
مریم عربی
زنِ پای قطار
زمین و هوا لرزید. جیغی با صدای قطار یکی شد. قطار رد شد ولی صدای زن هنوز بلند بود. غبار هوا دور و بر ریل را پر کرده بود. هیکل درشت سیاهی وسط آن همه غبار روی زمین تکان میخورد. زن دیگری چادر سیاه به سر کنار غبار ایستاده، دست لای غبار میبرد و هیکل سیاه را میگرفت ولی سیاهی آرام و قرار نداشت.
بچههای دم ریل که تا آن موقع کشیده بودند توی کوچه، داشتند از سر و کول هم بالا میرفتند. دوتایی هم روی زمین گلاویز شده بودند. دمپاییهای پلاستیکی آبی و قهوهای زیر پاهای بچههای دور و برشان این ور و آنور پرت میشد.
دو جوان کمی آنطرفتر جایی که کوچه تمام میشد، ایستاده بودند بیخ دیوار و با هم مشغول تعریف بودند. یکیشان که شلوار ارتشی به پا داشت و کلاه سربازیش را تا بیخ گوشهاش پایین کشیده بود، گاه سر بلند میکرد و در آبی زهوار دررفته خانه مشقربان را میپایید.
خاک که زمین نشست، دستهای زن سیاهپوش توی دستهای زن حاج رحیم بقال بود. ولی هنوز داشت جیغ میکشید و «بچم بچم» میکرد.
آن دو جوان، اول از همه دویدند و بعدشان بچهها. نزدیک که شدند زن حاج رحیم چشم غرهای رفت. همگی چند قدم مانده خشکشان زد. سر میچرخاندند و همه جا را نگاه میکردند، اما خبری نبود.
زن سیاهپوش دستهاش را از توی دستهای زن حاج رحیم بیرون میکشید و توی صورتش میزد.
هنوز به ثانیهای نگذشته چند نفری از همان کوچه و آن ور خط قطار سر رسیدند. صورت سفید زن سرخ سرخ شده بود و مانتو و شلوارش غرق خاک بود. روسری از سرش افتاده بود.
«خانم شما که دیدی. یهو غیب شد انگار.»
فخری خانم، زن حاج رحیم بقال، زن را کنار دیوار سیمان سیاه خانه مشقربان نشاند و شال افتاده زن را روی موهای سیاهش کشید. شروع کرد با پر چادر به باد زدن زن. برق النگوهای طلا روی مچ سفید گوشتالوش در برق آفتاب ظهر بالا و پایین میشد. سایه درشتش صورت و هیکل زن را سیاهتر کرده بود.
«آره خانوم جانم. دیدم. منم دیدم.» رو کرد به آدمهای دور و بر. «یهو گم و گور شد بچه.»
زن سیاهپوش دوباره توی سر و صورتش چنگ زد و آن قدر جیغ کشید که از نفس افتاد. حالا دیگر پاهاش توی شکمش جمع بود و دستهاش دو طرفش افتاده. به ریل زل زده بود. لبهاش خشک شده بود. زن جوانی جلو آمد. مردی از پشت سرش رسید. هر دو از آنور خط رسیده بودند. زن جوان رو کرد به مرد: «این دیگه کیه با این دَک و پُز؟»
حسن برقی، برقکار محله داشت روی ریل را وارسی میکرد. «این جا که هیچی نیست. همش آت و آشغال.» لگدی زد به یک توپ پلاستیکی راه راه بنفش که وسط ریلها افتاده بود. توپ پرت شد کمی آنطرفتر و همان کنار ریل به زمین افتاد. وقتی توپ رفت رو هوا تازه طرف دیگرش پیدا شد که مثل یک قاچ بزرگ هندوانه پاره بود.
پیرزن خانه روبهرویی که تازه از آن ور خط رسیده بود، نفس نفس میزد. نگاهی به قد و بالای زن نشسته کرد و گفت:«حتماً خوف کرده فخری خانم. معلومه بار اولشه این قدر نزدیک قطار وایساده اونم با این سرعت.»
سر و کله مشقربان با پیژامه رنگ و رو رفته پیدا شد. به زنش که تازه داشت از در خانه بیرون میزد رو کرد و داد کشید: «یه لیوان آب طلا.»
زن حاج رحیم دست از باد زدن کشید. عرق از سر و روش میریخت. گره روسریش را زیر گلوش محکم کرد. رو کرد به پیرزن. «بچش. لب خط بود که قطار اومد.»
یکی از دو پسر جوان همان طور که نیشش باز بود، سرش را دم گوش رفیقش آورد تا حرفی بزند. ولی پسر سرباز سقلمهای به پهلوی او زد. او هم ساکت شد. زن حاج رحیم چشمهاش را به آنها براق کرد. «یکی زنگ بزنه به پلیس.»
حسن برقی که هنوز داشت روی ریل را میگشت گفت: «من زدم. الان دیگه باید برسند.» و کیف لوازمش را به شانه دیگرش انداخت.
جعفرآقا داشت تلفن به دست بالا و پایین میرفت و توی آن شلوغی با کسی حرف میزد. مدام به کسی که پشت خط بود بد و بیراه میگفت.
زن مشقربان پر چادر رنگیش را زیر بغل زد و نشست. لیوان شربت قند را به زن سیاهپوش خوراند.
فخری خانم، زن حاج رحیم بقال گفت: «خدا خیرتون بده.»
زن چشمهاش سفید شده بود و قنداب از گوشه دهانش روی لبه شالش میریخت. دست زن مش قربان را پس زد. سرش را بالا آورد. «تو روز روشن، جلوی چشممون از دست رفت.»
«به حق چیزای ندیده.»
پسر جوان سرش را آورد دم گوش پسر سرباز. «نکنه اومده بوده برا دختر مشقربون.»
«الان وقت این حرفاس، بی شعور؟» و رنگش یهو مثل مرده شد. رفیقش نگاهش کرد و پوزخند زد.
یکی از بچهها از توی کوچه به سمت جمعیت میدوید. «اومدن. پلیسا اومدن.»
پشت سرش ماشین پلیس پیدا بود. دو تا از همان بچه جغلهها که هنوز دست به یقه بودند همدیگر را ول کردند و لای جمعیت دور و بر رفتند. جعفر آقا تلفنش را قطع کرد و ساکت کنار جمع ایستاد.
ماشین جمعیت را شکافت. اول بچههای ولو در کف کوچه و بعد جمعیت دور زن را. و نزدیک ریل روبهروی زن مانده کنار دیوار ایستاد. حالا آفتاب روی صورت زن افتاده بود. زن مش قربان چنگال را ته لیوان چرخاند و انگشتر طلاش را بیرون کشید و به دهان برد و دوباره به انگشتش کرد.
گروهبان از ماشین پیاده شد و به طرف زن رفت. روی دو زانو روبهروش چمباتمه زد.
«تعریف کنید خانوم ببینم چی شد؟»
مش قربان گفت: «گروهبان….»
گروهبان سرش را برنگرداند.
زن تکیه داده بر دیوار سیاه وآه بلندی کشید. «داشت بازی میکرد بچم.»
«هربار باید بگیم که مواظب بچهها باشید نزدیک خط بازی نکن.»
جعفر آقا داشت گوشی تلفنش را این دست آن دست میکرد. صداش درآمد. «یکی نباید محوطه ریل رو دیوارکشی کنه؟»
هیچ کدام از دو پلیس به او توجهی نکردند. کسی از آن ور خطیها گفت: «حتماً امور مهمتر از این وجود داره.»
گروهبان دوباره رو کرد به زن. «بگو خانوم.»
«نزدیک ریل بود نه کنارش. قطار که نزدیک شد صداش کردم. قطار رسید. بازم صداش کردم. برگشت بهم نگاه کرد. حتی دیدم یه قدم به سمتم برداشت که انگار دود شد رفت هوا. بقیهم شاهدن.» به آدمهای دورش نگاه کرد و چشمش روی فخری خانم ماند.
گروهبان از جاش بلند شد و رو به بقیه کرد.«کسی بچه این خانوم رو دیده؟»
یکی از لای جمعیت گفت: «به خدا اگه دیده باشیم ما. از این حادثهها فت و فراوونه این ورا.»
فخری خانم این پا و آن پا کرد. با خودش گفت: «لعنت بر شیطون. میدونم حاجی از این جور دخالتا بدش میاد.»
بعد بلندتر گفت: «ما دیدیم. راستش از قبل اومدن قطار یه ربع ساعتی میشد با ایشون وایساده بودیم تعریف میکردیم در مورد امر….» رو کرد به زن. «نگفتین کی؟»
لب و لوچه گوشتالوش را جمع کرد و برگشت سمت گروهبان. «بچه کنارمون بود. میرفت کنار خط دوباره برمیگشت پیشمون. با این وروجکا نبود. اینا خوب بلدن مواظب خودشون باشن.» و سرش را گرداند سمت بچهها که حالا چندتاییشان کنار هم لای پای بزرگترها وول میخوردند.
گروهبان به طرف فخری خانم رفت. «مطمئنید خانوم؟»
« جناب سروان این چه حرفیه؟»
«حاضرید برگه استشهاد رو امضا کنید؟»
زن حاج رحیم یک نگاه به زن سیاهپوش کرد که هنوز مانده بود کنار دیوار و دستهاش دو طرفش افتاده بود.
«اگر آقامون اجازه بده.» و بلافاصله چشمش را از زن سیاهپوش دزدید و محکمتر از قبل با چادرش رو گرفت.
زن جوانی که از آنور خط آمده بود گفت: «به شوهرت چه ربطی داره؟ چیزی رو که دیدی بگو خانوم.»
مردی که نزدیکش بود، برگشت سمتش و پوزخندی زد که شاید خانم اصلاً چیزی ندیده.
پلیس موسرخ از داخل ماشین پیاده شد و خودش را به زن وامانده رساند. پلیس درشت هیکلی بود. تا پیاده شد همه یک قدم عقبتر رفتند. زن مش قربان رفت تنگ شوهرش ایستاد. پلیس موسرخ رو به همکارش پرسید:
«اصلاً بچهای در کار بوده، گروهبان؟»
«بوده سروان. مثل این که بوده.» و محکم پاش را زمین کوبید و سلام داد.
زن چسبیده به دیوار سیمانی از جاش برخاست. خطاب به پلیس موسرخ گفت:
«جناب چرا نباشه؟»
«مدرکی دارید؟»
«بله، دارم.»
و توی کیف دستیش را گشت. گوشی تلفنش را درآورد و عکسی را در آن به پلیس نشان داد. گروهبان جلو آمد. «یه بچه ست.» و با نگاه پلیس موسرخ رفت سمت ریل. شروع کرد به گشتن. دولا دولا همه جای بین خطوط و اینطرف و آنطرف ریل را نگاه کرد. نشست. دستش را چندبار روی خط ریل کشید و بلافاصله بالا آورد و نگاه کرد به انگشتش و فوتش کرد. «آتیش سرخه.» بلند شد. «کی زنگ زد به پلیس و گفت آمبولانس خبر کرده؟»
حسن برقی یواش گفت: «من زدم سرکار. تازه فهمیدم رد یه قطره خونم نیست.»
یکی از میان جمع گفت: «این جا کشته و زخمی قطار زیاده.»
سروان موسرخ گوشی بیسیم را توی دستش چرخاند. گفت: « شناسنامه ش؟»
مشقربان از وسط جمع گفت:
«با یه عکس از کجا معلوم بچه خودشه؟»
سروان نگاهی به او انداخت. مشقربان دستهاش را بهم فشار داد. زنش غر زد که چرا دخالت میکند؟
زن دوباره کیف را گشت. «نه. چیز دیگهای همراهم نیست.»
باز هم زن جوان آن ور خط گفت: «جناب سروان مگه میشه همیشه شناسنامه بچههامون همراهمون باشه آخه.»
سروان محلش نکرد. به جاش از زن پرسید که بچه پسر بوده یا دختر؟ چند سالش بوده؟ که چه لباسی تنش بوده؟ و حتی پرسید آیا مشکل بینایی یا شنوایی داشته؟ و این که باید برای تکمیل پرونده به اداره پلیس بیاید.
زن همان طور که گریه میکرد جواب میداد. پسربچهای خودش را هول داد جلو. لباسش خیس عرق و خاک بود. دهنه یقه پیرهنش گشاد و یکبری بود. گفت: «مگه عکسو ندیدن که میپرسن دختره یا پسر؟» دست رفیقشش دور گردن پسرک بود. گفت: «زکی.» مش قربان به هردوشان چشم غره رفت.
زن سیاهپوش گفت که پسرش شهریور چهارسالش تمام میشود.
زن دیگری تازه از راه رسیده بود. دست دختربچه ده یازده سالهش توی دستش بود گفت: «از بچه به این کوچیکی این طور مواظبت میکنن؟»
زن مش قربان یواش گفت: «چطور اسم خودشونو میذارن مادر؟»
مردی که مدام خودش را به زن جوان آن ور خط نزدیکتر میکرد، دوباره گفت: «وقتی پای وراجی در میون باشه همینه دیگه. باید دید پنبه کیو میزدن که حواسش دیگه به بچه نبوده.»
زن انگار که چیز مهمی را از قلم انداخته باشد با صدای بلندتری گفت:
«لباسش قرمز بود. روبان سرشم قرمز بود.»
گروهبان تا الان همه پرسش و پاسخها را نوشته بود و وقتی سروان موسرخ به سمتش برگشت برگهها را دستش داد. جمعیت پچ پچه و این پا آن پا میکردند. ولی کسی از جاش تکان نمیخورد. سروان عرق پیشانیش را با دستمالی خشک کرد و دستمال را توی جیب شلوارش چپاند و به سمت ماشین رفت.
گروهبان با صدایی که همه شنیدند و بچهها هم ساکت شدند گفت:
«همهتون توجه کنید. به جز این خانوم (اشاره کرد به زن حاج رحیم بقال) کس دیگهای هم هست که اون بچه رو دیده باشه؟ اگر دیده بیاد و این استشهاد رو امضا کنه.»
زن حاج رحیم چادرش را محکم دورش گرفت و با غرولند گفت:
«من گفتم داشتیم با این خانوم حرف میزدیم. این جا یه عالمه بچه همیشه مث کرم خاکی لب ریل میلولند. من از کجا بدونم این خانم که بار اوله میبینمش بچش کدوم یکی از اون بچهها بوده؟»
تا زن تکیه داده به دیوار سیمانی خواست چیزی بگوید، سروان سرش را از پنجره ماشین آورد بیرون. «یعنی میخواید بگید وقتی ایشون اومد با شما حرف بزنه بچهای رو باهاش ندیدید؟»
«بچه دیدم. اما این قدر توجه نکردم که با این خانوم بود یا از بچههای محله؟ اصن پسر بود یا دختر؟» و یک باره برگشت سمت زن سیاه ۰۱۵۷پوش. «اصن شما که نگفتی برای کی، چی اومدی؟ من خودم اول ازت پرسیدم امری داشتین؟»
سروان موسرخ گفت: «فهمیدم.»
بعد همکارش را صدا کرد. «گروهبان. خانم میتونند با ما بیان.»
و رو کرد به زن مانده کنار دیوار سیمانی. زن داد کشید. «بچه من نیست شده، شما میگی من بیام کلانتری؟»
سروان موسرخ نگاهش نکرد. زن باز گفت: «من نمیام. شما حق ندارین منو ببرین.»
گروهبان به جمعیت که هنوز ایستاده بودند اشاره کرد و گفت: «برید خونههاتون. موضوع حل شد.» رفت سمت زن حاج رحیم. ولی او زودتر از بقیه پشتش را کرد و رفت.
خیلیها رفتند. بچهها دیرتر از بقیه. گروهبان قبل از این که سوار ماشین شود نگاهی دیگر به دور و بر ریل کرد. یک روبان زرد از روی سنگریزههای بین دو خط فولادی ریل برداشت. نگاهش کرد. برگشت سمت زن.
«این مال بچه شما نبود؟»
زن چند قدم مانده به ماشین پلیس ایستاده و به اطراف نگاه میکرد در حالی که در عقب ماشین باز بود.