
الهام فلاح
یادداشتی بر «زنی با سنجاق مُروارینشان» نوشته رضیه انصاری، نشر چشمه
«زنی با سنجاق مُروارینشان» سومین اثر رضیه انصاری، پیش از هر چیزی یادآور دختری با گوشواره مروارید است. با خودت خیال میکنی این شباهت نام به چه کار این داستان خواهد آمد، حال اینکه هر کدام دنیایی هزار فرسخ منحرف از یکدیگر دارند. اثر متاخر انصاری بیشتر از آنکه رمان باشد داستان بلندی است که طبق معرفی پشت جلد در سبک جنایی و معمایی و نوآر است. از آنجا که در سیستم کنونی کشور ما کارآگاه خصوصی و یا وکلایی که تمام وقت در خدمت یافتن سر نخی برای نجات موکل خود و نهادن بار اتهام بر دوش دیگری باشند، وجود ندارد کشاندن داستان به دوره زمانی اویل قرن انتخاب هوشمندانهای است. ژانر پلیسی و معمایی با اینکه یک ژانر وارداتی است اما در تلفیق با سالهای اولیه قرن معاصر خوب از آب درآمده. جریان یک خودکشی مشکوک که فتح باب جهانِ بگرد و پیدا کن داستان است. مسئله ناخوشایندی که کشاندن رمان به سالهای پایانی حکومت قاجار پیش میآورد این است که پرداختن به زبان، شکل خاص مدنیت آن روزگار، نوع زندگی و حتی پوشش آدمها آنقدر پررنگ و اغراقشده هستند که گاهی انگار داستان اصلی که داستانی پلیسی جنایی و یافتن قاتل و عوامل آن است در سایه و لفاف اینها گم میشود. گویی که داستانی ساخته شده لاغر و ضعیف برای نشان دادن توانمندی نویسنده در نوشتن و ساخت فضایی کهن که شاید مادربزرگ وی حتی آن را نزیسته باشد. در اغلب این سبک رمانها آنقدر نویسنده برای رسیدن به پختگی زبان و ساخت فضا و اشراف بر برشهای تاریخی و سیاسی که ملزم به استفاده از آنها در طول داستان است، وقت و انرژی میگذارد و آنقدر تحقیقات کلانی میکند که به راحتی از موضع خود در مواقعی که زیادهگوییها و خرده پیرنگها کمکی به داستان نمیکنند کوتاه نمیآید. در داستان «زنی با سنجاق مُروارینشان» با توجه به حجم اندک داستان، روایت از دو عارف و شاعر آن روزگار یعنی عارف قزوینی و ایرج میرزا قرار است چه اندازه به باز شدن گره قتل جوان کمک کنند؟ غیر از این است که فضای خانه و معیشت و همنشینی با هر دوی این افراد به خوبی بیان شده که تنها بستر خودنمایی نویسنده است؟ در پایتخت قاجار آیا قحطالنسا روی داده که هر دوی اینها در دیدار با میرزا عماد از جمال و وجاهت همان یک زن واحد سخن میگویند؟ پرسش اصلی این است که احتمال تصادفی بودن دیدار هر دو (ایرج میرزا و عارف قزوینی) با یک زن و اینکه هر دو مجذوب زیبایی وی شده باشند و درست این همان زنی است که سررشته ماجرای قتل برگردن اوست چقدر معقول و قابل پذیرش به نظر میرسد؟ آنهم در یک داستان مدعی ژانر جنایی؟
نکته دیگر توصیفی است که درباره این اثر توجهم را جلب کرد. روایت زنانه یک داستان پلیسی. بی ربطترین چیزی که درباره این داستان میتوان گفت چنین توصیفی است. روایت زنانه! انصاری در این رمان به جد و جهد فارغ از جنسیت به داستانگویی پرداخته. نه در نشان دادن وجهه زنان اغراق کرده و نه در خام بودن روایتش که از زبان میرزا عماد است. این که نام داستان شما را به این اشتباه میاندازد که دنبال رد پای یک زن با سنجاق مروارید در جریان قتل یک اصیلزاده بگردید معنی روایت زنانه نیست. تنها چیزی که این میان است نام گمراهکنندهی اثر و حضور یک زن داستان است. زنی که گویا احدی را یارای مقاومت در برابر زنانگی او نیست. از ایرج میرزا و عارف قزوینی بگیر تا مفتّش امنیه و جوان مقتول صفاءالدین. داستان از هرگونه تمایل به وجوه جنسیتی مبراست و انصاری در این راستا خوب و تحسینبرانگیز عمل کرده است.
نکته دیگری که حائز اهمیت است رویکرد مولف به مقوله زنان در این اثر است. راوی که نقش اساسی را در پیشبرد داستان دارد اهل و عیالی ندارد. در خانه و کاشانه ایرج میرزا و عارف قزوینی هم خبری از جماعت نسوان نیست. چند زن دیگری که در گذار پرسش و پاسخ و تفتیش برای یافتن نشانی از قاتل در داستان هویدا میشوند یکی زنیست زیادهگو و اهل خرافات و مصداق بارز زنان نیمهعقل با انبوهی از جواهرات الحاق کرده به دست و گوش و گردن که زنانگیاش را در خمرهها ترشی میگذارد و دیگری زنی که دقیق است. درست میبیند و بسنده سخن میگوید. این زن درست همان زنیست که میرزا عماد از سخنان او بوی تنهایی میشنود. زنی که میگوید شوهرش مایل به آمد و شد با همسایگان و اغیار نیست و زن سوم. همان زنی با سنجاق مروارید. زنی که مقتول در روزگار بدبختی و تنگنا او را پناه میدهد و مایحتاجش را فراهم میکند، به او مهر میورزد. اما زن در مقابل تقاضای ازدواج دائم وی مخالفت نشان میدهد تا پی برادر گمشده خویش بگردد. مجموع این سه زن که هر کدام حسب احتیاج پررنگ و کمرنگ در داستان حضور یافتهاند منتج به کدام اندیشه خواهد شد؟ شاید انتظار داشتم مولفی که خود از جمعیت زنان است کمی با گفتمان مسلط درباره زنان به ستیز برآید. زن یا احمق است و تحت استحمار زر و زیور و دلخوشکنکها و حواسش از همهی دنیا پرت است. یا تیز و زرنگ و دانشآموخته است و باید از همه جا و همه کس دورش کرد و یا صاحب وجاهت و زیبایی و بلاغت و کمال است و چنانکه به او مهر و عشق ارزانی داشتی جز بیوفایی از وی چیزی نخواهی دید. زن صاحب سنجاق مروارید میتوانست محکمتر و پختهتر حاضر شود تا شاید به نام اثر قوام و علت توجیهپذیری ببخشد و اصلا قرار بود این زن همان زن اثیری باشد یا نه؟
و در نهایت داستان مرگ صفاءالدین بزاز که هزار شاخه و هزار گمان خوش و ناخوش به ذهن میافکند به دم دستیترین شکل ممکن حل میشود. خودکشیای که از همان ابتدا قتل نفس بوده و نه قتلی از سوی قاتلی ناپیدا. گره به دست پسرک شاگرد باز میشود. وقتی داستان تمام میشود سوالهای بسیاری باقی میماند که برای داستانی با ژانر معمایی عجیب و ناهمگون است. در کنار همهی اینها اشراف نویسنده در پیادهسازی زبان و ساخت فضا را نمیتوان نادیده گرفت. امید به اینکه سرانجام در این ژانر مغفول ماندهی ادبیات، اثر تالیفی قابل ملاحظه و چشمگیری شاهد باشیم.