همهجارو کثیف میکنه. چطور تحملش میکنید؟» آن مرد با سوفیا صحبت میکند. موهای بلند و نقرهایرنگش برای سوفیا گرگی را تداعی میکند. سوفیا تلاش میکند از کنار او بگذرد اما آن مرد دستش را محکم میگیرد و نمیگذارد. او پاکتنامهای از پول را به سوفیا تحمیل میکند.
آن مرد به سوفیا نگاه نمیکند و در عوض رو به فرش چیزی زیر لب میگوید: «فردا اون رو از اینجا میبریم. متأسفانه دیگه برای تو هم اینجا کاری نداریم». آن مرد آب دهانش را بهسرعت قورت میدهد، انگار راحت شده بود و حرفش را گفته بود و ادامه میدهد: «ما به خاطر همه زحمت هات ممنونیم، این مبلغ میتونه تا وقتی که شغل دیگهای پیدا کنی، کمک حالت باشه».
منظور او این است «جای دیگری برای زندگی پیدا کن». سوفیا تقریباً دو سال نزد این خانم پیر زندگی کرده بود، از زمانی که برای اولین بار به انگلستان آمد. باغچه دوشیزه بیثن چنان عطری دارد که زنبوران و شبپرههای گرسنه را به خود جلب میکند. غروب هنگام گرگومیش، سروکله خفاشها برای شکار حشرات پیدا میشود. شبپرهها دیرتر مهمانی خودشان را زیر نور ماه راه میاندازند. هر شبپرهای را که کشف میکرد، نامگذاری کرده و به آدام میآموخت. سوفیا تفاوت طرح و نقشه روی بالهای شبپرهها را به آدام یاد داده بود و این آن چیزی است که سوفیا ترک میکند. باغچه دوشیزه بیثن.
و همینطور آدام را.
مرد گفت: «اون پسر واقعیش نیست، میدونستی؟» دهان مرد بوی بدی میداد، بوی آخرین غذایی که خورده بود. مرد افزود: «اون نمیتونست بچهدار شه، پس این غیر ممکنه. ما نمیدونیم از کجا اومده.»
سوفیا میگوید «آدام از خاک اومده.»
مرد با حالتی که انگار میخواهد او را ساکت کند میگوید: «اونم بیخانمان دیگهایه که دوشیزه بیثن رو خام کرده و اینجا جایی نداره.» و اضافه کرد: «سرویس خدمات اجتماعی میتونه کفالتش رو به عهده بگیره. سالها پیش باید اون تحت مراقبت قرار میگرفت. محض رضای خدا سواد خوندن و نوشتن هم نداره».
سوفیا دستش را از دست آن مرد میکشد و دستمالی که دوشیزه بیثن به او داده را تا کرده و در جیب پیشبندش میگذارد. به آدام میاندیشد، تنها در این دنیا. شاید خواسته دوشیزه بیثن علیرغم همه اینها از سر محبت بوده است.
وقتی سوفیا باعجله از آشپزخانه میگذشت، احساس میکند که آنها او را نادیده میگیرند. اقوام منتظر، مشغول نوشیدن قهوه در ظروف چینی دوشیزه بیثن هستند و برای سوفیا واضح است زمانی که او و آدام بیرون هستند، آنها فقط راجع به صورت او صحبت خواهند کرد.
درِ دستشویی طبقه پایین باز است و آن زن سیبیلو جلوی تنها آینهای که پوشیده نشده است بود رژش را تجدید میکند و بلند صحبت میکند اما کسی اطرافش نیست. میگوید: «بیثن چی فکر میکرد که همچین دختری رو تو خونه ش راه داده؟ و همینطور اون جونور دستوپا چلفتیو. خدا رو شکر ایساک بیچاره زنده نیست رسوایی زنش رو ببینه.» چند لحظهای لبانش را مثل ماهی جمع میکند و ساکت میماند و سوفیا را هم میبیند که دارد او را نگاه میکند اما ادامه میدهد که «ایساک حتی برای یک دقیقه هم این نمایش پناهندهها رو تحمل نمیکرد».
بیرون سوفیا با بستن در دنیای آنها را پشت در جا میگذارد. او در هوایی پر از عطر گل استوقدوس و دمموشی نَفَس عمیقی میکشد، سر شاخه گلها مثل خوشههای انگور ارغوانی رنگ آویزان است. آدام از انتهای باغچه باریک دست تکان میدهد، همانجایی منتظر بود که آنها قبلاً تلهی شبپره را قرار داده بودند. هنگامیکه سوفیا داشت به سمت آدام میرفت، صدای پرپر زدن شبپرهها را از داخل تله میشنید. آدام دستِ کاسه کردهاش را جلو میآورد تا جایزهاش را به او نشان دهد.
آدام میگوید: «شبپره لایم هاوک» و سپس او را رها میکند. او از جیب عقب شلوار لی خود یک دفترچه یادداشت فنری و خودکار آبی بیرون میآورد و میگوید: «میخواهی بنویسی»؟
این رسم شبانه آنها است: نامگذاری شبپرهها. سوفیا گونههای شبپرهها را بهدقت در دفترچه یادداشت میکند. آدام آنها را تکرار میکند و اسامی جدید را یاد میگیرد.
سوفیا به نرمی میگوید «نه» و به سمت عقب به طرف خانه نگاه میکند. جایی که اتاق خانم بیثن هماکنون تاریک است. سوفیا منتظر بلند شدن صدای شیون و زاری است اما خانه همچنان سوتوکور مانده است. همانطور با دستهای لرزان دکمههای پیراهن آدام را که تا بالا بسته بود، باز میکند.
آدام همانند کودکی از او میپرسد: «چهکار میکنی؟»
سوفیا همانطور که اشکهایش را پاک میکند مشغول باز کردن پیراهن آدام است و میگوید: «من باید به خواسته مادرت احترام بزارم و اون رو انجام بدم». او چگونه میتواند لباس او را با دستانی خالی پاره کند و میگوید «این رسم مادرته. تو باید اینجا رو پاره کنی، بالای قلبت رو».
آدام به حرف او گوش میدهد و بهراحتی پارچه را با انگشتانش پاره میکند. نشانههایی روی سینهاش وجود دارد. حروفی که با جوهر سیاه نوشته شده است. سوفیا پیراهن او را درمیآورد و زیر لب میگوید: «تو چی کار کردی؟». و همزمان با نوک انگشتانش اسامی را که روی پوست آدام نوشته شده است را لمس میکند.
روبی تایگر، سینابار، داسکی پیکاک، بریم استون، روزی فوت من، ترولاورز نات.
آدام با خوشحالی میگوید: «مامان به من کمک کرد.». «من اسمها رو گفتم و اون برام نوشت ….. قبل از اینکه مریض بشه». او آستین چپ خود را بالا میزند و میگوید: «ببین این رو خودم مجبور شدم بنویسم، مامان بهم گفت چطور اینکارو انجام بدم. اینارو اینجا نوشتم که هر روز ببینم». آدام همانطور که اسم آن را میخواند، انگشتان سوفیا آن را احساس میکند. آدام با لبخند میگوید: «هامینگ برد، شبپرهی محبوبتو». سوفیا به تأیید سرش را تکان میدهد و میگوید: «بله، چون مثل یه مرغ مگسخوار در جا بال میزنه.»
آدام نام این شبپره را از او یاد گرفته بود چون هرگز یک مرغ مگسخوار ندیده بود. دوشیزه بیثن نه تلویزیون، نه کامپیوتر و نه حتی یک رادیو در منزل نداشت. او میخواست آدام یک معصوم بماند.
سوفیا با صدایی آهسته میگوید: «نمیدونستم خوندن بلدی؟»
آدام ساعدش را میمالد و میگوید: «من فقط شکلها و صداهاشون یادم میمونه، فقط همین»، «مامان اینجا روی پوستش عدد داره، منم عدد میخواستم ولی اون گفت من باید اسمهایی که دوست دارم رو انتخاب کنم. منم تمام اسمهای موردعلاقهی خودمون رو انتخاب کردم».
سوفیا میگوید: «مادرت به من میگفت اسمها مُهمن». سوفیا میبیند که او بهدقت در حال گوش دادن است و ادامه میدهد. «وقتی اون برای اولین بار بعد از جنگ به اینجا اومد اسم دیگهای داشت، میدونستی؟». آدام سرش را به نشانه خیر تکان میدهد. سوفیا میگوید: «اونو فرستادن ولز تا با خواهرش زندگی کنه هر دوشون اسمهای جدید انتخاب کردن. چون فکر میکردن اسمهای خودشون زیادی خارجیه». سوفیا متوجه میشود آدام مقداری کمی از آنچه او میگوید را خواهد فهمید اما احساس میکند او نیاز دارد تا چیزی از دوشیزه بیثن بداند تا سوفیا بتواند به قولش عمل کند.
آدام سمت چپ صورت او را لمس میکند، جایی که اثر سوختگی آرام گرفته و تقریباً سفید شده است. زمانی که موهایش دوباره بلند شد آنها را کوتاه نکرد تا ماسکی از موهایش روی گونه و گردنش را بپوشاند. اما اثر سوختگی اکثر جاها روی شانهاش و به حالت مارپیچ روی سینه و پشت و دستش مانده است.
آن سرباز به او قول داده بود که او را از مرز رد کند، البته بعد از گرفتن پولی که سوفیا به او داده بود. وقتی مادر و خواهرش را از دست داد، دلیلی برای نگاهداشتن پساندازش نداشت. وقتیکه کامیون هدف گلوله توپ قرار گرفت، سرباز سوفیا و مابقی آدمها را در لاشهی آتشگرفتهی تانک رها کرده و فرار کرده بود. سوفیا او را سرزنش نمیکرد. حداقل او هنوز خانوادهای داشت که پیش آنها برود. بعدازاینکه دانشگاه مستقیماً موردحمله قرار گرفت، آزمایشگاه تحقیقاتی او با خاک یکسان شد و سرانجام سوفیا پذیرفت که دیگر دلیلی برای ماندن نمانده است. روزی که راکت به دانشگاه اصابت کرد، آتش در هجومی دیوانهوار مرده و زنده را میدرید اما انگار به او رحم کرده و امان فرار داده بود. آتش لارو شبپرههای استریپ هاوک را که تازه متولد شده و با گرسنگی مشغول بلعیدن برگها بودند سوزاند و نابود کرد. شفیره شبپرههایی که همچون مومیاییها در کاغذ پیچیده شده و تولد خود را انتظار میکشیدند در قفسهای شیشهای خود سوختند و از بین رفتند. آتش بخش مربوط به علوم جانورشناسی که شامل دفتر پروفسور میشد را سوزاند. تمام چیزی که سوفیا توانسته بود نجات دهد، قولی بود که به پروفسور درباره رفتن به انگلیس داده بود.. البته اگر میتوانست از مرز رد شود و خود را به قایق برساند.
هنگام برخورد گلوله توپ، سوفیا از پشت کامیون به بیرون پرتاب شده بود و یکجوری از آتش هولناک بیرون خزیده بود درحالیکه بدنش همچون مشعلی شعلهور بود.
فینیکس شبپره موردعلاقه او بود هرچند که در هنر استتار به خاطر رنگهای بالهایش کمی ضعیف بود.
آدام موهای چتری پرپشت روی پیشانیاش را بالا میزند تا سه نشانه ضخیم و سیاه را که بروی پیشانیاش حک شده به سوفیا نشان دهد و میگوید «اینجا هم حروف بیشتری هست» و ادامه میدهد «مامان میگفت از زمان تولدم اینها رو داشتم، میتونی بخونی؟»
سوفیا پاسخ داد «فکر کنم عبری باشد».
دوشیزه بیثن قبلاً توضیح داده بود که چگونه این سه نشانه لغت «حقیقت» را هجی میکنند. او کف دست سوفیا شکل نشانههایی که باید پاک میکرد را با انگشتانش کشیده بود و سپس به کشویی که سوفیا باید دستمال را از آنجا برمیداشت اشاره کرده بود. دوشیزه بیثن به او گفته بود «اون نشانهها رو پاککن و بعد حقیقت به مرگ تبدیل می شه». «آدام دردی احساس نمیکند، او بهسادگی فرو خواهد ریخت و به خاک تبدیل خواهد شد».
آدام با چشمهایی ملتمسانه میپرسد «معنی اونا چیه؟». «مامان بهت گفته؟».
سوفیا دستمال سفید اتوکشیده را از پیشبندش درمیآورد و آن را با آب دهانش خیس میکند، همانطور که مادرش انجام میداد. سوفیا به دروغ میگوید «اسم توئه» و دستش را به سمت صورت او میبرد «خوب بزار تمیزش کنم». با دستمال دهان او را پاک میکند و میافزاید «اینجات کثیف شده.»
سوفیا روی پنجههایش میایستد و لبهای آدام را میبوسد. او انتظار دارد لبهایش سرد و طعم مرطوب خاک را بدهد اما گرم و شیرین است. پوستش عطر باغچهی بعد از باران بهاری دوشیزه بیثن را میدهد.
سوفیا پرسید «خوشت اومد؟»
آدام با لبخند پاسخ داد «بله».
سوفیا گفت: «خوبه». سوفیا میداند که آدام فقط حقیقت را میتواند به لب بیاورد. او برای دروغ گفتن خلق نشده است.
سوفیا به قلم آبی اشاره میکند و میگوید: «روی پوست من هم بنویس» او آستین لباسش را بالا میزند و قسمت سفید و صاف ساعدش را پیش میآورد و میگوید: «نام شبپره موردعلاقه خود را بنویس».
آدام نوک زبانش را به نشانه فکر کردن بیرون آورد و گفت:«آخه سخته از این همه یکی رو انتخاب کنم» سپس مشتاقانه قلم را روی پوست او فشار داد و نوشت.
دست آدام هنگام نوشتن میلرزید، بطوریکه حروف کج و معوج و بدخط بود. تازه حرف کاف رو هم برعکس نوشته بود. سوفیا اسم شبپره را میخواند «دارک بیوتی».
آدام این پا و آن پا کرد و موی چتری او روی چشمان قهوهایاش افتاد و گفت «تو زیبایی».
سوفیا بهزودی مجبور خواهد بود به آدام توضیح دهد که مادرش چگونه درگذشت به او بگوید که اگر بخواهد میتواند آزادانه نام خودش را انتخاب کند. او را آزاد خواهد گذاشت تا دنیا را کشف کند و حقیقت دنیا را دریابد که برای آوارهها و بیخانمانها چه در چنته دارد.
در حال حاضر سوفیا به نامگذاری شبپرهها بسنده میکند. «ادامه بده،» هردو دستش را دراز میکند و او را به نوشتن ترغیب میکند و میگوید «هرچند تا اسمی که میتونی بنویس، تمام شبپرههایی رو که تا حالا با هم پیدا کردیم».
آدام همانطور که مینویسد نام آنها را تکتک و بهدقت میگوید.
[۱] The naming of Moths
[۲] Tracy Fells
[۳] Bethan
* برای ارسال ترجمه های داستانی خود با راحله فاضلی، دبیر ترجمه کافه داستان، در ارتباط باشید:
Dastan@Cafedastan.com