
آرش آذرپناه
یادداشتی بر رمان «زنی با سنجاق مُروارینشان» نوشته رضیه انصاری، نشر چشمه
در مواجهه با رمان «زنی با سنجاق مُروارینشان» اثر رضیه انصاری شاید نخستین پرسشی که با پایان خوانش رمان به ذهن خطور کند این باشد که آیا ما با یک «رمان ژانر» روبرو هستیم؟ پاسخ من به این پرسش قطعاً منفی است. رمان ژانر خود را ملزم به رعایت کلیشههایی میکند که انصاری در کتابش آگاهانه و عامدانه از آن گریخته است. به گمان من وجوه تاریخی و زبانیِ «زنی با سنجاق مُروارینشان» بر وجه پلیسی و معمایی آن تفوق مییابد و شیفتگی انصاری به بازسازی بخشی از هویت تهرانِ صد سال گذشته –که در رمان پیشینش هم بازتاب یافت- مهار تم پلیسی را به دست میگیرد و فرصت به گرهگشایی پلیسی و جنایی به رمان را نمیدهد. به این ترتیب رمان رضیه انصاری را نمیتوان یک رمان صرفاً پلیسی-جنایی خواند. گذشته از این تئوری میتوان در طرح رمان شواهدی برای این ادعا یافت. نخستین شاهد را میتوان پایانبندی رمان دانست. «زنی با سنجاق مُروارینشان» تا نیمه کاملاً بر مبنای طرح رمان جنایی و با رعایت کلیشههای معهودِ این ژانر پیش میرود؛ به این ترتیب که تعادل روایت با یک قتل برهم میخورد تا داستان شکل بگیرد و سپس پیش از این که گرهی نخستین گشوده شود قتل دوم رخ میدهد تا به طرح معماری شدهی نویسنده، پیچیدگیِ پلیسی و معمایی ببخشد. همچنین به سیاقِ سینمای نوآر پای یک «فِم فتال» هم در میان است؛ زنی اغواگر که کلیشهی داستان و سینمای جنایی است و در نیمهی راه دل کارآگاه را هم میرباید. به این ترتیب انصاری مخاطب عام و خاصِ رمان را با کشش روایی درخوری تا پایان نگه میدارد ولی در پایان از این رویه عدول میکند و پایان داستان، به طرز عجیبی «طرحِ برمبنایِ ژانر»ش را رها میسازد. چرا پایان رمان انصاری تا حدی باز است و چرا از این کلیشهی جنایی میگریزد؟ پاسخ به این پرسش را نمیتوان قطعی تلقی کرد، اما احتمالاً تعهد اجتماعی و نگاه سیاسی نویسنده و تعلق خاطرش به بازسازی هویت تاریخی و زیرمتنِ سیاسی، تم جنایی او را تحت تأثیر قرار داده است. از سوی دیگر ترس از متهم شدن به خلق اثر عامهپسند پایان رمان را از یک گرهگشایی محتوم به یک تعلیق چندگانه بدل کرده است. بدین ترتیب چند پایانِ متفاوت برای رمان متصور است: مثلاً این که قتل صفا بر اساس شواهد موجود –با رویکرد یک قصهی سیاسی افشاگرانه- بر مبنای مسائل و منافع سیاسی و اقتصادی و به جهت به دست آوردن مدارک و وجوه پنهان شده در حجرهاش بوده باشد، یا اصلاً به سیاق یک قصهی کارآگاهیِ پلیسی، قتل با همدستی شریک صفا و آن زن صاحب سنجاق صورت گرفته باشد و قاتلان رد قتل را تنها در پوشش مسائل سیاسیِ وقت گم کرده باشند. پایانبندی البته میتواند تلفیقی از همهی این موارد هم باشد اما برای یک رمانِ ژانر، من دومی را بیشتر میپسندم. به این ترتیب نگاه داشتن ابهام و ایهام یا به عبارت دیگر نگاه داشتن تعلیق در پایان داستان به جهت حفظ رمان در جایگاه یک رمان روشنفکری به جای یک رمانِ ژانرِ پلیسی بیش از این که توانایی نویسنده در حفظ مخاطبِ الیت را برساند، گریز از قواعد و کلیشههای رایج ژانر به شمار میرود. خلاصه سخن آن که طرح رمان تا نیمه به گونهای پیش میرود که یک پایانِ قطعی و محتوم را میطلبد که در آن «قاتل» به طرز روشنی آشکار و دستگیر میشود.
نکتهی قابل بحث دیگر در رمان «زنی با سنجاق مُروارینشان» وجوهِ تاریخی آن است. وجوه تاریخیِ رمانِ انصاری با سه رویکردِ «پرداختِ صحنه»، «زبان» و «ورود شخصیتهای تاریخی» بازسازی شده است. رضیه انصاری را باید در دو مورد اول نسبتاً موفق دانست. زبان پیراسته است و در عین حفظ عبارات مربوط به زمان قصه، روانی نثر را از کف نداده و جز در دو مورد استفاده از اصطلاحات ناهماهنگ با زمان مثل «خفت کردن»، تلاش کرده تا به کلامِ آدمهای دوران مد نظرش نزدیک شود. پرداخت صحنه و فضا نیز در عین ایجازِ به کارگرفته شده، که خود سبب کشش روایی رمان شده است، گویا و تبیینگر زمانهی تاریخی و جوّ اجتماعی و سیاسی است. در محور سوم اما تداخل ژانری سبب ایجاد پرسش در بابِ چراییِ ورود شخصیتهای تاریخی به رمان میگردد. شخصیتهای ایرج و عارف در رمان اگرچه اصطلاحاً درآمدهاند و در بافت تاریخیِ متن باورپذیر شدهاند اما حضور هر دو به عنوان پاساژهای روایت علاوه بر مطول شدن، کمتر به بسط یا گشودن گره کمکی کرده است. نخستین پرسش، مربوط به قواعد ژانر پلیسی میشود که این جا با وجوه تاریخی کاراکتر ایرج و عارف گره میخورد. آیا حتماً لازم بود نشانیهای زن مورد نظر را ایرج و عارف به میرزا عماد بدهند؟ اگر کاراکترهای برساخته و داستانیِ دیگری به جای این کاراکترها قرا میگرفتند آیا نمیتوانستند دقیقاً همین کمک را به حل ماجرا بکنند؟ یا اینکه روایتهای شخصیتهای تاریخی مثل ایرج و عارف، اساساً به دلایل میرزا عماد برای حل معما سندیت تاریخی بخشیدهاند یا فراتر از آن سندیت منطقی دادهاند؟ سندیتی که مثلاً شخصیتهای تخیلی نمیتوانستند آن را به وجود زن بدهند یا کاراگاه را به واقعیت داشتنش حساس کنند. احتمال دیگر آن است که فصول برخورد میرزا عماد با ایرج و عارف را اساساً پاساژهای روایت پلیسی بدانیم که برای لحظاتی ذهن مخاطب را از درگیری شدید با گره و معما آزاد میکند تا نفسی تازه کند و بعد بتواند او را در ماجرای نفسگیرِ تازهای قرار دهد، و در عین حال ایدههای تازهای را هم در ذهن کارآگاه بازتاباند. این فرضیه نیز نمیتواند قطعی تلقی شود، زیرا که حجم این دو فصل بیش از آن است که بتواند به مثابهی پاساژهای روایت معمایی تلقی گردد. مگر این که تصور کنیم وجود دو شخصیت تاریخی برجسته که اتفاقاً کاراکترهای ادبی هستند، علاوه بر ادای دین نویسنده به ادبیات و نمایش تاثیر آن در جریان تاریخ، درست همانند پایانبندی، حربهای است که مرز داستان پرکشش انصاری را با یک متن همهخوان مشخص میکند. این وسواسی است که من دست کم در روایت پلیسی به آن قائل نیستم. به نظر من گاهی نوشتن یک داستان ساختمندِ جذابِ معماییِ همهخوان، که مانند «زنی با سنجاق مُروارینشان» با نثر سالم و پسندیدهای نوشته شده باشد، دشوارتر از یک اثر پیشرونمای تهی از اندیشه است.
یک دیدگاه
دیتریش
بهخاطر همین است که رمان ایرانی نمیخوانم: شما فَم فَتَل را هنوز بلد نیستی درست بنویسی اما داری با آن لاف منتقدبودن میزنی… این چه ابتذالی است که ادبیات این کشور دچارش شده! البته جواب مشخص است: همان ابتذالی که کل فرهنگ و جامعۀ آن را در خود غرق کرده.